🌴🌹🇮🇷🌷🌴
*راز یک معامله ی شیرین بدون منت :"لباس شستن عوض تعمیر ماشین"*
🌴
تو #جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
💐
یه روز ظهر تو هوای گرم یه #بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ما ماموریت داریم ماشین مارو درست کن برم.!!
🌹
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا.!!!
باارامش گفت:اخوی ما #ماموریت داریم از کار میمونیم..!!!
🌷
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.!!؟
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم #ماشین منو درست کن.!!
🌼
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی #لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار #تعمیر رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد.
گفت:اخوی ماشین مادرست شد؟!
💐
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردند.!!!
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه.!!
🌹
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم #حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان می کنیم پرسید:چی شده؟
🌷
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟
ایشون #مهندس_مهدی_باکری #فرمانده_لشکر بودن.!!!
👌
*یه سوال ؟
بنظر شما ما شایستگی شهادت را داشتیم یا ایشون؟
ایشون کجا ما کجا؟!*
🌴
راوی:رضا رمضانی
منبع: کتاب خداحافظ سردار
🌴🌷🇮🇷🌹🌴