🌱¦ #قصه_ننه_علی
روایت زندگے زهرا همایونے مادر شهیدان امیر و علے شاه آبادے((:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تازه فهمید چہ کلاهے سرش رفتہ: «آهان! اینو بگو! علی رفتہ جبهہ و از من مخفے مےکنے؟! زهرا! زهرا! زهرا باباے منو از تو گور درآوردے با این کارات!»
حالا وقت این بود دهانم را ببندم. بلند شد، دست انداخت و کمربند شلوارش را باز کرد. سرم را میان دستانم گرفتم و رفتم کنج دیوار. در این سالها آنقدر کتک خورده بودم کہ مےدانستم چہ باید کنم تا کمتر آسیب ببینم. چشمم را بستم و با هر ضربہ مےگفتم: «یا زهرا!»
تازه دست و پاے کبودم داشت خوب مےشد کہ دوباره بساط دعواهاے شبانہ پهن شد. شب و روزم را بہ هم دوختہ بود.
همسایہے طبقہ پایینمان پاسدار بود. دور از چشم رجب بہ من گفت: «حاج خانوم! مثل اینکہ خیلے بهت سخت مےگذره. من مےدونم علے با کدوم گردان اعزام شده و الان کجاست. مےخواے هماهنگ کنم برش گردونن؟!» محکم گفتم: «اولاً اگہ سروصداے ما شما رو اذیت مےکنہ بہ بزرگے خودت ببخش. دوماً نہ، این کار رو اصلا انجام نده، بہ حاجے هم چیزے نگو. علے بہ راه غلط نرفتہ کہ بخوام سد راه کنم و برش گردونم.»
_خب حاج خانوم شما مثل مادرمے. من دارم مےبینم چقدر بهت سخت مےگذره!
_عیب نداره پسر جان. علے تو جبهہ مےجنگہ، منم تو خونہ! انشاءاللّٰہ هر دو پیش خدا سربلند باشیم…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📖تعداد صفحات: ۱۹۰
✒️نویسنده: مرتضے اسدے
📚کُتب جهادے