هدایت شده از 313
🌹شهیدتهرانی مقدم و عنایت اهل بیت
🚩عنایت #امام_رضا(ع): روزی با هم ازنماز جماعت برمی گشتیم و از هر دری صحبت می کردیم؛ به ناگاه ایشان از سفر خویش به روسیه به اتفاق هیاتی برای خرید یکی از سیستم های موشکی دقیق روسی که سامانه ای با برد 300 کیلومتر و ضریب اطمینان بالا بود؛ سخن گفت. این موشک می توانست با کمترین اختلاف و انحرافی به هدف خود برخورد کند و این فناوری تنها در انحصار روسیه قرار داشت... مذاکرات برای خرید این موشک به سرانجام نرسید چرا که آن ها این سامانه را جزو سلاح های استراتژیک و مبنایی خود می دانستند و به دلیل حساسیت ویژه ای که روس ها داشتند، از دادن موشک سر باز زدند. این شهید عزیز نقل می کرد که من به ژنرال های روسی با اطمینان گفتم که ما می توانیم به این فناوری دست پیدا کنیم و همانند این موشک را بسازیم و البته پوزخندی به عنوان پاسخ بر لبان ژنرال های روسی نقش بست. او می گفت در برگشت از سفر روسیه تمام هم و غم من این شد که نمونه این موشک روسی را بسازم اما دائما در مسیر انجام تست های موشک اخلال به وجود می آمد. این شهید عزیز بیان می کرد که برای حل این مشکل به خدا توکل کردم و به ائمه اطهار (ع) متوسل شدم؛ به مشهد مقدس رفتم و سه روز در حرم حضرت امام رضا (ع) به ایشان توسل کردم و راجع به اختلال پیش آمده به تفکر مشغول شدم. او نقل میکرد که بعد از سه روز در حرم حضرت رضا (ع) یک دفعه موضوعی به ذهنش رسید که احساس می کرد راه حل این مشکل است. طرحی در ذهنش جرقه زد که تعبیر ایشان درباره آن ساده و زیبا بود؛ او می گفت زیارت خودم را تکمیل کردم و سریع برگشتم منزل، دفترچه نقاشی دخترم را گرفتم و آن چه را که در ذهنم بود ترسیم کردم. بعد از بازگشت از مشهد این طرح را مدل سازی کردیم و به لطف خدا جواب هم گرفتیم و مشکل حل شد. در یک زمان دیگر شهید مقدم نتایج کاری را که انجام شده بود بر روی رایانه به من نشان داد، واقعا غرورآفرین بود؛ موشک ساخته شده توسط جهاد خود کفایی سپاه در مقایسه با مدل روسی آن در بعضی ویژگی ها برتر هم بود 👈ایشان اهل توکل به خدا بود و در عبور از موانع و رسیدن به اهداف خود به ائمه معصومین (ع) متوسل میشد... راوی: #علیرضازاکانی نماینده، تهران
🚩 #عنایت_حضرت_زهرا (س): شهید حسن طهرانی مقدم همیشه در اول صحبت هایش «اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها» را بر زبان می آورد... یک مرتبه بنده برای انجام یک کار بزرگ و سختی انتخاب شدم که در فناوری آن هم مشکل داشتیم.حسن من را دید و گفت می خواهی در این کار موفق باشی؟ گفتم بله... گفت برو بچه های گروهت را جمع کن، دستانتون رو بهم بدید و هم قسم بشید و بگویید خدایا ما برای رضای تو این کار را می کنیم و هرچه ثوب هم دارد خودمان نمی خواهیم، تمام ثواب آن برسد به حضرت زهرا (س) و همین طور هم شد. البته بچه های هم خالصانه به حرف او عمل کردند و این کار در کوتاه ترین زمان ممکن که کسی هم فکرش را نمی کرد، انجام شد....
🌹یکی دیگر از خصوصیات شهید مقدم علاقه شدیدش به پیامبر اسلام (ص) بود. یک بار به حسن گفتم چرا صورتت را به این شکل اصلاح می کنی، گفت من دوست دارم ظاهرم هم شبیه پیامبر (ص) باشد و از پیامبر الگوبرداری کنم، البته فقط بحث ظاهر نبود، حسن در صحبت کردن، نوع برخورد و حتی شیوه سلام کردن همیشه سعی می کرد از پیامبر و اهل بیت(ع) الگوبرداری کند...
🚩نوکر واقعی امام حسین(ع): چند روز قبل از شهادت شهید مقدم، ایشان آمد منزل ما تا مادر را ببیند. آمد دست مادر را بوسید و گفت: مادر من دیشب خواب دیدم که از دنیا رفتهام. در یک قبر تنگ و تاریک دو ملک غضبناک به شدت وحشتناک از من سؤال میکردند. آنها با همان صورت ترسناک پرسیدند: چیزی هم برای آخرتت داری؟... من هرچه فکر کردم چه بگویم هیچ چیز یادم نیامد. کمی تأمل کردم تا اینکه این جمله به ذهنم آمد که بگویم: من اقامه عزای آقا ابا عبدالله (ع) را کردم و بر امام حسین (ع) گریهها کردم. تا این جمله را گفتم. قبر باز و روشن شد و بوستانی در مقابلم ظاهر شد. این موضوع اسباب دستگیری من خواهد شد.... شهید مقدم همان روز در آنجا برنامه ریزی کرد و زیر زمین منزل را تبدیل به حسینیه کرد. این حسینیه یادگار شهید ماست و در واقع آن تعظیم به شعائرالهی است...
🌹همچنین او همچنین وصیت کرد تا دستمالی را که باآن، گریههای در مصیبت اهل بیت (ع) و به ویژه امام حسین(ع) را پاک کرده بود با وی دفن کنند... شهید حسن مقدم در بخشی از وصیت نامه خود بر لزوم اقامه عزا برای سید و سالار شهیدان حضرت حسین بن علی(ع) تأکید کرده و در وصیت نامه اش آورده است که: "هر وقت به یاد من افتادید برای شادیم یاد و ذکر اهل بیت (ع) و ذکر مصیبت آقا اباعبدالله و ائمه اطهار(ع) نمائید."
#کتاب_ذوالفقارولایت👈 #ناصرکاوه
راوی: برادر این شهید
با نشر هر چه بيشتر👈 ما را در زنده نگه داشتن یاد و خاطره امام و شهدا یاری کنید
💥حضور سرزده #رهبرانقلاب و سردار #شهیدسلیمانی در مراسم «بله برون» یک عروس:👇
🍀سال ۱۳۸۴ مقام معظم رهبری به استان کرمان سفر کردند. ایشان تاکید داشت حاج قاسم در این دیدارها همراه ایشان حضور داشته باشد. در سفرهایی که حضرت آقا به استانها داشتند، برنامه طوری ترتیب داده شد تا ایشان با چند خانواده شهید دیدار کنند. از طرفی به دلیل رعایت مسائل امنیتی، این دیدارها به اطلاع خانوادهها نمیرسید و ۱۵ دقیقه قبل از ورود ایشان خانوادهها مطلع میشدند.
🍀یکی از این دیدارهایی که در آن سفر تدارک دیده شد، دیدار با خانواده یکی از فرماندهان گردانهای شهید لشکر ۴۱ ثارالله بود. طبق روال، آن خانواده دقایقی قبل از حضور حضرت آقا خبردار شدند. اما وقتی وارد مجلس شدیم، دیدیم جمعیت حاضر بیش از حد انتظار است. تصورمان این بود که خانواده شهید خیلی سریع حضور حضرت آقا را به بستگان اطلاع داده است و آنها هم فوری خودشان را رساندهاند، اما اشتباه میکردیم. دلیل حضور بستگان مراسم «بله برون» دختر همان شهید با فرزند یکی دیگر از شهدای لشکر ثارالله بود. آن شب یکی از اعضای خانواده شهید آمد و در گوش حاج قاسم، مطلبی گفت... 👈 حضرت آقا از حاجی پرسیدند: «داستان چیست؟»حاج قاسم جواب داد: میگویند که جواب خانواده دختر مثبت است و درخواست دارند اگر امکانش هست شما خطبه عقدشان را بخوانید.
🍀حضرت آقا قبول کردند. وقتی ایشان خطبه را قرائت کردند از دختر خانم پرسیدند: «آیا به بنده وکالت میدهید تا شما را به عقد آقای فلانی در بیاورم؟» دختر خانم در جواب گفت: «اگر قول میدهید در آخرت شفیعم باشید، بله به شما وکالت میدهم».
🍀حضرت آقا گفتند:«چرا من باید شفیع شما باشم؟» بعد به حاج قاسم اشاره کردند وادامه دادند: 👈«مقام حاج قاسم سلیمانی نزد خداوند ازمن بالاتر و بیشتر است. ایشان #شهیدزنده است و خودش شفیع شما میشود.»
#کتاب_من_قاسم_هستم #ناصرکاوه
🍀 به نقل از محمد حسین نجات با سر تیتر «چرا من شفیع شوم؟»
هدایت شده از حقیقت
🌾 روایتی از ۱۳شهید نوجوان جهرمی که روز عاشورای ۶۲ تشنه شهید شدند...
🌷 اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچهها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی مینوشتند.
شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم.
بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن میشد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز میشد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن میکرد.
روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش میرسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچهها میگرداند تا بنوشند اما عاشورا بود وکسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود.
نزدیک ظهر مقداری نان و خرما بین بچهها تقسیم شد و به عنوان ناهار آن را درون اتوبوس میل کردند. فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظهای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان چهارده پانزده ساله با آن جثه کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند.
سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و میگفت خیلی دلم شور میزند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم که ناگهان متوجه شدم جاده بسته شده است و یک مینی بوس ویک سواری کنار جاده ایستاده بودند.
فکر کردم تصادف شده است. پاهایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم، چند نفر با لباس مبدل بسیجی و اسلحه اطراف جاده ایستاده بودند. ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده ظاهر شدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند شد و داد زد: «کومولهها هستند، کومولهها هستند.»
شوکه شده بودم، نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. یکی از منافقین گفت: دستتان را بالا ببرید و ناگهان درب اتوبوس را باز کرد و همه را با اسلحه تهدید کرد. دور تا دورمان را با اسلحه احاطه کرده بودند و نمی شد تکان خورد. کارت اتوبوس و پلاک شخصی آن، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است.
آنان تمام وسایل بچهها را از جعبه اتوبوس بیرون آوردند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همه آنها بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. با تهدید همه را به سمت جنگل بردند و تنها من و آقای نظری مانده بودیم.
نمی دانم چطور باورشان شده بود که ما دو نفر شخصی هستیم و ارتباطی با رزمندگان نداریم و فقط راننده هستیم. در همین حین یک مینیبوس پر از مسافر هم از راه رسید و آن را هم متوقف کردند و در بین آنها سربازی را که به همراه پدر پیرش به مهاباد می رفتند، پیاده کردند و سرباز را همان جا جلو چشمان پدرش کشتند و پیرمرد را به من سپردند و گفتند پیرمرد را سوار کن و برگرد.
تمام حواسم پیش بچهها بود، خدایا چه بر سر بچهها میآورند. جرأت نمیکردم از سرنوشت بچهها بپرسم صدای شنیدن تیر از بین جنگل خیلی مرا بیتاب کرده بود با دلهره تمام پشت فرمان نشستم و با اضطراب اتوبوس را روشن کرده و به سمت نزدیکترین مقر سپاه حرکت کردم.
فردا صبح زود اتوبوس را برداشتم و به محل حادثه حرکت کردیم. ماشین را کنار جنگل گذاشتم و به سرعت به طرف جنگل دویدم. غمبارترین و سخت ترین صحنه عمرم را آن جا دیدم. بدن بیجان و تیرباران شده 13 جوان و نوجوان معصوم که هر یک گوشهای افتاده بودند و در عصر عاشورای سال 1362 به جمع شهدای کربلای 61 هجری قمری پیوستند.
#کتاب_خاطرات_دردناک
#ناصرکاوه
☝ راوی:#غلام_رشیدیان
@hagigei
هدایت شده از شهیدستان
🌷بسیج مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است، که پیروانش بر گلدستههای رفیع آن اذان شهادت و رشادت سر دادهاند.
"امام خمینی (ره) "
✅ رهبر معظم انقلاب: ملت ایران، #ملت_امام_حسین است.
🌷بر مشامم میرسد عطر شهیدان بسیج
مرغ دل پر میزند سوی گلستان بسیج
یا حسین بن علی، ای سرور آزادگان
روز محشر کن شفاعت از جوانان بسیج🌷
#هفته_بسیج_مستضعفین_مبارک
🌷سلام خدمت دوستان👈 بمناسبت فرارسیدن هفته بسیج، مجموعه کتابهای تالیف شده، #ناصرکاوه👈 که نسخه pdf آنها آماده شده جهت مطالعه و نشر در فضای مجازی، خدمت شما سروران گرامی تقدیم میگردد 👌 با کلیک کردن بر روی آدرس زیر جهت دانلود رایگان کتابها، با نشر دوباره آن ما را یاری کنید👇
https://naserkaveh.com/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%b4%d9%87%d8%af%d8%a7/
#کتاب_طنز_ماجراهای_آقافریبرز(جدید)
#کتاب_شهدای_دانش_آموز(جدید)
کتاب من غدیری ام
کتاب زندگی به سبک شهدا
کتاب شهدا و اهل بیت
کتاب ۳۶۵ خاطره
کتاب مرواریدهای بی نشان
کتاب خاطرات دردناک
کتاب جنایات داعش
کتاب نادرترین یار انقلاب
کتاب مرد میدان رسانه
کتاب مدافعان حرم
کتاب ذوالفقار ولایت
کتاب من قاسم سلیمانی هستم، فارسی و انگلیسی
🥀🌷🌷🍃🌹🌹 🥀🌷🌷🍃🌹
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
🙏اللهم_ارزقنا_شهادت 🤲
..♡| اَز عِشـق تــاشــــــ❣️ـــادَت |♡..
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
لینک زیر را دنبال کنید
تا به کانال🌷🌹شهیدستان🌷🌹در Eitaa ملحق شوید👇👇
لینک کانال شهیدستان
╭━━⊰⊰⊰❀🇮🇷❀⊱⊱⊱━━╮
@Shahidestan1
╰━━⊰⊰⊰❀❤️❀⊱⊱⊱━━╯
هدایت شده از مکتب شهدا_ناصرکاوه
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله_(ع)
☀️وقتی نوکر رنگ مولا می گیرد!؟
🌷در باغ شهادت باز است هنوز🙌
#هفتاد_نفر به #شهید_آرمان_علی_وردی در #شهرک_اکباتان_تهران ،
#پایتخت_جمهوری_اسلامی_ایران،
#ام_القری_جهان_اسلام حمله کردند و او را #قطعه_قطعه کردند...
#چهل_نفر به #شهید_حمید_پورنوروز در
#خانه_شخص_اش در #شمال_کشور_لاهیجان حمله کردند و با #یکصدوهشتاد_ضربه_چاقو این #مدافع_حرم را جلوی
#چشم_همسر_و_فرزندش در روز روشن مظلومانه شهیدش کردند.
#پانزده_حیوان_انسان_نما
#شهید_روح_الله_عجمیان را در
#استان_البرز_شهرستان_کرج #تکه_تکه_کردند و #بدنش_را_روی_آسفالت_خیابان_کشیدند این شهدای آستانه ی ظهور #مسلمان و
#شیعه_مرتضی_علی بودند. انسانیت از خجالت آب شد و انسان به مرحله پایین تر از حیوانیت رسید... #ایران باید تا ابد بر این درندگان که نام خود را معترض و آشوبگر گذاشتند، بگرید و از این #گرگ_صفتان #انتقامی_سخت بگیرد...
#آه_بر_انسانیت... #آه_بر_فرزند_انسان_از_این_جهل
#قسمتی_از_مقدمه_کتاب_شهدای_امنیت #ناصرکاوه
#مرگ_بر_فواحش_و_اوباش_آشوبگر
┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
لطفا تا میتوانید، در فضای مجازی نشر دهید
#ارادتمند_ناصرکاوه
🌸گریه سربازعراقی
🌺.....در اسارت، اذان گفتن باصدای بلند ممنوع بود.ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد. روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت. ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت:
"چیه؟ اذان میگویی؟ بیا جلو"! 🌺.....یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: چیه؟ من اذان گفتم نه او. آن بعثی گفت: او اذان گفت. برادرمان اصرار کرد که "نه،اشتباه میکنی من اذان گفتم"... مأمور بعثی گفت: خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو". برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. مأمور بعثی فرار کرد. وقتی مأمور عراقی رفت، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی.الان دیگر پای من گیر است.
🌺... به هر حال،ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل(موصل شماره ۱و۲) زیرزمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرم تر شود. روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود.ایشان میگفت: میدیدم اگر نان رابخورم ازتشنگی خفه میشوم نان را فقط مزه مزه میکردم که شیرهاش را بمکم. آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارها این کار را تکرار میکرد. 🌺.....روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا!... امروز افتخارمیکنم که مثل فرزندتان آقاحسین بن علی(ع) اینجا تشنه کام به شهادت برسم. سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یازهرا!افتخارمیکنم.این شهادت همراه با تشنه کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن. دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم.... 🌺.....تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره، همان نگهبانی که این مکافات را سرم آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین. او از پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام. اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند و دارد گریه میکند و میگوید: بیا که آب آوردهام. او مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا(س) که آب را از دستش بگیرم...
🌺... عراقیها هیچوقت به حضرت زهرا (س) قسم نمیخوردند.تا نام مبارکت حضرت فاطمه (س) رابرد، طاقت نیاوردم. سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید: بیا آب را ببر! این دفعه با دفعات قبل فرق میکند. همین طور که روی زمین بودم، سرم را کج کردم واو لیوان آب را ریخت توی دهانم. لیوان دوم و سوم را هم آورد. یک مقدار حال آمدم. بلند شدم.او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا واز من در گذر ومرا حلال کن! گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم. گفت: دیشب، نیمه شب، مادرم آمد و مرا از خواب بیدار کرد با عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرادر مقابل حضرت زهرا (س) شرمنده کردی.الان حضرت زهرا (س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: "به پسرت بگو برو ودل اسیری که به دردآوردهای را به دست بیاور وگرنه همه شمارا نفرین خواهم کرد....👌
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصرکاوه
"خاطره ازمرحوم ابوترابی, کتاب حماسههای ناگفته ص۹۰"
"اسرار حقیقی حیاتم زهراست
معنای عبادتم، صلاتم زهراست
دیگرچه غم ازکشاکش این دنیا
وقتی که فرشته نجاتم زهراست"
هدایت شده از جهاد تبیین
27.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موشک #فتاح رو چند روز پیش دیدید؟حالا بازیش رو داریم میسازیم، هدف انهدام جنگنده های رژیم صهيونيستي روی باند درست قبل از عملیات علیه ایران...
این فیلم بخشهایی از بازی #ریونج به کارگردانی فرهاد عظیما می باشد.
یکی از خلاقیتهای که دراین بازی انجام شده این هست که موشک هایپرسونیک فتاح رو این بار نه از پرتابگر زمینی بلکه از سوخو 24 بهسمت هدف پرتاب کردیم اینکار باعث میشود تا در مواردی که خارج از برد موشک می شود نیز بتوان از آن استفاده کرد مثل پایگاه آمریکا در جزیره دیگو گارسیا...
ارادتمند: #ناصرکاوه
هدایت شده از مروارید های دبيرستان شهدای غواص
یکی از دوستان گفت ناصر، خسته نشدی این همه درباره شهدا نوشتی، گفتم این که چهل سال است دارم نوکری شهدا را می کنم، اگر هزار سال هم بنویسیم، هنوز یه لحظه از اسارت و شکنجه شهید خلبان اقبالی دوگاهه را نتوانستم، تبین کنم، خدا من را ببخشد به خاطر این همه کوتاهی، در قبال امام و شهدا، خدایا ببخش👇
🎥 لحظه به شهادت رسیدن خلبان شهید علی اقبالی توسط بعثی ها
🌹 این انقلاب ، نظام و امنیت را ، با خون هزاران شهید به دست آورده ایم.قدر دان آن باشیم👇
🌷شهید سید علی اقبالی دوگاهه در یکم آبانماه ۱۳۵۹ در یک ماموریت برونمرزی با عملیات موفقیت آمیز در راه برگشت، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین او را نشانه رفت و هواپیمای وی مورد اصابت موشک قرار گرفت. پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به ۳۰ کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط کرد و اقبالی با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد. خلبان دلیر ایران زمین بیشتر تلمبهخانهها و نیروگاههای برق عراق را از کار انداخته بود و طرحهای عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات ۳۵۰ میلیون بشکه نفت عراق از کار بیفتد... صدام به خون این خلبان شهید تشنه بود و صدام دیکتاتور، دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را با بستن میان دو خودرو، دو نیمه کردند. نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد...
#کتاب_خاطرات_دردناک، #ناصرکاوه
برشی از زندگی سرلشگر خلبان، شهید سید علی اقبالی دوگاهه
🌷شهدا ، حق حیات به گردن ما دارند.
🇮🇷 وصیت شهیدان : حفظ و حراست از دستاورد خون های پاک آنها یعنی ؛ حفظ و حراست از نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران
هدایت شده از فاتحان (نائین)
🌹 شهید مصطفی احمدی روشن
🎨 #عکس_نوشته | #مرکز_طراحان
✍🏻 شهید مصطفی احمدی روشن:👇
🔻آنهایی که دراین چندسال مبارزه وجنگ به هردلیلی از ادای تکلیف بزرگ طفره رفتند و خودشان و جان و مال و فرزندشان و دیگران را از آتش حادثه دور کرده اند، مطمئن باشند که از معامله با خداطفره رفته اند و خسارت وضرر و زیان بزرگی کرده اند که حسرت آن را در روز واپسین ودرمحاسبه خواهند کشید.
👌یه تنه یه گردان بود...
♦️دانشگاهش تموم شده بود و از آلمان چندتا دعوت نامه بورسیه تحصیلی براش اومده بود... همان ایام بود که آقا تو یکی از سخنرانیهاش گفتند باید به سمت غنی سازی اورانیوم و انرژی صلح آمیز هستهای بریم.
تا این رو شنید، دست رد زد به سینه همه دعوتنامه ها و خارج رفتنها. موند پای کار کشور امام زمان... گفت: کشور مرتضی علی و شیعه خانه امام زمان نباید چند سال دیگه دستش دراز باشه پیش بیگانه...
♦️رفت و با خون دل، تاسیسات هستهای نطنز رو راه انداخت...
#مصطفای_شهادت
تو نماد "ما میتوانیم" بودی
خط سرخ خونِ شهادتت
هیـچ وقـت
صنعت هستهای مان را
از یادمان نخواهد برد
🔰 همکارش تعریف میکنه:
یک روز مصطفی و یکی از مدیران مجموعه
کارشون به جر و بحث میرسه .اون آقای مدیر هم قهر میکنه و میره سمت تهران... مصطفی هم با اینکه مقصر نبوده میره. عوارضی تهران می ایسته تا اون آقای مدیر رو ببینه و ازش عذرخواهی کنه.
🔰 بعد ها که از مصطفی می پرسن چرا اون کار رو کردی میگه اگه من عذرخواهی نمیکردم، اون آقای مدیر می افتاد روی دنده لجبازی و کار مملکت امام زمان (عج) رو زمین می موند.
🔴ماشین سازمان در اختیارش بود، من هم سوار میشدم و با هم میآمدیم طرف تهران. عقب نشسته بود و با لب تاپش کار میکرد. رادیو را روشن کردم. از پشت زد به شانهام. «آقا، این رادیو مال شما نیست. این ماشین دولته، صداش هم مال دولته، تو که موبایل داری، هدفون بذار توی گوشت، گوش کن.» از این تذکرها که میداد، به شوخی بهش میگفتم:«مصطفی با این کارها شهید نمیشوی.» میگفت:«اتفاقا اگر مراقب این چیزها باشی، یک چیزی میشوی.»
#کتاب_زندکی_به_سبک_شهدا #ناصرکاوه
🗓۲۱ دی
سالروز ترور دانشمند هسته ای
https://eitaa.com/fatehannaein