⚘وصیت نامه شهید اصغر اسدی ⚘
بسم الله الرحمن الرحیم
یعلم ما بین ایدیهم و ما خلفهم و الی الله ترجع الامور .یا ایها الذین آمنو ارکعو واسجدوا واعبدوا ربکم وافعلوا الخیرلعلکم تفلحون.(حج آیه ۷۶ الی ۷۷)
با سلام به امام عصر (عج)و نائب برحقش امام خمینیوبا سلام بر پدر و مادر گرامی و دوستان و خویشان عزیز.
حال که این سخنان را مینویسم شب ۲۸ دی سال ۱۳۶۱ است.ای عزیزانی کهدیگرشما را نخواهم دید بدانید وآگاه باشید که من برای رضای خدا در این راه قدم میگذارم و امیدوارم خدای متعال این تنها سرمایه مرا که در برابر الطاف و رحمتهای بی پایان او ناچیز و هیچ است قبول کند.شما اندوه به خود راه ندهید که خداوند خود فرمود:مپندارید که آنانی که در راه ما مجاهدت میکنند مرده اند بلکه زنده اند و نزد ما روزی میخورند پس شهادت نیستی نیست بلکه تولدی تازه است با عمری جاویدان.هر که بر باطل باشد سزای بطالت خود و هر کس بر حق باشد سزای حقانیت خود را دریافت میکند. آنان که باطل بودند گول وسوسه های شیطان را خوردند و آنان که برحقند به این فرمان خدا که فرمود:ان الشیطان عدو فاتخذوه عدوا: ای انسان ها شیطان با شما به دشمنی برخاسته شما نیز بعداوت و نبرد با او قیام کنید.لبیک گفتند وبا شیطان به عداوت برخاستند.
پس شما ای پدر و مادر گرامی و ای خواهران و برادران عزیز در مرگ من گریه نکنید که خدا به وعده خود عمل میکند.
ِآیا کسی برای آنکه فرزند او تولد یافته گریه میکند بلکه بلعکس شادمان می شود . درآخر از برادرانی که همکلاس من هستید خواهش میکنم به سخنان امام گوش کنند ودنباله رو راه او که همان راه انبیاء الله است، باشید ودر دعاهای خود طول عمر امام و سلامت او را از خدا طلب کنند،چنانچه پیامبر فرموده:دعاء اطفال امتی مستجاب:یعنی دعای اطفال امت من مستجاب میشود. پس تو ای برادری که قلبت هنوز رنگین نگشته و گناهی از تو سر نزده وقلبت مانند آینه صاف و شفاف و مانند آب زلال و پاک است از خدا بخواه که ظهور امام مهدی(عج) را جلو بیندازد و امام خمینی را تا انقلاب او زنده و سلامت نگه دارد.برادران اگر از من خطائی سرزده که موجب ناراحتی شما شد و یا من غیبت شما را کردم که فراموش کردم عذر خواهی کنم خواهش میکنم از روی تقصیر من
درگذرید و دعای خیر من همیشه همراه شماست.
پدر و مادر عزیز مبلغ۱۰۰ تومان در کتابهایم موجود است این ۱۰۰ تومان را به انجمن اسلامی دبیرستان بدهید و۳۵ تومان هم به امین بدهکار هستم.
از برادانم محمدرضا و علیرضا و غلامرضا و خواهرم میخواهم که کتابهای مرا پس از مطالعه به کتابخانه مسجد جامع هدیه کنند ودر هفته مقداری بجای من صدقه بدهند
امام خمینی : شعار مرگ بر آمریکا یادتان نرود.
و من الله التوفیق
اصغر اسدی ۲۸/۱۰/۶۱
🍂 رختشورخانه ۲
ناهید نیازی
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
وقتی صادق مجروح شد خواب و خوراکم بهم ریخت و بیشتر نگران برادر دیگرم کوروش که جبهه بود میشدم. حالا این مادرها چه حالی دارند؟ بغض گلویم را اذیت میکرد اما نمیتوانستم گریه کنم. ظهر برگشتم خانه. به زور چند لقمه غذا خوردم. آرام و قرار نداشتم. بی اختیار چادر سر کردم و رفتم رخت شویی. آنجا واقعاً دنیای عجیبی بود. از نوجوان تا خانم پیرو قد خمیده داشتند لباس و ملافه میشستند. تا چند دقیقه به شان نگاه کردم. پنج شش تا از مادرهای شهدا را شناختم. مثل بقیه بودند؛ همه توی یک سطح. من هم وارد جمعشان شدم.
جوان بودم و فرز. قصد داشتم همان نصفه روز اول اندازه چند روز ملافه بشویم. وایتکس ریختم روی ملافه، گاز وایتکس و بوی خون رفت توی حلق و بینی ام. حالت تهوع گرفتم هوا به شدت گرم بود. محوطه رخت شویی هم سرپوشیده بود و پر از بوی مواد شوینده. از مادرهای شهدا شرم داشتم حالم را بروز بدهم، برای همین به زور تحمل میکردم. گاهی صدای صلوات و شعار دادن خانمها بلند میشد و گاهی صدای گریه های آرام برایم عجیب بود. دقت کردم دیدم ای وای به اکثر رختها تکه گوشت و پوست و مو چسبیده، کاش این مادرهای داغ دار فقط لباس خونی میشستند. اما قبل از اینکه رختها دست همه بیفتند چند تا از این مادرها تکه ها را جمع می کردند، غسل می دادند و توی محوطه زیر خاک دفن می کردند. هیچ چیز دردناک تر از این صحنه ها نبود. اشک چشم و روله روله کردن آنها با سکوت و مظلومیتشان قلبم را به درد می آورد. دیگر حالت تهوع برایم معنی نداشت، مدرسه آموزش صبر بود. از مادر و همسر شهید و اسیر و مجروح تا خانمی که هیچ کس را جبهه نداشت هرچه بیشتر لباس می شستند صبر و استقامتشان بیشتر می شد. اکثراً غصه دار بودند که نمی توانند تفنگ دست بگیرند و بروند جبهه و مدام آن را به زبان میآوردند.
سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ کوروش شهید شد. وقتی خبر شهادتش را آوردند حس کردم به نسبت زمان مجروحیت صادق بی قراری نمیکنم. خوب میدانستم جو رخت شویی باعث شده صبور باشم. کوروش فقط پانزده سالش بود که شهید شد. داغش سنگین بود. ولی مادرم هم مثل بقیه مادرهای شهدا هر روز پای تشت می نشست و لباس های خونی را با صبر می شست. وقتی به فعالیت خانمهای پیر و جوان توی رخت شویی نگاه میکردم انرژی میگرفتم هر چند واقعاً دلم به درد میآمد. از کوچک ترین فرصت برای رفتن به رخت شویی استفاده میکردم. صبح تا ظهر توی دفتر نهضت کار میکردم بعد میآمدم خانه چند لقمه غذا می خوردم و میرفتم رخت شویی. دو سال بعد از شروع جنگ شدم عروس عمه ام. هروقت شوهرم خانه بود با موتورسیکلت میرساندم رخت شویی روزهای تعطیل هم از صبح با مامانم می رفتم و تا عصر می ماندم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رختشورخانه ۱
ناهید نیازی
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
چه سختی ها، مصیبت ها و گرفتاری ها که نداشتیم؛ ولی هیچ وقت دم از نا امیدی نمیزدیم چون صمیمیت و مهربانی بود. کسی نق نمی زد. توی خاموشی زندگی میکردیم. کسی حق نداشت سیگار هم روشن کند. امکاناتی نداشتیم اما هرکس هرچه میتوانست برای پیروزی در جنگ تلاش میکرد. توی مساجد و خانه های زیادی پتوها و لباس های رزمنده ها را می شستند. اما به علت اضطرار، سال ۱۳۶۰ رخت شوی خانه ساخته شد. خیلی از پتوها و لباس های رزمنده ها را از جبهه با هلی کوپتر می آوردند به آن رختشویی. مامانم، عمه ام زن عمویم و خواهر کوچک ترم عصمت و... همه با هم میرفتند رختشویی. از خانمهای خانواده مان فقط من نبودم. برادرم صادق مجروح بود و شوهر عمه ام، اسیر، من هم نهضت کار می کردم. مامان با عمه ام عصر که از رخت شویی برمیگشتند گونیهای سبزی را از بسیج میگرفتند توی خانه پاک میکردیم، میشستیم و آماده می دادیم تحویل. کارهای خانه هم کم نبودند.
یک روز مامانم گفت کار رخت شویی خیلی زیاده حتی بیشتر مادرهای شهدا با حال خراب می آن لباس میشورن.
تا چند ساعت درباره این موضوع فکر کردم مادر شهید چطور تحمل دیدن
خون شهدا را دارد. دیگر نمی توانستم به خاطر نهضت و کارهای توی خانه
نروم رخت شویی، از طرفی هم نمی شد کلا نروم نهضت. با لبیک به حرف امام رفته بودم. آنجا سر کا مدام در فکر مادرهای شهدا و لباس ها بودم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رختشورخانه ۲
ناهید نیازی
از کتاب حوض خون
┄═❁๑❁═┄
وقتی صادق مجروح شد خواب و خوراکم بهم ریخت و بیشتر نگران برادر دیگرم کوروش که جبهه بود میشدم. حالا این مادرها چه حالی دارند؟ بغض گلویم را اذیت میکرد اما نمیتوانستم گریه کنم. ظهر برگشتم خانه. به زور چند لقمه غذا خوردم. آرام و قرار نداشتم. بی اختیار چادر سر کردم و رفتم رخت شویی. آنجا واقعاً دنیای عجیبی بود. از نوجوان تا خانم پیرو قد خمیده داشتند لباس و ملافه میشستند. تا چند دقیقه به شان نگاه کردم. پنج شش تا از مادرهای شهدا را شناختم. مثل بقیه بودند؛ همه توی یک سطح. من هم وارد جمعشان شدم.
جوان بودم و فرز. قصد داشتم همان نصفه روز اول اندازه چند روز ملافه بشویم. وایتکس ریختم روی ملافه، گاز وایتکس و بوی خون رفت توی حلق و بینی ام. حالت تهوع گرفتم هوا به شدت گرم بود. محوطه رخت شویی هم سرپوشیده بود و پر از بوی مواد شوینده. از مادرهای شهدا شرم داشتم حالم را بروز بدهم، برای همین به زور تحمل میکردم. گاهی صدای صلوات و شعار دادن خانمها بلند میشد و گاهی صدای گریه های آرام برایم عجیب بود. دقت کردم دیدم ای وای به اکثر رختها تکه گوشت و پوست و مو چسبیده، کاش این مادرهای داغ دار فقط لباس خونی میشستند. اما قبل از اینکه رختها دست همه بیفتند چند تا از این مادرها تکه ها را جمع می کردند، غسل می دادند و توی محوطه زیر خاک دفن می کردند. هیچ چیز دردناک تر از این صحنه ها نبود. اشک چشم و روله روله کردن آنها با سکوت و مظلومیتشان قلبم را به درد می آورد. دیگر حالت تهوع برایم معنی نداشت، مدرسه آموزش صبر بود. از مادر و همسر شهید و اسیر و مجروح تا خانمی که هیچ کس را جبهه نداشت هرچه بیشتر لباس می شستند صبر و استقامتشان بیشتر می شد. اکثراً غصه دار بودند که نمی توانند تفنگ دست بگیرند و بروند جبهه و مدام آن را به زبان میآوردند.
سال ۶۵ در عملیات کربلای ۴ کوروش شهید شد. وقتی خبر شهادتش را آوردند حس کردم به نسبت زمان مجروحیت صادق بی قراری نمیکنم. خوب میدانستم جو رخت شویی باعث شده صبور باشم. کوروش فقط پانزده سالش بود که شهید شد. داغش سنگین بود. ولی مادرم هم مثل بقیه مادرهای شهدا هر روز پای تشت می نشست و لباس های خونی را با صبر می شست. وقتی به فعالیت خانمهای پیر و جوان توی رخت شویی نگاه میکردم انرژی میگرفتم هر چند واقعاً دلم به درد میآمد. از کوچک ترین فرصت برای رفتن به رخت شویی استفاده میکردم. صبح تا ظهر توی دفتر نهضت کار میکردم بعد میآمدم خانه چند لقمه غذا می خوردم و میرفتم رخت شویی. دو سال بعد از شروع جنگ شدم عروس عمه ام. هروقت شوهرم خانه بود با موتورسیکلت میرساندم رخت شویی روزهای تعطیل هم از صبح با مامانم می رفتم و تا عصر می ماندم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#اندیمشک
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از سربازان ولایت
🔴تفاوت مردم ایران پس از تهدید اسقاطیل
و
مردم اسقاطیل پس از تهدید ایران😂
#امنیت_اتفاقی_نیست
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
🌹 #سربازان_ولایت🌹🇮🇷
🦋 @sarbazane_velayat_esf 🦋
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
وصیت نامه شهید «علی امرایی»:
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آنکه هستی از آن اوست و حسین را آفرید تا عشق را به ما بیاموزد و ما در مکتب حسینش به کمالات برسیم؛ بنابراین با ذکر ارباب بیکفن شروع میکنم تا ببینم به کجا ختم میشود.
السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)
زمانی که این نوشته را میخوانید من در جمع شما نیستم اگر به شهادت رسیدم به آرزوی دیرینه ام رسیده ام. من راضی نیستم که کسی در مراسم دفن من گریه و زاری کند، چون مرگ در راه خدا هیچ گریهای ندارد بلکه شادی دارد اشک نریزید، چون در آخر خدا مرا خرید و جانم را در راه اهل بیت (ع) دادم و عاقبت به خیری که تمام اهل دل به دنبال آن هستند نصیبم شد.
نمیدانم چرا به دلم افتاده که از این سفر سالم برنمی گردم و دلم برای حرم حضرت رقیه (س) و حضرت زینب (س) خیلی تنگ است و بیشتر از آن دلتنگ حرم اربابم، ولی الان دیوانه حرمین شریف دمشق شده ام. به این سفر میروم، چون نیاز است الان در آنجا باشم به خاطر آرامش دل حضرت زهرا (ص) و امیرالمومنین (ع) و امام حسین (ع) و امام حسن (ع) و حضرت عباس (ع) به سوریه رفتم تا به حضرت زینب (س) ثابت کنم که «کلنا عباسک یا زینب»
حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم، چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین (ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من رو سیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد، چون به وصال عشقم رسیدم.
@Modafeaneharaam
🧡دست نوشته ی شهیدمدافع حرم حاج احمدغلامی
شنبه حلب کاروانسرا
بعد۲۱روز دوری از ایران
دلم برای همه کس وهمه چیز تهران تنگ شده
خانواده که نگو ونپرس
بخصوص آرمیتای قشنگم
مهیار نازم
وازهمه مهمتر فاطی یار قدیمی باصفایم
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_احمد_غلامی
@Modafeaneharaam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌷🇮🇷🌹🌴
یک دوره کامل #مبانی #ولایت_فقیه
👌💥👌
در عرض یک دقیقه و چهل ثانیه
🌴🌷🌹🌴
#شهید زاهدی:
در کردستان شبی با #شهید_عبدالرسول_زرین همسنگر بودیم. نوبتی پست داشتیم و نفر دوم استراحت میکرد.
تفنگمون هم ژ۳ بود...
شب بدون ماه و خیلی تاریک بود...
نوبت پست شهید زرین شد و من خوابیدم.
ناگهان با صدای شلیک بیدار شدم. عبدالرسول شلیک کرده بود، گفتم چی بود؟
شهید زرین گفت احساس کردم یه چیزی تکون خورد، زدمش...
صبح که شد معلوم شد تو اون شب تاریک با ژ۳ زده بود به پیشونی یه گربه سیاه...
روحشان شاد
☑️ کانال رسمی شهید محمد رضا زاهدی
•┈•❀🕊صلوات🕊❀•┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنوشته فرزند سردار شهید حاج محمد رضا زاهدی
❤️ رهبر عزیزم
قربانی دادیم که بغض گلوگیرتان نشود. بأبی أنت و أمی و نفسی و أهلی و مالی
زن و فرزندانم و جانم هزاران بار فدای شما. آقاجان تمام تلاش شهیدمان این بود که غم به چهره شما ننشیند. بغض شما ما را کشت.
محمدمهدی زاهدی
🗓چهارشنبه ۲۲ فروردین ۱۴۰۳
https://eitaa.com/rahjooyan_velayat
هدایت شده از 🌷به سوی ظهور 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ارسال سلاح توسط سردار سلیمانی به فلسطین از جایی که فکرش را هم نمیتوانید بکنید!
--------------------------------------------------
با ارسال این پست به دیگران در ثوابش شریک باشید
کانال :حرم زنده
@haramzende
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
━━━💠@badr135💠━━━
💠 خاطره طنز آقا از قبل انقلاب
😂😂😂
😂😂😂
😂😂😂
37.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️شعر حماسی جدید احمد بابایی
هان ز مرحب بپرس حیدر کیست
خمشگین شیعه همان شیریم😍
#شک_نکن_انتقام_میگیریم✊👊💪
#پیشنهاد_دانلود
هدایت شده از حامیان سپاه قدس
19.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قدرت نیروهای دریایی سپاه پاسداران #ندسا ونیروهای SNSF
🔹 قایق های تندرو به دلیل سرعت بالا و قابلیت یورش دسته جمعی یکی از قدرت های مرگبار و استراتژیک نیروی دریایی سپاه پاسداران محسوب میشود
@sepah_Qoods
*خاطرهای بسیار زیبا و خواندنی از امیر سپهبد شهید صیاد شیرازی در سفر به لبنان از قول امیر ناصر آراسته همرزم و معاون ایشان*
سال ۱۳۶۴ جناب صیاد به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش در معیت رییس جمهور وقت، عازم لبنان شدند.
من هم در خدمت ایشان بودم.
رفتیم سوریه، الجزایر و لیبی
مذاکرات انجام شد.
بعد از آخرین جلسه، جناب صیاد از رییسجمهور پرسیدند :
آقا من در مذاکرات فردا و پس فردا مسئولیت و کار خاصی دارم؟
ایشان فرمودند : خیر.
ایشان بلافاصله برنامهریزی کرد که به ملاقات ژنرال مصطفی طلاس برود.
صیاد شیرازی به ژنرال طلاس گفت که میخواهد به جنوب لبنان برود.
آقای طلاس گفت : نه آنجا امن نیست.
اسرائیل مرتب به آنجا حمله میکند و دیوار صوتی را میشکند
بالاخره ژنرال طلاس راضی شد و گفت :
نمیگذارم شما به جنوب لبنان بروید، ولی با توجه به اصرار شما میگویم بروید به بعلبک.
یک اردو گاه آموزشی در آنجا هست.
سپاه پاسداران شما در آنجا حضور دارند و در حال آموزش رزمندگان مسلمان هستند.
بروید از آنجا بازدید کنید.
یک تیپ ورزیده به عنوان تامین مسیر و یک گروهان هم برای حفاظت ما انتخاب شدند.
یک سرلشکر سوری هم قرار بود همراه ما باشد و راهنمای مسیر باشد.
وقتی میخواستیم حرکت کنیم صیاد شیرازی سرلشکر سوری را خواست و گفت :
طوری برنامهریزی کنید که وقت نماز به منزل یک شهید و یا مسجد برسیم و نماز اول وقت بخوانیم.
خلاصه راه افتادیم و با هدایت سرلشکر سوری، برای نماز صبح رسیدیم به منزل پیر مردی از شیعیان اطراف بعلبک.
پنج نفر از اعضای خانوادهی این پیر مرد شهید شده بودند.
ایشان استقبال گرمی از ما کردند و بعد از نماز سفرهی صبحانهای از نان، کره و پنیر محلی مهیا نمودند.
هنگام صرف صبحانه، من دیدم توجه این پیر مرد یکسره به صیاد شیرازی است.
من در کنار صیاد نشسته بودم و با نگاههای پیرمرد، خوردن صبحانه برای من هم مشکل شده بود.
چشم از او برنمیداشت.
بعد از صبحانه شهید صیاد به پیرمرد گفت :
چه شده پدر؟ سوالی دارید؟ کاری دارید؟ مشکلی هست؟
ایشان گفت : نه!
صیاد گفت : آخر خیلی حواستان به من است.
پیر مرد لبنانی گفت : فکر میکنم دارم خواب میبینم، چون به شما که نگاه میکنم، امام را میبینم! پیش خود میگویم این امام نیست، این سرهنگ صیاد شیرازی است.
باز پلک میزنم و به شما نگاه میکنم، دوباره تصویر امام را میبینم.
من به جای صیاد شیرازی، امام را دارم میبینم.
حرفی برای گفتن نداشتیم.
وقت خداحافظی پیرمرد دستش را کشید روی پوتین صیاد شیرازی و با خاک آن صورتش را مسح کرد و بعد کف دست خودش را بوسید.
جناب صیاد به شدت منقلب شد و با لحنی لرزان گفت :
چرا این کار را با من می کنید؟
و دست پیر مرد را گرفت و با اصرار آن را بوسید.
بعد هم ادامه داد :
شما خودت پدر پنج شهید هستی. چرا این کار را با من کردی؟
پیر مرد گفت :
من نه میتوانم و نه لایق هستم که بیایم و دست و پای امام را ببوسم.
میخواهم وقتی رفتید ایران ، به امام بگویید گرچه لایق نبودم و نتوانستم بیایم دستبوس شما، ولی پای سربازتان را بوسیدم.
جناب صیاد هم بار دیگر دست ایشان را بوسید و حرکت کردیم.
سفر سختی بود خصوصاً این که جناب صیاد هنوز جراحتهایش کاملاً بهبود نیافته بود و حسابی اذیت میشد.
در محل استقرارمان، من و ایشان در یک سوئیت اسکان داشتیم.
پاسی از شب گذشته وضو گرفتیم و دو رکعت نماز خواندیم و من اجازه گرفتم و سر گذاشتم برای خواب.
اما ایشان ایستاد برای نماز خواندن.
بعد از یک ساعتی که بیدار شدم، دیدم هنوز مشغول نماز است.
ساعت حدود یک بعد نیمه شب بود.
دوباره یک چرتی زدم و بیدار شدم.
دیدم عبادتش ادامه دارد.
مطمئن بودم نماز شب نمیخواند چون جناب صیاد همیشه یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشد برای نماز شب و هنوز تا آن ساعت خیلی مانده بود.
حدس زدم که موضوعی هست و کنجکاو شدم.
بلند شدم و تا خواستم بپرسم چرا استراحت نکردی؟به سجده رفت.
متوجه شدم که به شدت هم گریه میکند.
گریهاش که تمام شد، سریع رفتم رو به رویش،
پشت به قبله نشستم و گفتم :
جناب سرهنگ!شما هنوز نماز شب را شروع نکردی.
باید برای من بگویی چرا اینقدر سجدهی طولانی داشتی و این قدر گریه میکردی؟
ایشان با حجب خاص خودش گفت :
آقا برو بگیر استراحت کن یا برو نماز بخوان.
دست از سر ما بردار.
اما من به دلم افتاده بود که باید حکمت این حال جناب صیاد را متوجه بشوم.
آن قدر اصرار کردم تا دوباره اشک بر صورتش روان شد و با همان وضع گفت :
آقای آراسته دیدی آن پدر شهید لبنانی با من چه کرد؟
من تا حالا فکر میکردم که فقط در مملکت خودم، مدیون مردم خودم و انقلاب اسلامی هستم.
امروز فهمیدم که من نه تنها مدیون مردم خودم هستم، بلکه هرجایی در این دنیا مظلوم و شیعه و مسلمانی هست، مدیونش هستم.
هرجا کسی علیه ظلم میجنگد من به آن مظلوم مدیونم و باید در آنجا حضور داشته باشم.
و......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنامه حاجی زاده برای صهیونیستها
هدایت شده از تراب
#انتقام_سخت
گر عزادار وخون جگر شده ایم
داغ دیدیم و نیشتر شده ایم
چه گوهر ها اسیر خاک شدند
تاکه این مرز پر گوهرشده ایم
گرچه مظلوم،مقتدرهستیم
ریشه ی ظلم راتبر شده ایم
تیغ ما در نیام هم تیز است
نیزه ی ظلم را سپرشده ایم
سرتسلیم در تن مانیست
بر روی دار عشق سرشده ایم
خشم ما آتشیست سوزنده
هان بترسید شعله ور شده ایم
فعل های مضارعی هستیم
التزامیِّ مستمر شده ایم
ماپسر های فکه و مجنون
وارث غیرت پدر شده ایم
شد همانی که گفت روح الله
هرچه کشتید زنده ترشده ایم
تیغ ما خسته از نیام شده
طاقت صبرمان تمام شده
وقت تفسیر سوره ی فیل است
ابرهه در هجوم "سجیل" است
بانگ اَينَ المَفَر بلندشده
نوبت لشگر "ابابیل" است
لاتَخَف _ اِنًّ مَعیَ رَبّی
"حوت" مثل عصای بر نيل است
"فجر"نزدیک و"نصر"در راه است
"صاعقه" پاسخ اباطیل است
دست "خیبرشکن"یدالله است
عمر صهیون اسیر تقلیل است
حامی این" قیام" ،"فتاح" است
"فاتح" این نبرد هابیل است
*کلمات داخل گیومه"" اسامی تعدادی از موشک های تمام ایرانیست🇮🇷🇮🇷
#علیاصغرشاهسنایی
https://eitaa.com/torabeabootorab