1_224883125.mp3
زمان:
حجم:
1.72M
🌴🌹🇮🇷🌷🌴
🎧 صوت سخنان به تکان دهنده #سردارشهید_حسن_باقری بعد از شکست در #عملیات رمضان - تیر۶۱
⬅️ کاش این صوت را #مسئولین ما، مخصوصا #دولت_بنفش ، #دانشجویان ما، بچه های #بسیجی و #هیأتی ما در اول هر روز به گوش جان می شنیدند
🌴
#شهدا رو با #صلوات یاد کنیم
🌴
#نیم_پلاک
🌴🌷🇮🇷🌹🌴
🌴🌹🇮🇷🌷🌴
*راز یک معامله ی شیرین بدون منت :"لباس شستن عوض تعمیر ماشین"*
🌴
تو #جبهه قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت.
💐
یه روز ظهر تو هوای گرم یه #بسیجی جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ما ماموریت داریم ماشین مارو درست کن برم.!!
🌹
گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا.!!!
باارامش گفت:اخوی ما #ماموریت داریم از کار میمونیم..!!!
🌷
منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.!!؟
گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم #ماشین منو درست کن.!!
🌼
منم برا رو کم کنی رفتم هر چی #لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار #تعمیر رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد.
گفت:اخوی ماشین مادرست شد؟!
💐
ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردند.!!!
اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه.!!
🌹
حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم #حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان می کنیم پرسید:چی شده؟
🌷
گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟
حاجی گفت:چطور نشناختین؟
ایشون #مهندس_مهدی_باکری #فرمانده_لشکر بودن.!!!
👌
*یه سوال ؟
بنظر شما ما شایستگی شهادت را داشتیم یا ایشون؟
ایشون کجا ما کجا؟!*
🌴
راوی:رضا رمضانی
منبع: کتاب خداحافظ سردار
🌴🌷🇮🇷🌹🌴
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
*زنده زنده سوخت....*
*اما آخ نگفت....*
😭😭
حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک #نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت.
*فهمیدیم یک #بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد😰 من و #حسین_آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش🔥 جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا #ضجه و ناله نمی زد❌ و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد می زد:
#خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی☝️
*خدایا!*
الان سینه ام داره می سوزه😭
این سوزش به سوزش سینه ی #حضرت_زهرا نمی رسه
خدایا!
الان دست هام #سوخت
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم🤲
نمی خوام دست هام #گناه کار باشه!
*خدایا!*
#صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه♥️
برای #ولایته
*اولین بار "حضرت زهرا" این طوری برای ولایت سوخت!*
آتش که به #سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله😭
*خدایا!*
خودت شاهد باش!
خودت #شهادت بده آخ نگفتم😭
آن لحظه که #جمجمه اش ترکید💥 من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد😭 و می گفت:
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم⁉️
ما #فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه #جواب اینا رو چی می دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر #گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
#شهید_حسین_خرازی 🌺
@Modafeaneharaam