eitaa logo
نیم پلاک
651 دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
385 فایل
کانال #اختصاصی شهدا #سبک_زندگی و #خاطرات https://eitaa.com/nimpelak_m @abbasma
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌷🇮🇷🌹🌴 همیشه درحال است. استراحت باشد برای بعد 🌴🌹🇮🇷🌷🌴
1_224883125.mp3
زمان: حجم: 1.72M
🌴🌹🇮🇷🌷🌴 🎧 صوت سخنان به تکان دهنده بعد از شکست در رمضان - تیر۶۱ ⬅️ کاش این صوت را ما، مخصوصا ، ما، بچه های و ما در اول هر روز به گوش جان می شنیدند 🌴 رو با یاد کنیم 🌴 🌴🌷🇮🇷🌹🌴
🌴🌹🇮🇷🌷🌴 *راز یک معامله ی شیرین بدون منت :"لباس شستن عوض تعمیر ماشین"* 🌴 تو قسمت تعمیرگاه کار میکردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تاظهر کار میکردیم ظهر هم میرفتیم استراحت. 💐 یه روز ظهر تو هوای گرم یه جوانی اومد گفت:اخوی خداخیرت بده ما ماموریت داریم ماشین مارو درست کن برم.!! 🌹 گفتم مردحسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا.!!! باارامش گفت:اخوی ما داریم از کار میمونیم..!!! 🌷 منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم.!!؟ گفت:بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم منو درست کن.!! 🌼 منم برا رو کم کنی رفتم هر چی بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیابشور ایشون هم ارام بادقت لباسارو میشست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد. گفت:اخوی ماشین مادرست شد؟! 💐 ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسؤولمون برخورد کرد بعد پیاده شد وروبوسی کردن وهم دیگه رو بغل کردند.!!! اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم:این اقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه.!! 🌹 حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان می کنیم پرسید:چی شده؟ 🌷 گفتم:حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟ حاجی گفت:چطور نشناختین؟ ایشون بودن.!!! 👌 *یه سوال ؟ بنظر شما ما شایستگی شهادت را داشتیم یا ایشون؟ ایشون کجا ما کجا؟!* 🌴 راوی:رضا رمضانی منبع: کتاب خداحافظ سردار 🌴🌷🇮🇷🌹🌴
هدایت شده از مدافعان حرم 🇮🇷
*زنده زنده سوخت....* *اما آخ نگفت....‍* 😭😭 حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت. *فهمیدیم یک داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد😰 من و هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش🔥 جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا و ناله نمی زد❌ و همین پدر همه ی ما را درآورده بود! بلند بلند فریاد می زد: ! الان پاهام داره می سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی☝️ *خدایا!* الان سینه ام داره می سوزه😭 این سوزش به سوزش سینه ی نمی رسه خدایا! الان دست هام می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم🤲 نمی خوام دست هام کار باشه! *خدایا!* داره می سوزه! این سوزش برای امام زمانه♥️ برای *اولین بار "حضرت زهرا" این طوری برای ولایت سوخت!* آتش که به رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله😭 *خدایا!* خودت شاهد باش! خودت بده آخ نگفتم😭 آن لحظه که اش ترکید💥 من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد😭 و می گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم⁉️ ما ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه اینا رو چی می دی؟ زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. 🌺 @Modafeaneharaam
هدایت شده از نیم پلاک
🌴🌹🇮🇷🌷🌴 افسر بعثی گفت: نیرو کم آورده بچه فرستاده جنگ. نوجوان اسیر گفت: نه خمینی سن عشقو کم کرده... 🌴 🌴🌹🇮🇷🌷🌴