نام کانال، برگرفته از کلام مردی است که گفت: «هر زمان پرچم لااله الا الله را در انتهای افق نصب کردی، میتونی استراحت کنی».
وقتی در فرانسه تصمیم گرفتم کانال بزنم و از تجارب و مشاهداتم بنویسم، چنین عنوانی به ذهن خطور کرد. وقتی به چشم دیدم سرعت و نفوذ دین مبین اسلام را در جای جای دنیا...
داستانش را قبلاً چندبار در کانال گفتهام.
«برای آرمان بر حقت، جهانی بیندیش» هم شعار نویسنده کانال شد، وقتی دید باید برای آمدن کسی تلاش کرد که نامش منجی عالم بشریت است نه فقط ایران.
ما یک وظیفه در این دنیا بیشتر نداریم. برپایی حکومت جهانی خدا.
و در هر شرایطی قرار بگیریم. تلخ و شیرین، تلاش میکنیم زمینهساز برپایی این حکومت باشیم.
که امثال #حاج_احمد_متوسلیان، در سختترین زمان، مقتدر، مقدمهاش را با نثار جسم و جان خود نوشتند که روزی که گذشت، روز جاویدالاثر شدنشان بود...
✍️مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک ایرانی 🇮🇷 از فرانسه، #هلند و ایران
@ninfrance
مواجه شدن با تصویر #حاج_احمد_متوسلیان و جمله «ادخلوها بسلام امنین، همان ابتدای حرکت در فرودگاه، چه حلاوتی ساخت...
آنها که فلسفه نام کانال را میدانند، میدانند چرا...
به نیابت از شما قدم بر میداریم، ابرمردان تاریخ، که راه را با نثار حیات خود، اینطور گشودید که ۷ شب بلیط پیدا شود، ۱۰ صبح حرکت باشد و یک ساعت بعد #نجف...
راهی که قدم به قدم جان نثار کردید و #معبر باز کردید...
#راوی_اربعین
✍ مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک ایرانی🇮🇷 در فرانسه، #هلند و ایران
@ninfrance
✨فلسفه نام گذاری کانال
به نقل از یک کتاب:
«از فرط خستگي و بي خوابي چشمهايمان را به كمك چوب كبريت باز نگاه داشته بوديم. آن شب مردم ايران جشن پيروزي گرفته بودند و صداي تكبير ملت، به شكرانه فتح خرمشهر، از راديوها و بلندگوهاي سيار واحد تبليغات به گوش ميرسيد و در فضاي تاريك و ساكت منطقه ميپيچيد. با وجود خستگي، سعي كردم در اطراف قدم بزنم و جوياي احوال #حاج_احمد_متوسلیان و بچهها شوم.
همان طور كه تلو تلو خوران و خواب آلود از كنار خاكريز جاده شلمچه ميگذشتم، ناگهان در زير نور منورها حاج احمد را ديدم كه با چند نفر از بچه بسيجيهاي واحد تبليغات كه پرچم تيپ حضرت رسول، را به دست داشتند، مشغول صحبت است.
در آن تاريكي، صداي يكي از بچهها به گوشم رسيد كه ميگفت: «حاج آقا، بي خوابي اين چند شب، امان ما را بريده، ان شاالله امشب با يك خواب خوب، تلافي ميكنيم. در اين وقت، حاج احمد را ديدم كه دستش را بر روي دوش بسيجي جوان انداخت و او را با خود از سينه كش خاكريز بالا برد. جايي در رو به روي مقر ما، سمت غرب را نشانش داد و گفت: ببينيم، ميداني آنجا كجاست؟» او كه از رفتار حاج احمد گيج شده بود، گفت: نميفهم حاج آقا! حاج احمد با لحن گلايه آميزي گفت: يعني چي مومن! نميفهم چيه؟! خوب نگاه كن. آنجا انتهاي افق است. من و تو بايد پرچم خودمان را آنجا بزنيم؛ در انتهاي افق. هر وقتي به آنجا رسيدي و پرچم را كوبيدي، بعد برو بگير راحت بخواب و استراحت کن...»
✍ مشاهدات، تجارب و یادداشتهای یک ایرانی🇮🇷 در فرانسه، #هلند و ایران
@ninfrance