نیَّت
#طرح_نخبه_پروری_صراط با سلام خواهران و برادرانی که ساکن شهرستان شهریار هستند و دارای سابقه کار تر
2.38M
#توضیح_مختصر
#نخبه_پروری_صراط
ابزارهای لازم با محوریت جذابیت نشاط و معنویت
👇👇
مربی بدرد بخور( رفیق راه)
کلاس (اعم از اعتقادات ،دروس تا فرق ضاله نقد فیلم و......دامنه آن وسیع است)
کشف استعدادها
آموزش مشاغل کاربردی و نظامی
حلقات شهید مطهری
اردو تفریحی ،زیارتی،علمی، جهادی ،نظامی،اقتصادی
ورزش سازمانی،همگانی و ایرانی
هیئت هفتگی
خادمی و کار اجرایی
تشکیلات
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴حمله ای دیگر به ساختمانی در بیروت
اگر ترور موفق بوده باشد، یعنی تمام فرماندهان ارشد حزبالله توسط رژیمصهیونیستی ترور شدهاند،
🔴علی کرکی فرمانده جبهه جنوب و هم رده با شهید فؤاد شکر و شهید ابراهیم عقیل است
لکن یدالله فوق ایدیهم
کربلا به ما آموخت حق پیروز است
🔴خدا آدمهاش میسازه وقتی سید عباس موسوی شهید شد هیچکس فکر نمیکرد سید حسن نصر اللهی میاد رهبر حزب الله میشه که
کار رو قوی تر پیش ببره ،
صدمه وارد میشه به جبهه مقاومت لکن خون انسانهای مخلص و مجاهد جریان سازی میکنه
و ملت ها رو بیدار میکنه،
#خون_جریان_ساز
@niyat135
نیَّت
🔴حمله ای دیگر به ساختمانی در بیروت اگر ترور موفق بوده باشد، یعنی تمام فرماندهان ارشد حزبالله توسط ر
هم اکنون حملات سنگین حزب الله به حیفا و تل آویو
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان پنجم:
بنای با بصیرت
قسمت دوم:
🌹راوی: معصومه سبک خیز
فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.
گفتم : این جا روزی چقدرت می دن؟
گفت : از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده.
ده ، پانزده روز رفت لبنیاتی . یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیدایش شد خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توی دستش؛ یک بیل و یک کلنگ ! پرسیدم : اینا رو برای چی گرفتی؟!
گفت: به یاری خدا و چهارده معصوم (علیه السلام) می خواهم از فردا صبح بلند شم و برم سرگذر.
چیزهایی از کارگرهای سرگذر شنیده بودم . می دانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم : این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد!
سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره.
گفتم : چطور؟
گفت: کم فروشی می کنه، کارش غش داره ؛ جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر می کشه ؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم لنگه خودش باشم! می گه اگه بخوای به جایی برسی، باید از این کارا بکنی!
با غیظ ادامه داد: این نونش از اون یکی حروم تره!
از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدلله یک بنّا پیدا شد که منو با خودش ببره سرکار.
گفتم : این روزی چقدر می ده؟
گفت: ده تومن.
کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم بهش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی ، نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست.
کم کم توی همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد « اوستا» . حالا دیگر شاگرد می گرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.
توی همان ایام، یک روز مادرش از روستا آمد دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیز های دیگری هم آورده بود برایمان.
عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورن بچه ها.
تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاء الله بعداً می خوریم.
نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن به آنها دست بزنیم . مادرش که رفت حرم، سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید. به اندازه وزن شان، پولش را حساب کرد و داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبر دار شود. ملاحظه ناراحت نشدنش.
#ادامه دارد ...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
38.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢کجای جهانی ؟ به کوفه؟ به تهران؟ به غزه؟ به لبنان؟
مداحی زیبای حاج مهدی رسولی
#انتظار
#امام_زمان
23.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا روز جمعه نمایشگاه برقرار است
فاز ۴اندیشه کنار مزار شهدای گمنام
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان ششم:
خانه ی استثنایی یک شهید
قسمت اول
🌹راوی: همسر شهید
سپاه که کم کم شکل گرفت ، عبدالحسین دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود ، بیست و چهار ساعت خانه. خیلی وقت ها هم دائماً سپاه بود. اول ها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد ، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. برای همین ، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثراً شب ها می رفت سرکار.
آن وقت ها خانه ما طلاب بود. جان به جانش می کردی ، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم : این خونه برای ما دست و پاش خیلی تنگه ، ما الان پنج تا بچه داریم ، باید کم کم فکر جای دیگه ای باشیم .
هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد ، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول ، چشم امیدم به آینده بود ، ولی وقتی جنگ شروع شد ، از او قطع امید کردم . دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
یک ماه رفت برای آموزش . خودم دست به کار شدم . خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر ، خانه بزرگتری خریدم . خاطره آن روز، شیرینی خاصی برام دارد ، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم ؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم ، همان ها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرغون و می بردیم خانه جدید .یک بار وسط راه ، چشمم افتد به عبدالحسین . از نگاش معلوم بود تعجب کرده . آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش . سلام و احوالپرسی که کردیم ، پرسید: کجا می رین؟!
چهار راه جلویی را نشان دادم . گفتم : اون جا یک خونه خریدم.
خندید گفت: حتماً بزرگتر از خونه قبلی هست؟
گفتم : آره.
باز خندید . گفت : از کجا می خواین پول بیارین؟
گفتم : هر کار باشه برای پولش می کنیم ، خدا کریمه.
چیزی نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم ، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید ، خوشحال هم شد. خانه ، خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره ، دست و پاش هم خیلی بازه.
کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین ، زودتر از آن که فکرش را می کردم ، راهی جبهه شد.
چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم . مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ، ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم . تا به خودم بیایم ، چند لحظه ای گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش . فکر کردم دیگر تمام شد. یکهو: مامان از این جا هم داره آب می ریزه !
باران شدید تر می شد و آب چک های سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم ، گذاشتیم زیر سوراخ های سقف ، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم.
بعد از آن ، روز شماری می کردم که عبدالحسین بیاید ، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد.
بالاخره برگشت . اما خودش نیامد . با تن زخمی و مجروح ، آوردنش . بیشتر ، پاهاش آسیب دیده بود . روز بعد ، غزالی و چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادتش . اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم . غزالی وقتی وضع را دید ، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید : اتاق پذیرایی تون کجاست ؟!
بهش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا هم کمی از اتاق های دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرف ها. آنها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند.
یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی. گفتم: ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین.
گفت: ما خودمون با ماشین می بریمشون.
گفتم : حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟
گفت: نه ، آقای غزالی کار ضروری دارن ، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.
وقتی از سپاه برگشت ، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم . چند دقیقه ای که گذشت ، پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟
آهی از ته دل کشید و گفت : هیچی ، به من دستور داد دیگه نرم جبهه !
سری تکان داد . آهسته گفت : آره ، تا خونه رو درست نکنم ، حق ندارم برم جبهه !
پرسیدم : اون دیگه چی گفت؟
لبخند معنی داری زد. گفت اون می خواست بدونه که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی؟ منم بهش گفتم : نه ، زن من راضیه.
دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. گفتم : آخرش چی گفت؟
گفت : همون که گفتم ؛ تا خونه رو درست نکنم، نمی تونم برم جبهه.
ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن ، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه ، بگو این خونه رو من خودم خریدم . دوست دارم همین جا باشم ، اصلاً هم خونه خوب نمی خوام.
ادامه دارد...
@niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت