eitaa logo
نیَّت
1.7هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
60 فایل
﴾﷽﴿ توان انسان به عیار نیت، همت، توکل و اعتماد او به خداست. تمرین کنیم نیت های پاک را و تجربه کنیم بهترین لذت عالم را #دغدغه‌های‌پاک #نیتهای‌خالص #شنبه‌های_ام‌البنینی #تربیت_مربی تبلیغ و تبادل نداریم @jamondeh135 https://eitaa.com/niyat135
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 معدن زغال سنگ
1.26M
داستان چهارم :معیار ازدواج شهید برونسی
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان پنجم: بنای با بصیرت قسمت اول: 🌹راوی: معصومه سبک خیز(همسر) آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما. گفت: آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین ، صاحب زمین بود ؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما. گفت: عبدالحسین برو زمین رو بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن ، من راضی ام که مال شما باشه ، از شیر مادر برات حلال تر . تو جوابش گفت : شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده ، اینا همه رو با همه قاطی کردن ، اگه شما هم راضی باشی ، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد. کم کم می فهمیدم چرا زمین را قبول نکرد. بالاخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت : چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من هم همچنین چیزی نمی خوام، اونا یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستن. وقتی تنها می شدیم، با غیظ می گفت: خدا لعنتش کنه (شاه مخلوع)، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره! آب ها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند . عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند ، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی . گفتم : مواظب چی؟ گفت: اولاً که خودت خونه بابام چیزی نخوری، دوماً بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن. با صدای تعجب زده ام گفتم : مگر می شه؟! به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: نا سلامتی بچه شونه. گفت: نه، اصلاً من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه. لحنش محکم بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی. چیزهایی را که به من گفت، به آنها هم گفت. خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد! کم کم پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. بر عکس دفعه های قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده ، پانزده روزی گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روز نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. نامه را باز کرد. هر چه بیشتر می خواند، شکفته تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت: نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد. اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما، هر چی که می خواین بفروشین ؛ فقط بچم رو بفرستین شهر. نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله. به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شاء الله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم؛ این ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست. از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایل مان را فروختیم و دادیم به طلبکار ها، باقی وسایل را، که چیزی هم نمی شد، جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم. با خدا بیامرز پدرش راهی شدم. آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم ، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده. بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمی کردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود. با خودش که صحبت کردم ، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمین هاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد مشهد ماندگار شود ، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما. قبول نکرده بود. صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین. ازش پرسیدم: حالا کار پیدا کردی؟ خندید و گفت: آره. زود پرسیدم : چه کاری؟ گفت: سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست، فعلاً اون جا مشغول شدم . پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدید مان را شروع کردیم . عادت کردن بهش سخت بود. ولی بالاخره باید می ساختیم. عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقت ها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت : این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم ، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره. پرسیدم : چرا؟ با زن های بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها رو می ریزه توی آب که سنگین تر بشه. آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم. گفتم : اگه نخوای بری اون جا، چه کار می کنی؟! گفت : ناراحت نباش، خدا کریمه. ادامه دارد... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
🌹بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌹 اي مادر چار آفتاب ادرکني زهراي(سلام الله علیهما) سراي بوتراب ادرکني ما دست به دامان توأيم اي بانو يا فاطمه ي(سلام الله علیهما) بني کلاب ادرکني 🎉🎊**هـمزمان بـا میلاد پیامبر مهربانی ها وامام جعفر صادق(علیهم السلام) إن شـاءالله حاجت روایی هـمـه ی محبیـن آل الله ۱۴۰۳/۶/۳۱ بـا سـپـاس فـراوان از اهالی محترم محله ی شهیدان عـزیز،جاشـونیا،پـویان،جمالی وآزموده
برای رسیدن به یک مقام، اول باید خواستن اتفاق بیفته ! خواستنی که تمامِ خودت رو بکشه وسط گود ؛ این خواستن اگه درست باشه ؛ میشه «اتصال» و «رسیدن» و اون وقته که به چشم میای و میشی : " مِنّا اَهلَ البَیت " @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
با سلام خواهران و برادرانی که ساکن شهرستان شهریار هستند و دارای سابقه کار تربیتی و علاقه مند به همکاری در طرح نخبه پروری صراط در صورت تمایل پیام بدید 🟢 برای تکمیل کادر نیاز به مربی دارم (مصاحبه میشوید و پذیرش باذن الله) 🔴سن مربی متناسب با نیاز کاربردی حلقات متغیر است برادران ۱۸ الی ۳۰ خواهران ۱۸ الی ۴۰ 🔹انگیزه و عطش کار داشته باشه 🔸حداقل های ظاهری و باطنی تقوا را داشته باشه 🔹استعداد و توانایی ارتباط با متربیان و روحیه کار جمعی و جهادی داشته باشه 🔸 کارگاه هم برگزار میکنیم و باذن الله مربی آموزشهای لازم رو میبینه دانش آموزان سنین ۱۳ الی ۱۸ سال (موارد خاص غیر از سنین مذکور نیز ثبت نام میشود ) شیخ علی سلامت بخش @jamondeh135 https://eitaa.com/joinchat/1649541348C1093fac4c9
نیَّت
#طرح_نخبه_پروری_صراط با سلام خواهران و برادرانی که ساکن شهرستان شهریار هستند و دارای سابقه کار تر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠صدای الگوی جهادی و انقلابی شیعی امام زمان، اسلام و انقلاب نیاز به تربیت نخبه و کادر جوان دارد و این همان نکته ای است که امروز در پیام رهبری برای حکم مشاور و دستیاری آقای مخبر هم تاکید شده است https://eitaa.com/joinchat/1649541348C1093fac4c9
1.34M
داستان پنجم: بنای بابصیرت 🎙کمیل
نیَّت
#طرح_نخبه_پروری_صراط با سلام خواهران و برادرانی که ساکن شهرستان شهریار هستند و دارای سابقه کار تر
2.38M
ابزارهای لازم با محوریت جذابیت نشاط و معنویت 👇👇 مربی بدرد بخور( رفیق راه) کلاس (اعم از اعتقادات ،دروس تا فرق ضاله نقد فیلم و......دامنه آن وسیع است) کشف استعدادها آموزش مشاغل کاربردی و نظامی حلقات شهید مطهری اردو تفریحی ،زیارتی،علمی، جهادی ،نظامی،اقتصادی ورزش سازمانی،همگانی و ایرانی هیئت هفتگی خادمی و کار اجرایی تشکیلات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرم را خدا بیامرزد مرد سنگ و زغال و آهن بود سالهای دراز عمرش را کارگر بود،اهل معدن بود از میان زغال ها در کوه عصرها رو سفید برمیگشت @niyat135
🔴حمله ای دیگر به ساختمانی در بیروت اگر ترور موفق بوده باشد، یعنی تمام فرماندهان ارشد حزب‌الله توسط رژیم‌صهیونیستی ترور شده‌اند، 🔴علی کرکی فرمانده جبهه جنوب و هم رده با شهید فؤاد شکر و شهید ابراهیم عقیل است لکن یدالله فوق ایدیهم کربلا به ما آموخت حق پیروز است 🔴خدا آدمهاش میسازه وقتی سید عباس موسوی شهید شد هیچکس فکر نمی‌کرد سید حسن نصر اللهی میاد رهبر حزب الله میشه که کار رو قوی تر پیش ببره ، صدمه وارد میشه به جبهه مقاومت لکن خون انسانهای مخلص و مجاهد جریان سازی می‌کنه و ملت ها رو بیدار میکنه، @niyat135
و امشب روی خاک گور تکیه کرد ؛ شانه هایی که تا دیروز تکیه گاه دختربچه ای بود @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان پنجم: بنای با بصیرت قسمت دوم: 🌹راوی: معصومه سبک خیز فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم. گفتم : این جا روزی چقدرت می دن؟ گفت : از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده. ده ، پانزده روز رفت لبنیاتی . یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیدایش شد خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توی دستش؛ یک بیل و یک کلنگ ! پرسیدم : اینا رو برای چی گرفتی؟! گفت: به یاری خدا و چهارده معصوم (علیه السلام) می خواهم از فردا صبح بلند شم و برم سرگذر. چیزهایی از کارگرهای سرگذر شنیده بودم . می دانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم : این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد! سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره. گفتم : چطور؟ گفت: کم فروشی می کنه، کارش غش داره ؛ جنس بد رو قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر می کشه ؛ از همه بدترش اینه که می خواد منم  لنگه خودش باشم! می گه  اگه بخوای به جایی برسی، باید از این کارا بکنی! با غیظ ادامه داد: این نونش از اون یکی حروم تره! از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدلله یک بنّا پیدا شد که منو با خودش ببره سرکار. گفتم : این روزی چقدر می ده؟ گفت: ده تومن. کارش جان کندن داشت. با  کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم بهش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی ، نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست. کم کم توی همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد « اوستا» . حالا دیگر شاگرد می گرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود. توی همان ایام، یک روز مادرش از روستا آمد دیدنمان. یک بغچه نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیز های دیگری هم آورده بود برایمان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپزخانه. مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورن بچه ها. تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاء الله بعداً می خوریم. نه خودش خورد و نه گذاشت من و حسن به آنها دست بزنیم . مادرش که رفت حرم، سریع بقچه نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید. به اندازه وزن شان، پولش را حساب کرد و داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبر دار شود. ملاحظه ناراحت نشدنش. دارد ... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
پرسید : عبادت چیست⁉️ احساسی که در آن تمام ذرات وجود به ارتعاش درمی آید جسم می‌سوزد‌، قلب می‌جوشد، اشک فرو می‌ریزد، روح به پرواز درمی‌آید و دیگر جز خدا نمی‌بیند و جز خدا نمی‌خواهد نیت خالص : عبادتی ست از جنس نور @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت
38.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢کجای جهانی ؟ به کوفه؟ به تهران؟ به غزه؟ به لبنان؟ مداحی زیبای حاج مهدی رسولی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
725.9K
داستان پنجم: بنای بابصیرت ۲ 🎙کمیل @niyat135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا روز جمعه نمایشگاه برقرار است فاز ۴اندیشه کنار مزار شهدای گمنام
📚خاک‌های نرم کوشک ✍نویسنده: سعید عاکف 💚داستان ششم: خانه ی استثنایی یک شهید قسمت اول 🌹راوی: همسر شهید سپاه که کم کم شکل گرفت ، عبدالحسین دیگر وقت سر خاراندن هم پیدا نمی کرد. بیست و چهار ساعت سپاه بود ، بیست و چهار ساعت خانه.  خیلی وقت ها هم دائماً سپاه بود. اول ها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد ، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد. برای همین ، کار بنایی هم قبول می کرد. اکثراً شب ها می رفت سرکار. آن وقت ها خانه ما طلاب بود. جان به جانش می کردی ، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم : این خونه برای ما دست و پاش خیلی تنگه ، ما الان پنج تا بچه داریم ، باید کم کم فکر جای دیگه ای باشیم . هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد ، تا چه برسد که بخواهد جای دیگری دست و پا کند. اول ، چشم امیدم به آینده بود ، ولی وقتی جنگ شروع شد ، از او قطع امید کردم . دیگر نمی شد ازش توقع داشت. یک ماه رفت برای آموزش . خودم دست به کار شدم . خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر ، خانه بزرگتری خریدم . خاطره آن روز، شیرینی خاصی برام دارد ، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم ؛ یادم هست وسایل زیادی نداشتیم ، همان ها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توی فرغون و می بردیم خانه جدید .یک بار وسط راه ، چشمم افتد به عبدالحسین . از نگاش معلوم بود تعجب کرده . آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش . سلام و احوالپرسی که کردیم ، پرسید: کجا می رین؟! چهار راه جلویی را نشان دادم . گفتم : اون جا یک خونه خریدم. خندید گفت: حتماً بزرگتر از خونه قبلی هست؟ گفتم : آره. باز خندید . گفت : از کجا می خواین پول بیارین؟ گفتم : هر کار باشه برای پولش می کنیم ، خدا کریمه. چیزی نگفت. یقین داشتم از کاری که کردم ، ناراحت نمی شود. وقتی خانه جدید را دید ، خوشحال هم شد. خانه ، خشتی بود و کف حیاطش موزاییک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: این برای بچه ها حرف نداره ، دست و پاش هم خیلی بازه. کار اثاث کشی تمام شد. عبدالحسین ، زودتر از آن که فکرش را می کردم ، راهی جبهه شد. چند روزی تو خانه جدید راحت بودیم . مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد. توی اتاق نشسته بودیم یک دفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ، ازش آب چکه می کرد! دست و پام را گم کردم . تا به خودم بیایم ، چند لحظه ای گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش . فکر کردم دیگر تمام شد. یکهو: مامان از این جا هم داره آب می ریزه ! باران شدید تر می شد و آب چک های سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم ، گذاشتیم زیر سوراخ های سقف ، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن ، روز شماری می کردم که عبدالحسین بیاید ، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد. بالاخره برگشت . اما خودش نیامد . با تن زخمی و مجروح ، آوردنش . بیشتر ، پاهاش آسیب دیده بود . روز بعد ، غزالی و چند تا از بچه های سپاه آمدند عیادتش . اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم . غزالی وقتی وضع را دید ، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید : اتاق پذیرایی تون کجاست ؟! بهش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا هم کمی  از اتاق های دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرف ها. آنها هم کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند. یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقای برونسی. گفتم: ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین. گفت: ما خودمون با ماشین می بریمشون. گفتم : حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟ گفت: نه ، آقای غزالی کار ضروری دارن ، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا. وقتی از سپاه برگشت ، چهره اش توی هم بود. کنجکاوی ام گل کرد. دوست داشتم ته و توی قضیه را در بیاورم . چند دقیقه ای که گذشت ، پرسیدم: جریان چی بود؟ چه کارت داشتن؟ آهی از ته دل کشید و گفت : هیچی ، به من دستور داد دیگه نرم جبهه ! سری تکان داد . آهسته گفت : آره ، تا خونه رو درست نکنم ، حق ندارم برم جبهه ! پرسیدم : اون دیگه چی گفت؟ لبخند معنی داری زد. گفت اون می خواست بدونه که تو از این وضع زندگی کردن ناراحت نیستی؟ منم بهش گفتم : نه ، زن من راضیه. دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه. گفتم : آخرش چی گفت؟ گفت : همون که گفتم ؛ تا خونه رو درست نکنم، نمی تونم برم جبهه. ساکت شد. انگار رفت توی فکر. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن ، شما بگو وضع ما همین جوری خوبه ، بگو این خونه رو من خودم خریدم . دوست دارم همین جا باشم ، اصلاً هم خونه خوب نمی خوام. ادامه دارد... @niyat135 | نـِــــیَّــــ۱۳۵ــــت