eitaa logo
نوحوا علی الحسین🎤
3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
603 ویدیو
27 فایل
متن روضه، نوحه، زمزمه، زمینه، تک، واحد، واحد حماسی، شور،مناجات و.. به همراه اجرای سبک مناسبت های مختلف اهل بیت و 🎤آموزش مداحی🎤 @noaheh_khajehpoor کانال مولودی و عروسی خوانی مرج البحرین @marajalbahrain ارتباط با مدیر کانال خواجه پور _ 6998 342 0917
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با شهـــــــــدا❤️ ۲۷ بهمن سال ۱۳۶۴ سالروز شهادت 🌷 محمد حسین یوسف الهی (شهیدی که حاج قاسم وصیت کرده بود کنار او دفن شود) 🥀 «ای مردم بدانید تا وقتی که از رهبری اطاعت کنید، مسلمان، مومن و پیروزید وگرنه هر کدام راهی به غیر از این دارید، آب را به آسیاب دشمن میریزید.» : ✅ از ۱۹ سالگی تا ۲۴ سالگی که شهید شد تمام سالها بغیر از روز هایی که روزه حرام است، را روزه بود ✅ نماز شب ایشان ۲تا ۳ ساعت طول می کشید ✅ دائما ذکر خدا می گفت ✅ قبل از جبهه تمام هم و غمش کمک به فقرای محل بود ✅ هیچگاه دل کسی را نشکست و بسیار مهربان بود ✅ چشمان برزخی ایشان سالهای سال باز شده بود و به هیچکس نمی گفت ✅ خبرهای غیبی را فقط به حاج قاسم و برای پیروزی در عملیات ها می گفت ✅ روزهای آخر عمرش به بعضی بسیجی ها و پاسدارها عاقبت کارشان را گفته بود شادی روح پاک شهدا صلوات 🕊 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @noaheh_khajehpoor هشتک کانال حذف نشود ❌
هدایت شده از نوحه
46.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: اگر درست معرفی شوند، جوانان آنها را به عنوان الگو انتخاب میکنند. رفیق، خوبه آدم تو این دنیا دل بسته نشه اما خوبه دلبسته یه بشه ... کانال نوحوا علی الحسین 👇👇 https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ادامه دارد... هشتک کانال حذف نشود ❌ https://eitaa.com/noaheh_khajehpoor_09173426998
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 آمده بود مرخصے ، سر نماز بود ڪه صدای آخ شنیدم، نمازش قطع شد ، پرسیدم چی شد؟ گفت: چیزی نیست ! توی حمام باندهای خونی بود، نگرانش شدم، فهمیدم پایش گلوله خورده، زخـمی است، دکتر گفته باید عمل شود تا یک هفته هم نمی‌توانی باندش را باز کنی. باند ࢪا باز کرده بود تا وضو بگیرد.  گریه کردم و گفتم: «با این وضع به جبهه می‌روی؟» رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر، من مواظبشم» با عصبانیت گفتم: «اشکالی ندارد، بروید جبهه، ان‌شاءالله پایت قطع می‌شود، خودت پشیمان می‌شوی و برمی‌گردی» علی بهم نگاه کرد و گفـت: «ما برای دادن سر می‌رویم، شما ما را از دادن پا می‌ترسانی؟!»؛ 🕊 @noaheh_khajehpoor هشتک کانال حذف نشود ❌
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 آن که نرفت جانب شب رو سپید شد هر کس شهید بود هم آخر شهید شد ما را به سمت خویش بخوان مهربان ما هر کس شبیه آنکه به سویش دوید شد هر کس که دور ماند زِ یادت حقیر ماند هر کس که رُشد کرد کنارت رشید شد باید که تکیه بر تو کنم نه به حول خویش باید زِ هرچه غیر شما نااُمید شد باید که ایستاد کمک کرد جان گذاشت باید برای عصر ظهورت مفید شد باور کنیم دست تو است آنچه می‌رسد هرچه اراده‌ی تو به آن پر کشید شد باور کنیم قدرت پوشالی است غیر باور کنیم آنچه زِ لطفت رسید شد اِن معیَّ ربیِ تو تا به ما رسید فرعون شکست و هیمنه‌ها ناپدید شد ما را نمی‌خرند در این راه بی دلیل هرکس شهید بود همان کس شهید شد قاسم که رفت جانب میدان قدی نداشت وقتی رسید خیمه‌ی نجمه رشید شد شاعر: حسن لطفی @noaheh_khajehpoor هشتک کانال حذف نشود ❌