ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۴۰ *═✧❁﷽❁✧═* راننده فرمان ماشین🚕 را رها کرد و پیاده
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۴۱
*═✧❁﷽❁✧═*
دست هایم✋ را روی لباس هایم کشیدم.مقنعه ام را تکاندم.به جیب هایم اشاره کردند.آستر جیب هایم را بیرون کشیدم.وقتی دست هایم را از جیبم در آوردم،در حالی که حکم ماموریت فرمانداری را در یک مشتم و یادداشت《 من زنده ام》 را در مشت دیگرم پنهان کرده بودم،شروع به تکاندم جیبم کردم.
افسر عراقی متوجه کاغذها📄 شد و اشاره کرد《مشتت را باز کن》.با خنده ای زیرکانه انگار که به کشف بزرگی رسیده است هر دو کاغذ را از من گرفت و مترجم را صدا کرد.جواد خواند:《من زنده ام》👌
با نگاهی مشکوک به من گفت:هذی شفره.(این یک رمز است)
جواد نگاهی 👀به من انداخت و سپس به برگه ی دوم چشم دوخت.میل نداشت بخواند ☹️یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به برگه اما چاره ای نداشت.سرانجام خواند:معصومه آباد؛نماینده ی فرماندار آبادان ماموریت:انتقال بچه های پرورشگاه به شیراز👌
فکر😇 کردند یکی از مهره های مهم نظامی ایران را به دام انداخته اند.در حالی که از خوشحالی😌 در پوست خود نمی گنجیدند پشت سر هم به عربی جملاتی می گفت و من با کنجکاوی حرکات و حرف های آنها را گوش👂 می دادم و دور و برم را می پاییدم.اما هر چه بیشتر گوش می دادم کمتر می فهمیدم.کلمه ی 《بنات الخمینی》
و ژنرال را در هر جمله و عبارتی می شنیدم.
بلافاصله بی سیم زد و خبر را ارسال کرد.
از جواد پرسیدم: چی داره می گه؟
گفت:می گه دو ژنرال زن ایرانی را اسیر 🙌کرده ایم
گفتم:ما مددکار هلال احمریم😒
نظامی بعثی کلمه ی هلال احمر را فهمید و گفت:هلال احمر،بنات الخمینی
رو به خواهر بهرامی کرد و پرسید:شنو اسمچ؟(اسمت چیه❓)
قبل از اینکه او دهان باز کند گفتم:مریم،ما هر دو خواهریم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_اعراف_آیه_۸۹
#خداوند_بهترین_داور_میان_حق وباطل است
پروردگارا میان ما و قوم ما به حق حکم و داوری کن که تو بهترین داورانی و بهترین راهگشایی
پس کارهای مشکل و پوشیده مارا گشایش بده.
#السلام_ایها_غریب
#سلام_حضرت_یاس💛🌼
.
آنقدر بودنت را جسـتہ ام کھ
ڪفش هایم هم خستہ شدند 👟🍃
.
در این ڪوچہ پس ڪوچہ ها؎ ظهور
یارِ من بـگو ڪجا بنشینم کہ گذر ڪنۍ؟!🌿
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#ولادت_حضرت_معصومه
🌸ای همه آسمانِ شده، خیره به هر نگاه تو
🌸چشم رضا ستاره شد، مانده کنارِ ماهِ تو
🌸لشگرِ حوریان ببین، برگِ خزانِ مقدمت
🌸آمده تا که بال خود، فرش کند به راهِ تو
✨ولادت باسعادت کوثر همیشه جاری کویرقم،حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را به محضر مولایمان حضرت بقیه الله الاعظم و شیعیان جهان تبریک میگوییم.💐
#روز_دختر
🌷🌷🌷🌷🌷
کار هر شبش بود! با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت میکرد، نیمههای شب هم بلند میشد نماز شب میخواند.
یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خسته ای.»
با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایهاش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم》👌
●ولادت : ۱۳۱۱/۱۲/۱۸ تهران
●شهادت: ۱۳۰/۳/۳۱دهلاویه
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
آیتالله بهجت (ره) :
✨🌸حضرت معصومه (علیه السلام) از قبیل امامزادههای مطلق نیست ـ که هنگام زیارت او زیارتنامه مطلق امامزادهها خوانده شود، بلکه زیارت مخصوص به خود دارد ـ زیرا در روایت است: «مَنْ زارَها وَجَبَتْ لَهُ الْجَنةُ؛ هر کس او را زیارت کند، بهشت بر او واجب میگردد» خیلی کلمه بزرگی است!
📚در محضر بهجت، ج۲، ص۱۳۷
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۴۱ *═✧❁﷽❁✧═* دست هایم✋ را روی لباس هایم کشیدم.مقنع
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۴۲
*═✧❁﷽❁✧═*
کوچک ترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و با فریاد🗣 می گفتند:اتحرکن(راه بیفتید)
اصرار داشتند دست هایمان را پشت سرمان🙌 بگیریم.با این حرکت مقنعه ام بالا می رفت و این موضوع آزارم می داد😖
فریاد زدم:من این کار را نمی کنم❌
جواد که پا به پای ما می آمد، با لهجه عربی و فارسی دست و پا شکسته گفت:خواهر تو اسیر آنها شدی،آنها که اسیر تو نیستند😒دستور را اطاعت کن.اینها فکر می کنند تو زیر مقنعه ات نارنجک بستی.می گویند زن های کردستان هم از این مقنعه ها می پوشند و زیرش نارنجک می بندند☹️
مقنعه ام را دوباره تکاندم و دست های کاملا خالی را نشان دادم تا خیالشان راحت شود که زیر مقنعه ام چیزی ندارم❌گویا تا حدودی پذیرفته بودند که پوشش خواهر بهرامی مربوط به هلال احمر است ولی با شک و تردید به کفش👟 و لباس من نگاه می کردند.حتی اگر...
با انگشت بینی ام👃 را می خاراندم،قیافه شان عوض می شد و اسلحه هاشان را می جنباندند.
پایین جاده،داوطلبان اعزامی ایرانی را می دیدم👀 که به دام عراقی ها افتاده بودند.از اینکه این همه نیروی نظامی و تازه نفس به این راحتی اسیر شده بودند، به شدت ناراحت😔 بودم.نیروهای بعث عراقی از کجا خودشان را به اینجا رسانده بودند؟
من تا آخرین لحظه موقعیت نیروها و جنگ را از رادیو📻 رصد می کردم،حتی یک جمله مبنی بر اینکه عراقی هاتوانسته اند از رود کارون عبور کنند و کارخانه شیر پاستوریزه،کشتی ⛴سازی اروندان،صابون سازی،روستای مارد و روستای سلیمانیه را به تصرف در آورند تا خود را به جاده ی اصلی آبادان -ماهشهر برسانند نشنیده بودم😞
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️