#مولایمن
🍂می خواستم که قصّه حُسن تو سرکنم
با این بهانه شام فراقت سحر کنم...
🍂پایان مگر برای شب انتظار نیست؟
جانم به لب رسید چه خاکی به سر کنم...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
سلام مولای ما
🏝غمانگیزترین نقطه دنیا
صبحیست که
بی یاد دوست
آغاز شود.
سلام صمیمیترین رفیق🏝
⚘وَ صَلِّ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ، وَ وَارِثِ الْمُرْسَلِينَ، وَ قَائِدِ الْغُرِّ الْمُحَجَّلِينَ، وَ سَيِّدِ الْوَصِيِّينَ، وَ حُجَّةِ رَبِّ الْعَالَمِينَ
و بر علي امير مؤمنان و وارث رسولان و پيشواي نيكان با چهره هاي درخشان و سرور اوصياء و برهان پروردگار جهانيان درود فرست⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#شهید_مصطفی_چگنی
🌷🌷🌷🌷🌷
هر کس مهر امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری در دل نداشته باشد
مطمئن باشد اگر در زمان یکی از امامان معصوم علیه السلام هم باشد مهر آنها را در دل نخواهد داشت👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
#حلالت_نمیکنیم
#تنفیذ_سیزدهم
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🏝ذیالحجّه بعد از
این همه اتفاق زیبا
فقط آمدن تو را کم دارد.
تو بیایی و از این به بعد
ذیالحجّه را
نه فقط به خاطر «غدیر»،
نه تنها برای «مباهله»،
نه فقط برای نازل شدن «هَل اتی» و...
بلکه برای آمدن تو
نیز جشن بگیریم.
🏝بگذار قشنگترین حُسن ختامِ
این سال قمری، آمدن تو باشد
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۹۱ *═✧❁﷽❁✧═* درمانگاه شلوغی بود. همهی مراجعین و کا
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۹۲
*═✧❁﷽❁✧═*
هنوز یک ساعتی⌚️ از آنجا دور نشده بودیم که کنار یک قهوهخانه سرراهی توقف کردند.
ما با قیافههای خسته و ژولیده و مریض🤕 هرچه اصرار کردیم که میل به هیچ غذایی نداریم و داخل ماشین میمانیم قبول نکردند و گفتند: لازم اتگعدن علی الطاولة حتی لو ما اتریدون لو تاکلن شی. (باید بیایید سر میز بنشینید، حتی اگر نخواهید چیزی بخورید👌)
چند میز مستطیل شکل شش نفره در آن قهوهخانهی فرسوده و کثیف چیده شده بود. ما چهار نفر در یک ضلع میز بغل هم و آن دو نفر در دو ضلع دیگر میز نشستند. چهار پرس غذا شبیه کباب 🍖بره روی میز گذاشتند. آن دو با ولع دهان باز میکردند و نمیدانم این لقمهها را درسته به کجا میفرستادند😳 گاهی استخوانی را گاز میزدند و نیمهی دیگر را تعارف میکردند.
شبیه گرگهای🐺 آدمخوار بودند. بیاراده توجهم به آنها جلب شده بود. راستش ترسیده بودم😰
فاطمه که متوجه نگاه وحشتزده و خیرهی من شد، گفت: بیخیالشون شو.
گفتم: میترسم پرس بعدیشان ما باشیم، یا ما را به عنوان دسر بخورند😋
بعد از اینکه با فشار آب💦 لقمههای در راه مانده را به شکمبههای چرمی فرستادند، دستها را به پشت سیبیلهای خیس خود مالیدند و گفتند:
- یالّا روحن. اسرعن. (یالّا بروید🚶♀ عجله کنید.)
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️