🌷🌷🌷🌷🌷
خدایا..!
تو خود گفتی هرکس عاشقِ من باشد،
عاشقش خواهم بود و هرکه را عاشق باشم،
شهیدش خواهم کرد و خون بهایِ شهادتش را
نیز خود خواهم پرداخت، خدایا من عاشق توام..!
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
#جمعههایانتظار
✨در جمعه های حسرت دیدار آسمان
هر جمعه کار دل شده الغوثُ الاَمان...
✨این هفته نیز منتظر جمعه مانده ام
چشم انتظار جمعه موعود مهربان...
✨هر صبح جمعه با نوسانات این دلم
می گریم از فراق تو ای ماه بی نشان...
✨بین دعای ندبه به آهنگ انتظار
دارم توقّع فرج صاحب الزّمان...
✨حتما اگر وظیفه خود را عمل کنیم
از پشت ابرهای جدایی شود عیان...
✨ترک گناه باشد و انجام واجبات
رمز عبور دیدن روی امامِ جان..
ZiyaratAleYasin1399.mp3
10.28M
🤲 قرائت زیارت #آل_یاسین
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی
قسم به گریه کنان غروب هر جمعه
قسم به فرصت پاکی که لحظه زاریست
به یک نگاه تو، آقا شدیم، یا مهدی
بیا اگر تو نیایی، نصیب ما خاریست
❤️❤️
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّک_الفرج
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۹۴ *═✧❁﷽❁✧═* در یک راهروی دراز، مقابل یک در🚪 بزرگ آ
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۱۹۵
*═✧❁﷽❁✧═*
بدون اینکه آب دهانش را روی ما بریزد گفت: وحدة وحدة (یکی یکی)
باید یک گوشه میایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هر تکه لباس 🧥را که بازرسی میکرد میگفت: الگطعه التالیه. (تکهی بعدی)
فاطمه یک گیرهی سر سیاه رنگی داشت که میخواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث میکرد که آن گیره و کش سرش را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد. پیش خودم فکر 🤔کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه برم❓ سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود، دادم👌
من آخرین نفر بودم. با وجود این همه دقت و وسواس تفتیشکننده فقط توانستم سنجاق شلوارم را نجات دهم و به زیرکی خودم احسنت گفتم👏 او رفت و ما ماندیم و صندوقچهی سحرآمیزی که صاحب ما شده بود. روی دیوارهای سرد و سنگی آن خطوطی📝 نقش بسته بود که یادگار ساکنان قبلی صندوقچه بود. چقدر خوب بود که حلیمه بهتر از ما عربی میدانست👌
از او پرسیدم: حلیمه چی نوشته؟
گفت: اسم و تاریخ و محل شهادت🌷 ساکنان قبلی این دخمههاست.
دوباره پرسیدم: یعنی ساکنان قبلی این صندوقچه را کشتهاند؟
او توضیح داد که نام دختری🧕 به نام بنت الهدی هم بر یکی از سنگها حک شده که در فلان خیابان در فلان تاریخ📆 اعدام میشود. چه صندوقچهی رازآلودی! ما خط به خط این نوشتهها📝 را میخواندیم و رمزگشایی میکردیم و خود را در صف اعدام میدیدیم.
دوباره صدای چرخش کلید🔑 در قفل آهنی و فریادهایی خشمگین و جمله هایی مبهم و گنگ از سمتی ناپیدا تا ته گوشم پیچید. چهار پتو به داخل انداختند. فاطمه گفت: این پتو یعنی اینکه میتوانید بنشینید.
- نه، یعنی اینکه اینجا ماندنی هستیم.
- نه، فقط برای امشب است چون فردا سیام مهر و پایان جنگ📛 است.
- ما ماندنی نیستیم.
از لابلای چند نردهی آهنی که در دیوار مقابل فرو رفته بود شعاعهایی از نور خورشید 🌞خود را به سختی به داخل صندوقچه میرساندند. این رشتههای نازک نور برایمان حکم ساعت⌚️ را داشتند. هر چهار پتو را روی هم انداختیم و به نماز📿 ایستادیم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️