eitaa logo
ندبه هاے دلتنگے
291 دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
953 ویدیو
3 فایل
بزرگتــرین گـــناه ما... ندیدن اشــڪ های اوست! اشــــڪ هایی ڪـــه او... برای دیدن گناهــان مـــا می‌ریزد!😔💔 ❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄ خـــادم ڪانال: اگر برای خداست .بگذارگمنام بمانم🍂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نیت سیدسلمان‌موسویان‌فر ۳۷ صدتا صلوات هدیه می کنیم🌹
🌷🌷🌷🌷🌷 خدایا..! تو خود گفتی هرکس عاشقِ من باشد، عاشقش خواهم‌ بود و هرکه را عاشق باشم، شهیدش خواهم کرد و خون بهایِ شهادتش را نیز خود خواهم پرداخت، خدایا من عاشق تو‌ام..! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات 🌷 🕊🌷 🌷🕊🌷 🕊🌷🕊🌷
نمازت که تمام می شود سجاده ات را به شهادت بگیر, که هیچ نمازی را بی دعا 🤲بر فرج او تمام نکرده ایی.....👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨در جمعه های حسرت دیدار آسمان هر جمعه کار دل شده الغوثُ الاَمان... ✨این هفته نیز منتظر جمعه مانده ام چشم انتظار جمعه موعود مهربان... ✨هر صبح جمعه با نوسانات این دلم می گریم از فراق تو ای ماه بی نشان... ✨بین دعای ندبه به آهنگ انتظار دارم توقّع فرج صاحب الزّمان... ✨حتما اگر وظیفه خود را عمل کنیم از پشت ابرهای جدایی شود عیان... ✨ترک گناه باشد و انجام واجبات رمز عبور دیدن روی امامِ جان..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسم به گریه کنان غروب هر جمعه قسم به فرصت پاکی که لحظه زاری‌ست به یک نگاه تو، آقا شدیم، یا مهدی بیا اگر تو نیایی، نصیب ما خاری‌ست ❤️❤️
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۱۹۴ *═✧❁﷽❁✧═* در یک راهروی دراز، مقابل یک در🚪 بزرگ آ
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ ۱۹۵ *═✧❁﷽❁✧═* بدون اینکه آب دهانش را روی ما بریزد گفت: وحدة وحدة (یکی یکی) باید یک گوشه می‌ایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هر تکه لباس 🧥را که بازرسی می‌کرد می‌گفت: الگطعه التالیه. (تکه‌ی بعدی) فاطمه یک گیره‌ی سر سیاه رنگی داشت که می‌خواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث می‌کرد که آن گیره و کش سرش را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد. پیش خودم فکر 🤔کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه برم❓ سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود، دادم👌 من آخرین نفر بودم. با وجود این همه دقت و وسواس تفتیش‌کننده فقط توانستم سنجاق شلوارم را نجات دهم و به زیرکی خودم احسنت گفتم👏 او رفت و ما ماندیم و صندوقچه‌ی سحرآمیزی که صاحب ما شده بود. روی دیوارهای سرد و سنگی آن خطوطی📝 نقش بسته بود که یادگار ساکنان قبلی صندوقچه بود. چقدر خوب بود که حلیمه بهتر از ما عربی می‌دانست👌 از او پرسیدم: حلیمه چی نوشته؟ گفت: اسم و تاریخ و محل شهادت🌷 ساکنان قبلی این دخمه‌هاست. دوباره پرسیدم: یعنی ساکنان قبلی این صندوقچه را کشته‌اند؟ او توضیح داد که نام دختری🧕 به نام بنت الهدی هم بر یکی از سنگ‌ها حک شده که در فلان خیابان در فلان تاریخ📆 اعدام می‌شود. چه صندوقچه‌ی رازآلودی! ما خط به خط این نوشته‌ها📝 را می‌خواندیم و رمزگشایی می‌کردیم و خود را در صف اعدام می‌دیدیم. دوباره صدای چرخش کلید🔑 در قفل آهنی و فریادهایی خشمگین و جمله هایی مبهم و گنگ از سمتی ناپیدا تا ته گوشم پیچید. چهار پتو به داخل انداختند. فاطمه گفت: این پتو یعنی اینکه می‌توانید بنشینید. - نه، یعنی اینکه اینجا ماندنی هستیم. - نه، فقط برای امشب است چون فردا سی‌ام مهر و پایان جنگ📛 است. - ما ماندنی نیستیم. از لابلای چند نرده‌ی آهنی که در دیوار مقابل فرو رفته بود شعاع‌هایی از نور خورشید 🌞خود را به سختی به داخل صندوقچه می‌رساندند. این رشته‌های نازک نور برایمان حکم ساعت⌚️ را داشتند. هر چهار پتو را روی هم انداختیم و به نماز📿 ایستادیم. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 🔜👉 ☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا