ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۳۹۶ *═✧❁﷽❁✧═* همه خندیدند 😄به جز من و رحمان و رحیم .
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۳۹۷
*═✧❁﷽❁✧═*
عجیب اینکه آقا 🧔فهمیده بود خواهرها بچه ها را به شیراز تحویل داده و برگشته اند ولی فقط می گفت هوای خواهرتان را داشته باشید . بین خودمان مشورت می کردیم که بالاخره به آقا بگوییم یا نه❓ نمی دانستیم اگر سراغ تورا بگیرد به او چه بگوییم هر چه می گفتیم اورا غصه دار می کرد . هر کدام از ما نظری داشت :
- اون طاقت این غم بزرگ رو نداره.
- غم های بزرگ و سنگین رو باید با آدم های بزرگ تقسیم کرد.
- باید داستانی درست کنیم که نه نا امید بشه ، نه امیدوار!
- تازه بعدها از ما شاکی می شه و بدتر می شه👌
بدترین سرنوشت بلاتکلیفی است! رفتنت خلأ بود و گم شدنت درد.
هر کسی به ما می گفت سلام✋ ، به جای احوال پرسی توقع داشتیم خبری از تو بشنویم.
رابطه برادر بزرگ مان کریم با آقا هم رابطه پدر و پسری بود و هم برادری ✅ هم با احترام و هم با رو در بایستی باهم حرف می زدند . بهترین کسی که می توانست راجع به این موضوع با آقا صحبت کند کریم بود .
- معصومه کجاست ؟ به او گفتید شب بیاد خونه ؟
از خاطرات جنگ📛 جهانی دوم و سیاست های منافقانه و استعماری دولت های بیگانه می گفت . راضی بودیم به این
که او از تاریخ و جنگ ها و دولت ها بگوید اما چیزی درباره تو نپرسد❌ اگر چه لا به لای تعریف هایش برای تٵیید تحلیل هایش سؤال می پرسید و وقتی سؤالش بی جواب می ماند ، متوجه😇 می شد ما تو باغ نیستیم . نفس هایمان در سینه گیر کرده بود . از درون در حال انفجار بودیم . هر لحظه خدا خدا ✋می کردیم که کاش از در وارد شوی و آقا سراغ تو را از ما نگیرد.
چون نمی خواستیم اگر آقا در مورد تو پرسید ، جواب بدهیم ، ترجیح دادیم هر چه زودتر با آقا خداحافظی کنیم و برویم🚶♂ اما از بدشانسی ما باز هم شب جمعه بود و آقا دو لقمه نان🥓 و حلوا از بیمارستان آورده بود .
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_فصلت_آیه_۳۹
#زنده_کننده_زمین_مرده_مردگان
را نیز زنده می کند
از نشانه های قدرت خداوند این است که زمین را خاشع و خشک و بی حرکت می یابد , اما هنگامی که( قطره های حیاتبخش)آب (باران) را بر آن می فرستیم به جنبش در می آید و نمو می کند,
همان کس که آن را زنده کرد, مردگان را نیز زنده می کند. او برهر چیزی توانا است.
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمان
❏اَلسَـلامُعَلیکَیـٰابقیه الله•••|♥️
✦قـَلبمَـندَرطَـلبِمَردظُهـوراَستڪِہچُـون
چِــهـرِهنَمـآیـَد. .
هَـمــہعـآلَـمشَـوَداَزدیـدَناوخیـردمـآدم...!›
❍یاایهاالعزیز•••ღ
#اللهم_عجل_لولیک_فرج
🌷🌷🌷🌷🌷
خواب يكي از همرزمان
۴۸ ساعت قبل از #شهادت_آقا_مهدي با ماشيني كه به دستور وي از لجستيك لشكر به بنده واگذار شده بود با #شهيد_زين_الدين به مقر لشكر در سردشت آمديم .
شب خاطرهانگيزي را با هم سپري كرديم ، فرداي آن شب #شهيد از بنده كليد ماشين را خواست ،
به ایشان گفتم « اين ماشين هم مثل موتور #شهيد_همت در جزيره مجنون نشود ».
در جزيره مجنون يك موتور داشتم و آن را در اختيار هيچ كسي قرار نميدادم ، هر كسي كه پيش #شهيد_زين_الدين ميرفت تا وي وساطت كند كه موتور را به او بدهم ، نتيجهاي نداشت .
شرايط به همين منوال سپري شد تا اينكه در عمليات خيبر در جزيره مجنون متوجه شدم كه موتور نيست .
به سرعت پيش #شهيد_زين_الدين رفتم و جريان را با او در ميان گذاشتم .
او به من گفت « نگران نباش، #حاج_همت به موتور احتياج داشت ، به همين دليل از من خواست كه آن موتور را به او دهم و من هم نتوانستم حرفش را رد كنم و موتور را به او دادم »
بعد از چند ساعت متوجه شديم كه #حاج_همت بر اثر اصابت خمپاره ، روي موتور به #شهادت رسيده است .
با درخواست #شهيد_زينالدين كليد ماشين را به وي دادم و خودم به مهاباد آمدم ، نصف شب يكي از بچههاي شاهرود خوابي ديده بود كه رژيم بعث ، لشكر را بمباران كرده است و همه بچهها ايستادهاند و قلبهايشان آتش گرفته است.
صبح آن روز به سراغ يكي از بچههايي كه تعبير خواب ميدانست رفتیم و او گفت « قرار است بلايي به سر لشكر بيايد ، برويد صدقه جمع كنيد و دعاي رفع بلا را بخوانيد »
كمتر از چند ساعت متوجه شديم كه #شهيد_مهدی_زين_الدين و برادرش #مجيد در همان ماشيني كه ۲ روز قبل از بنده تقاضا كرده بودند به #شهادت رسيدند و خبر #شهادت_مهدي_زين_الدين تمام قلبها را آتش زد و خواب آن رزمنده تعبير شد ...👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
Haj Meysam MotieeZiyaratAleYasin1399.mp3
زمان:
حجم:
10.28M
🤲 قرائت زیارت #آل_یاسین
🎙 بانوای: #حاجمیثممطیعی