💠سال خمسی:
🌻افرادی که درآمد شخصی هر چند به مقدار کم داشته باشند- خواه مجرد یا متأهل-
واجب است که سال خمسی داشته و درآمد سالانهی خود را محاسبه نمایند تا در صورتی که چیزی از درآمد تا پایان سال باقی ماند خمس آن را بپردازند.
📚 پایگاه اطلاع رسانی دفتر مقام معظم رهبری
#مناسبت_روز
✍ در سحرگاه ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، عوامل رژیم شاه به خانه امام خمینی رحمةاللهعلیه یورش بردند و ایشان را که روز قبل (در عاشورای حسینی)، با سخنرانی خویش در مدرسه فیضیه قم، پرده از جنایات محمّدرضا شاه برداشته بود، دستگیر کردند و به زندانی در تهران منتقل نمودند.
👈پس از چند ساعت که خبر دستگیری امام به مردم رسید، ابتدا مردم قم و سپس مردم تهران و سایر استانها به خیابانها آمدند و تظاهرات کردند.
♨️ مأموران شاه برای سرکوب مردم، دست به اسلحه بردند و حدود ۱۵هزار نفر را به خاکوخون کشیدند.
📌 این واقعه نقطه عطفی در گسترش اعتراضات سراسری مردم شد و در نهایت به پیروزی انقلاب نقش منجر شد.
#امام_خمینی
#پانزده_خرداد
4_5821237126393497011.mp3
2.54M
اونایی که نا امید شدن از درگاه خدا به وساطه (گناه کردن) حتما این #صوت رو گوش بدن👆❤️
💢آیا #حجاب را شما آخوند ها اختراع کردید؟
🔹سوالی بود که خبرنگار از امام موسی صدر پرسید
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️چطور سیدعلی داره کشتی عقل میسازه؟
📌چطوره داره در جهان یار تربیت میکه...
♦️شباهت داستان کشتی نوح با وضع فعلی انقلاب اسلامی
#لبیک_یا_خامنه_ای
◾️◾️◾️◾️◾️
از غم دوست در اين ميكده فرياد كشم
دادرس نيست كه در هجر رُخش داد كشم
داد و بيداد كه در محفل ما، رندي نيست كه بَرش شكوه برم ، داد ز بيداد كشم
شاديم داد ، غمم داد و جفا داد و وفا با صفا منّت آنرا كه به من داد كشم
عاشقم ، عاشق روي تو ، نه چيز دگري بار هجران و وصالت به دل شاد كشم
در غمت اي گل وحشيِ من اي خسرو من جور مجنون ببرم ، تيشة فرهاد كشم
مُردم از زندگي بي تو كه با من هستي طرفه سرّي است كه بايد بَرِ اُستاد كشم
سالها ميگذرد ، حادثهها ميآيد
انتظار فرج از نيمه خُرداد كشم👌
⚘پانزده خرداد در عین حالی که
مصیبت بود لکن مبارک بود
برای ملت؛ که منتهی شد به یک امر بزرگی
و آن استقلال کشور و آزادی برای همه مملکت.
۱۵ خرداد یک روز نیست، یک تاریخ است، یک تاریخ سراسر شکوهمند که برای همیشه باید جاودانه نگهداشته شود.⚘
🏝قیام ۱۵ خرداد گرامی باد🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
#داستان_واقعی
#نسل_سوخته
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت_۳۹
*═✧❁﷽❁✧═*
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا 🌷رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام😭 باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم 🏃دنبالش ...
ـ آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
ـ آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد 😳بهم ...
ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
- کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز😍 بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
ـ نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد❓ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن❓ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر 🤔می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ...
سفر فوق العاده ما ... تازه از دو کوهه شروع شد ... صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ...
شلمچه ... چزابه ... طلائیه ....کوشک و ... هر قدمش ... و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ... اجازه ندادن بریم جلو ... جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده ... اجازه نداشتیم جلوتر بریم ❌...
شب آخر ... پادگان حمید ...
خوابم نمی برد ... بلند شدم و اومدم بیرون ... سکوت شب و صدای جیرجیرک🦗 ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود ... توی حال و هوای خودم بودم ... غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم ...
- تو هم خوابت نمی بره ؟ ... بقیه تخت خوابیدن ...
با دل💔 شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ... مگه میشه ازش دل کند؟ ... هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده ...
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ...
ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود ... در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید 😁... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
ـ آقا مهدی؟ ... راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟...
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید ... به زحمت نیم رخش رو می دیدم ...
- دلم ❤️می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم ... سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم ... اما دله دیگه... چشم انتظار دیدن اون خاک بود ... حالا هم که فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
ـ جایی که پدربزرگت شهید🌷 شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...
ـ تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید😊 ...
ـ پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا 🌷این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...
♻️ادامه دارد...
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_یوسف_آیه_۳۹
《یا صاحِبَیِ السِّجنِ ءَاربابُُ مُّتَفَرِقُونَ خیرُُ اَمِ اللهُ الواحِدُالقهار》
#یگانه_پرستی_بهتر_است
هنگامی که حضرت یوسف علیه السلام دلهای آن دو زندانی را آماده پذیرش حقیقت توحید کرد روبه سوی آنها نمود و گفت:
ای هم زندانیهای من آیا معبودان پراکنده و متفرقه بهترند یا خداوند یگانه یکتای قهار و مسلط بر هر چیز