.
بیا که رنج فراقت برید امان مرا
به یُمن آمدنت تازه کن جهان مرا
.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
.
آقآ جانم...♡
تو بگۆ من بمیرم می آیی??
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#علی_صیاد_شیرازی
🌷🌷🌷🌷🌷
پروردگارا!
👈#رفتن در دست توست، من نمیدانم چه موقع خواهم رفت.
ولی میدانم که از تو باید #بخواهم مرا در رکاب #امام_زمان(عجل الله تعالی فرجهم الشریف) قرار دهی
و آنقدر با #دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فیض #شهادت برسم👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۴۷ *═✧❁﷽❁✧═* گرد و خاکْ اتاق را برداشته بود. با روسری
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۴۸
*═✧❁﷽❁✧═*
از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او با ناامیدی😥 هر روز کسی را واسطه می کرد تا به خواستگاری ام بیاید. می گفت: «حالا که با این سختی به دستت آوردم😍باید خوشبخت ترین زن قایش بشوی.»✅
صدای صمد برای بچه ها مثل لالایی می ماند. تا صمد ساکت می شد، بچه ها دوباره به گریه😫 می افتادند. هر کاری کردیم، نتوانستیم بچه ها را بخوابانیم. مانده بودیم چه کار کنیم🙁 تا می گذاشتیمشان زمین، گریه شان درمی آمد.
مجبور شدم دوباره برایشان شیر🍼 درست کنم. اما به محض اینکه شیر را خوردند، دوباره جایشان را خیس کردند. جایشان را خشک کردم، سر حال آمدند👼 و بی خوابی به سرشان زد و هوس بازی کردند😇
حالا یک نفر را می خواستند که آن ها را بغل 🤗کند و دور اتاق بچرخاند.
ظهر🌞 شد و حتی نتوانستم اتاق را جارو کنم، به همین خاطر بچه ها را هر طور بود پیش صمد گذاشتم و رفتم ناهار🍲 درست کنم. اما صمد به تنهایی از عهده بچه ها برنمی آمد❌ از طرفی هم هوای بیرون سرد بود و نمی شد بچه ها را از اتاق بیرون آورد.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
🌙⭐️🌙⭐️
#سوره مبارکه ی مائده آیه ۴۸
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
👈وَأَنْزَلْنَآ إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِمَا
بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ
فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَآ أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ
أَهْوَآءَهُمْ عَمَّا جَآءَكَ مِنَ الْحَقِّ لِكُلٍّ ....
👈و ما این كتاب را به سوی تو به حق و
درستی فرو فرستادیم كه تصدیقكننده
است آنچه را از كتابها (ی آسمانی) كه
پیش از او بوده و مسلط و مراقب و
حافظ و گواه بر آنهاست. پس میان آنان
بر طبق آنچه خدا (بر تو) نازل كرده
داوری كن و هرگز از هواهای (نفسانی)
آنان با انحراف از حقّی كه بر تو آمده
پیروی مكن. برای هر یك از شما (امتها)
آیین و برنامه روشنی قرار دادیم. و اگر
خداوند (به اراده حتمی خود)
میخواست همه شما (امتها) را
بیتردید یك امت میكرد (همه بشر را در
طول تاریخ با یك نوع استعداد فكری
راكد، نیازمند یك شریعت میكرد) و لكن
خواست در آنچه به شما داده شما را
آزمایش كند (از این رو استعدادهای
گوناگون قابل تكامل داد و بر حسب
تكامل آن شرایع نازل كرد) پس به سوی
كارهای خیر پیشی گیرید. برگشت همه
شما به سوی خداست، پس شما را به
آنچه درباره آن اختلاف میكردید آگاه
خواهد كرد.
🌙⭐️🌙⭐️
#عباس_دوران
🌷🌷🌷🌷🌷
حقیقتی شبیه افسانهها
👈 رهبر فرزانه انقلاب:
اگر ماجرای شهیددوران را کسی در کتابها میخواند، احتمال میداد که افسانه باشد، اما ما با چشم او را دیدیم!👌
۳۰ تیر ۱۳۶۱
سالروز شهادت امیر سرلشکر خلبان عباس دوران مسول عملیات پایگاه سوم شکاری شیراز
محل شهادت: بغداد سالن اجلاس سران غیر متعهدها
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
#یااباصالح_المهدی_ادرکنی❤️
آقای جمعه های غریبی ظهور کن...
دل را پر از طراوت عطر حضور کن
یه گوشه از جمال تو یعنی تمام عشق
یک دم فقط بیا و از اینجا عبور کن
💐 تعجیل در فرج آقا ۳ صلوات 💐
به قول استاد رائفیےپور💚
این همه روایت درباره #مهدویت هست!
آقا توی یکیشون نفرمودند: اگر مردم دُنیا
بخوان! #ظهور اتفاق میفته..!
توی همشون فرمودند:
اگر شیعیان ما..
بابا گره خورده ماییم:) 💔🍃
#گرهکورظہورنباشیمـ..!
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۴۸ *═✧❁﷽❁✧═* از روزهایی که من به او جواب نمی دادم و او
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۴۹
*═✧❁﷽❁✧═*
به هر زحمتی 😥بود، فقط توانستم ناهار را درست کنم. سر ظهر 🌞همه به خانه برگشتند؛ به جز خواهر و مادر صمد. ناهار برادرها و پدر صمد را دادم، اما تا خواستم سفره را جمع کنم، گریه😖 بچه ها بلند شد. کارم درآمده بود. یا شیر🍼 درست می کردم، یا جای بچه ها را عوض می کردم، یا مشغول خواباندنشان😴 بودم.
تا چشم به هم زدم، عصر 🌅شد و مادرشوهرم برگشت؛ اما نه خانه ای جارو کرده بودم، نه حیاطی شسته بودم، نه شامی پخته بودم، نه توانسته بودم ظرف ها 🍽را بشویم. از طرفی صمد هم نتوانسته بود برود و به کارش برسد.
مادرشوهرم که اوضاع را این طور دید، ناراحت😔 شد و کمی اوقات تلخی کرد. صمد به طرفداری ام بلند شد و برای مادرش توضیح داد بچه ها از صبح چه بلایی سرمان آوردند. مادرشوهرم دیگر چیزی نگفت🤐 بچه ها را به او دادیم و نفس راحتی کشیدیم😤
از فردا صبح، دوباره صمد دنبال پیدا کردن کار رفت. توی قایش کاری پیدا نکرد❌
مجبور شد به رزن برود. وقتی دید نمی تواند در رزن هم کاری پیدا کند، ساکش💼 را بست و رفت تهران.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷