🌙🌸🌙🌸
#سوره مبارکه ی یوسف آیه ۱۸
🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋
👈وَجَآءُوا عَلَىٰ قَمِيصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ قَالَ بَلْ
سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِيلٌ
وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَىٰ مَا تَصِفُونَ .
👈و بر روی پیراهن وی خونی دروغین
آوردند. (پدر) گفت: (چنین نیست كه
میگویید؛ چگونه یوسف را خورده كه
پیراهنش را ندریده؟) بلكه نفستان كاری
(زشت) را در نظرتان آراسته است؛ پس
صبر و شكیبایی نیكو بایدم كرد، و
خداست كه باید بر آنچه توصیف میكنید
از او یاری جست.
🌙🌸🌙🌸
❣ #سلام_امام_زمانم❣
در غربت عشق، آشنا را برسان
فرزند #علی مرتضی را برسان
خشنودی قلب چهارده معصومت
یارب فرج #امام ما را برسان…
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل در فرج#پنج صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
📌 #طرح_مهدوی
📎 #عاشقانه_مهدوی
🌇 گرچه این شهر شلوغ است ولی باور کن / آنچنان جای تو خالیست صدا میپیچد
#مرتضی_آوینی
🌷🌷🌷🌷🌷
👈وقتی ما
از جانمان گذشتیم
دیگر هیچ راهی
برای تسلط بر ما ندارند👌
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#روزتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
هدایت شده از کانال تـبادلاتمهدوی313
✋ســـلام
نیازمند هستیم به سه ادمین جهتــ پست گذاشتن
کسی اگه هست بیاد پی وی👇👇
@Mahdavi313
ثوابـــــــ داره اجـــرتون با اللهــــــ😍
ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۱۰۷ *═✧❁﷽❁✧═* به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان😴 برده
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_۱۰۸
*═✧❁﷽❁✧═*
ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه⏰ ای منتظر شدم تا نوبتم شد.
نان را گرفتم، دیدم👀 خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.»
دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر😇 کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم💪
سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود❌ برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه🧢 تنشان می کردم.
یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده😴 بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت.
مردم 👥👤جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود.
پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم🕴 هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم👣 شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد.
دیدم این طور نمی شود😰برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب 🧦و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر🌞 چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷