ندبه هاے دلتنگے
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷 #داستان_واقعی #دختر_شینا #قسمت_۴۴ *═✧❁﷽❁✧═* به همین خاطر هر صبح🌄، تا از خواب بیدار می
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷
#داستان_واقعی
#دختر_شیبا
#قسمت_۴۵
*═✧❁﷽❁✧═*
بعد از سلام ✋و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت:
«من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت، شهلا. کمی کار دارد. می خواهم کمکش💪 کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشی
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم😍 اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»😕
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر🤔 فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها👶👧 باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد☹️ بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت:
«نمی توانی ❌هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش👔 را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»👌
با خودم فکر 😇کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند😴 بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم. صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه 😫دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر 😇کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم😍 بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 🔜👉
🌷👩🏻🌷👩🏻🌷👩🏻🌷