🌙 فصل بهار معنوی
🌱 ماه رجب مقدّمهای است برای ماه شعبان و ماه شریف رمضان. این سه ماه را شاید بشود به سهولت فصل عبادت نامید و بهار عبادت، که اگر بهار سه ماه دارد، اینجا هم ما با سه ماه نورانی مواجه هستیم. فرمودهاند: «ماه رجب ماه خداست، ماه شعبان ماه پیامبر خدا و ماه رمضان ماه امّت اسلام بندگان خدا.»(امالی صدوق/۵۳۴)
#ماه_رجب
#نهضت_انتظار ۱۶۵
بسم رب المهدی الذی وعدالله به الامم
این که دین خوب تبلیغ نمیشه
یعنی حوزه ضعف داره✔️😖
یعنی کارفرهنگی خوب انجام نشده
قران میگه👈 کسی که بی دینی میکنه
نادون هست؛
این باید جا بیفته که ادم بی دین یعنی
نادون؛ یعنی بی عقل و ......
ولی تو جامعه چطور هست؟
مردم چنین تلقی و برداشتی از بی دینی ندارن😖
مثلا محرم که میشه باید مردم بگن الان
فصل شکوفا شدن عقل ها هست👌
زمان اجرای عقلانیت در مدیریت جامعه است
نه این که بگن باز عده ای افسرده میشن و میرن روضه😏
تمام محرم به این هست که
حسین علیه السلام شهید شد 👌
تا جامعه باید 👈عقلانی اداره بشه
نه این که برای نماز جان داده باشه❌
بله در ظاهر شاید عده ای بگن این جوری بود
ولی درواقع برای عقلانیت بود
برای احیای عقلانیت در جامعه شهید شد✅
نه کسی با نماز خوندن ایشون مشکل داشت
و نه حضرت علیه بی نمازی قیام کرد
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
التماس دعای فرج و شهادت✅🌷✋
#شهید_محمد_هادی_ذالفقاری
🌷🌷🌷🌷🌷
شهید شیخ هادی ذوالفقاری:
شب شهادت امام هادی علیه السلام به دنیا آمد.
به همین دلیل نامش را محمد هادی گذاشتند.
از فعالان فرهنگی مسجد و هیئت و جوانی کاری، خستگی ناپذیر و شوخ طبع بود.
در فلافل فروشی، پیک موتوری، بازار آهن و .. کار می کرد و در فتنه ی سال ۱۳۸۸ جانباز شد.
در سال ۱۳۹۰ به مدت سه سال به تنهایی ساکن نجف و در حوزه ی علمیه نجف مشغول به تحصیل شد.
علاقه ی خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت.
او را در نجف 《ابراهیم تهرانی》 صدا میزدند.
در ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ نزدیکی شهر سامراء بر اثر انفجار بولدوزر انتحاری به شهادت رسید.
کلام شهید محمد هادی ذوالفقاری:
سعی کنید سکوت شما بیشتر از حرف زدن باشد
هر حرفی را که می خواهید بزنید
فکر کنید که آیا #ضروری هست یا نه؟
هیچ وقت بی دلیل حرف نزنید.
تاریخ ولادت : ۱۳ بهمن ۱۳۶۷
تاریخ شهادت : ۲۶ بهمن ۱۳۹۳
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
هدیه محضر ارواح مطهر شهدا🌷وامام شهدا🌷صلوات
🌷
🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
ندبه هاے دلتنگے
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️ #داستان_واقعی #من_زنده_ام #قسمت_۳۴ *═✧❁﷽❁✧═* رحمان کشتی گیر🤼♂ بامرامی بود. می گفت
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️
#داستان_واقعی
#من_زنده_ام
#قسمت_۳۵
*═✧❁﷽❁✧═*
آن سال کریم و رحیم و آبجی فاطمه خیلی سعی💪 کردند رحمان را پای درس و کتاب📚 بنشانند تا به قول خودشان یک قطار تجدیدی را پشت سر بگذارد👌
اما اصلا گوشش👂 بدهکار نبود. آقا خوب حساب کلاس های درسمان📚 را داشت. بچه ها نمی خواستند در غیاب او کسی درجا بزند.
اما رحمان لای هیچ کتابی را باز نکرد❌ و شهریور هم از راه رسیده بود. او حتی نمی پرسید الان چه ماه🌙 و روزی است و امتحان ها از کی شروع می شود.
کریم که احسای مسئولیت بیشتری داشت تصمیم گرفت 🤔همه ی درس ها را جای رحمان امتحان بدهد ولی کسی در جریان این تصمیم نبود❌ فقط خودش و رحیم می دانستند و یک کمی هم من باخبر شده بودم. یک بار شنیدم که می گفت: (( ما که به جاش چک و لگد رو خوردیم ، خودش هم که اصلا آفتابی🌞 نشده که کسی بشناسدش، پس بسم ا...))
شب قبل کریم و رحیم رفتند سید عباس و به تعداد تجدیدی هایش هفت شمع🕯 روشن کردند و نذر کردند بعد از هر امتحان، تا آخر امتحانات هر شب هفت شمع روشن کنند.
همه چیز به خوبی پیش می رفت. کریم هر روز که می آمد خوشحال و سر حال😍 می گفت عالی بود.
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
☺️🌷☺️🌷☺️🌷☺️