#خاطره_شهید
🥀 شهید کمیل #قربانی
🎤 راوی مادر شهید
❄️ از سپاه که به خانه بر می گشت، اجازه نداشتم هیچ کاری انجام بدم، تا نزدیک مبل منو بدرقه می کرد و می خواست استراحت کنم.
❄️ خود به آشپزخانه می رفت و کارهای سفره رو انجام میداد، بعد هم از من و پدرش میخواست برای صرف غذا بیاییم.
❄️ آخر سر هم سفره رو جمع می کرد و ظرف هارو میشست، وقتی بهش می گفتم: کمیل جان شما خسته ای برو استراحت کن، جواب میداد: ( مادر جان این دنیا محل استراحت نیست! من جای دیگه باید استراحت کنم).
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene
#خاطره_شهید
🥀 شهید کمیل #قربانی
🎤 راوی نزدیکان شهید
🌷 گاهی تحمل وضعیت فرهنگی و محیط دانشگاه واقعا برایش سخت می شد، اما وظیفه اش درس خواندن و ارتقاء سطح علمی بود.
🌷 در کلاس که می نشست، نزدیکترین صندلی به استاد را انتخاب می کرد، یا سرش در کتاب بود یا نگاهش به استاد.
🌷 بین کلاس ها هم بیشتر وقت ها می رفت سر مزار شهدای گمنام، جز در موارد ضروری وارد محوطه دانشگاه نمی شد.
🌷 خوب یادمه که پیرزنی در همسایگی شان بود که به او خاله می گفتند، خاله هر کاری داشت به کمیل می گفت، و کمیل هم بی درنگ برایش انجام می داد، در رفت و آمد های خانه ی خاله یک بار هم نشد سرش را بالا بیاورد نگاهی به صورت او کند.
🌷 خاله چند باری به شوخی گفته بود: من جای مادربزرگ تو هستم چرا اینقدر سرت رو پایین می کنی..! کمیل اما اعتقاد داشت نامحرم نامحرم است، و هیچگاه نظر به صورت کسی نمی انداخت، پیر و جوان هم برایش تفاوتی نداشت.
•┈┈••••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
🆔 https://eitaa.com/nofoosmotmaene