eitaa logo
نو+جوان
33.8هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
190 فایل
🌐 رسانه اختصاصی نوجوانان و دانش آموزان سایت Khamenei.ir 📭 ارتباط با نو+جوان @Alo_Nojavan ✅ سایت👇 🔗 Nojavan.Khamenei.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 | غیرت شعله‌ور 📜 روایتی از قیام ۱۹ دی مردم قم (قسمت اول) 🌡️ پسرم احمد، بدجوری مریض شده بود. تبش قطع نمی‌شد. از سحر، بالای سرش نشسته بودم و دل نمی‌کندم که شال و کلاه کنم بزنم بیرون. آخر راضیه، مجبورم کرد. گفت: «برو از درست نمانی. من هستم، طوری نمی‌شه.» دستم را گذاشتم روی سرش و دعای نور خواندم. به خدا سپردمشان و راه افتادم سمت مدرسه. 💫 وارد مدرسه که شدم، اول از سوت‌وکوری کلاس‌ها و حجره‌ها تعجب کردم. حیاط هم خالی بود. سوز سرمای دی‌ماه از حوض یخ‌بسته وسط مدرسه بلند شد و خورد توی صورتم. شال گردن را آوردم بالاتر، عبا را به خودم چسباندم و رفتم سمتی که بقیه طلبه‌ها جمع شده بودند. 📰 یک نفر صفحه روزنامه دستش گرفته بود و بلند می‌خواند. از همه‌جا بی‌خبر بودم. سرم را بردم دم گوش کنار دستی‌ام: «ماجرا چیه حاج آقا؟» تند و بریده‌بریده از مقاله‌ای گفت که دیروز روزنامه اطلاعات چاپ‌کرده. گفت همینی است که الان دارند بلند می‌خوانند. نویسنده مقاله به آیت‌الله خمینی توهین کرده بود. هنوز دلمان از شهادت حاج‌آقا مصطفی خون بود که داغش را تازه کرده بودند. 😠 . مقاله که تمام شد، غیرت دینی‌مان به جوش آمده بود. یکی از وسط جمعیت فریاد زد: «درود بر خمینی، مرگ بر این حکومت یزیدی» چشمانم گرد شد. تابه‌حال، از این شعارها نداده بودیم... 🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=21590
♨️ تیتر یک سایت نو+جوان 🍃 آقا در ارتباط تصویری با مردم قم از اهمیت امید و چشم‌دوختن به آینده گفتند ✌️ *چشمِ امید* ➕ شرط پیروزی، دانستن وظیفه و چشم‌انداز آینده است 💫 آیت‌الله سیدعلی خامنه‌ای و نوجوانان ایران اسلامی 🌐 Nojavan.Khamenei.ir
نو+جوان
🤚 | در جستجوی روح شهر 😌 دستچینی از جنس فرهنگ و فعالیت‌های فرهنگی 👻 می‌دانستید شهر هم روح دارد؟ نه اینکه فیلم ترسناک باشد، نه؛ هر شهری برای خودش یک روح دارد. این روح با روحی که ما توی خودمان داریم اشتراکات و تفاوت‌هایی دارد. مثلاً، روح شهر چیزی است که توسط مردم و بزرگان آن شهر به‌وجود می‌آید، اما روح ما از اول وجودداشته؛ یا شباهتشان این است که هر دو را می‌توان با شکل‌های مختلف پرورش داد و تقویت کرد. ❓ احتمالاً حالا سؤالتان این است که روح شهر چطوری به‌وجود می‌آید؟ روح شهر را اتفاقات فرهنگی درونش می‌سازند. اینکه روح شهر چقدر زنده و شاداب باشد، خیلی مهم است و اصلاً هم کار سختی نیست. مثلاً، همین که یک گوشه شهر، یک کتابخانه جدید افتتاح شود، یا حتی رونمایی از یک کتاب جدید، اتفاق فرهنگی‌ای است که توی ساختن روح شهر حسابی به‌کار می‌آید. 💡 اصلاً چرا راه دور برویم، همین هیئت‌های پای کار، یا تشییع شهدای شهر هم جزو اتفاقات فرهنگی‌ای است که روح شهر را تازه می‌کند. گاهی هم روح شهر کلاسش بالا می‌رود؛ چون یک تئاتر آیینی خوب درونش برگزارشده و مخاطب‌های زیادی را جذب خودش کرده ‌است. ✌️ حالا نوبت توست. توی رسانه‌های شهر خودت بگرد و آخرین اتفاق فرهنگی شهرت را پیدا کن. بعد هر خبر، عکس فیلم، صوت یا هر چیزی که درباره‌اش پیدا کردی، با ما به اشتراک بگذار. ببینیم می‌توانی ذرات روح شهرت را پیدا کنی! ⁉️ چطوری در دوشنبه‌های نقره‌ای دستچین شرکت کنم؟ 🌟 هر دوشنبه منتظر یک موضوع جدید برای دستچین در نرم‌افزار نو+جوان باش. حواست باشد که برای هر دستچین تا ساعت ۲۴ دوشنبه فرصت داری. برای بارگذاری به صفحه «خودم» در نو+جوان برو، حالا یک ➕ کوچک کنار صفحه سمت راست می‌بینی، روی آن کلیک کن. در قسمت موضوع، دستچین را انتخاب و در قسمت بارگذاری، عکس یا متنت را بارگذاری کن. 🧲 راستی!‌ دوستانت را هم به این دستچین دعوت کن. 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @nojavan_khamenei
😇 *در تبلیغ این سایت کوتاهی شده* 📬 برخی نظرات ارسالی مخاطبان به نو+جوان را اینجا ببینید👇 🔺 حسین قلندری سلام اگه میشه لطفا بیشتر در مورد احکام مطلب بذارید. خواهش می‌کنم پیامم رو بخونید. التماس دعا یا علی 🔺 علیرضا بک‌زاده سلام خدمت شما، خیلی برنامه‌تون عالی هست، ولی من متاسفانه خیلی کم فعالیت میکنم و خیلی کم میام تو برنامه 🔺 علیرضا غلام‌رضازاده سلام لطفا امکان لایک کردن و فالوکردن دیگر کاربران رو هم مهیا کنید تا نوجوانان بیشتری به این برنامه بیان و از این مطالب استفاده کنند. 🔺 علی سایتتون عالیه ولی متاسفانه برای نوجوانان خیلی کم شناخته شده و بنظرم در تبلیغ این سایت کوتاهی شده امیدوارم در این مورد پیگیری لازم انجام بشه تا همه با این سایت خوب آشنا بشن 🔺 گمنام با سلام لطفا برنامه نو+جوان را در مرحله بعد از نمونه آزمایشی دارای قابلیت‌هایی شبیه اینستاگرام کنید تا فعالان بیشتری جذب شوند مثلا تعداد گذاشتن پست‌ها را بیشتر کنید و برای مناسبت‌هایی همچون شهادت سردار دلها و... پخش زنده داشته باشید. با تشکر از کانال و برنامه خوبتون 🔺 ساجده سادات حسینی سلام خوبید 🌺. میگم کانال تون عالیه. فقط بخش شوخی‌ها رو بیشتر کنید 😁. خیلی ممنون. خدا شما و حضرت آقا رو زیر سایه آقا امام زمان حفظ کنه🌸😍 📨 شما هم نظرات خود را از طریق @Alo_Nojavan برای ما بفرستید ➖➖➖➖➖➖➖ 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @Nojavan_khamenei
فصل صنوبرها.pdf
722.9K
📱 نسخه مطالعه موبایلی خواندنی «فصل صنوبرها» 👌 مناسب برای اشتراک در شبکه‌های اجتماعی 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @Nojavan_Khamenei
🔥 | فصل صنوبرها 📜 روایتی از قیام ۱۹ دی مردم قم (قسمت دوم) 🍽️ مادر داشت بشقاب روحی شلغم و لبوها را از روی چراغ‌نفتی برمی‌داشت که آقاجان از راه رسید. دویدم کت و کلاهش را از دستش بگیرم که ورقه‌ای داد دستم: «اعلامیه است، بخون ببین چی نوشته؟» مادر نگران نیم‌خیز شد: «چی شده آقا؟» 🛢️ آقاجان نشست کنار چراغ‌نفتی و سر تکان داد: «امروز تو بازار پخشش‌کردن. میگن فردا چهلم اون طلبه‌های بی‌گناهه که شاه توی قم کشته. اعلامیه‌دادن صبح بریم مسجد قزل‌لی. علما هم زیرشو امضا کردن.» رنگ از صورت مادر پرید: «طوری‌تون نشه؟» صدای آقاجان آرام و مطمئن بود: «هر طوری می‌خواد بشه. دیگه غیرتمون اجازه نمی‌ده بیشتر از این سکوت کنیم.» ❄️ سرمای بهمن‌ماه تبریز کمرشکن بود. از نُه صبح، ایستاده بودیم جلوی مسجد. جمعیت هر لحظه بیشتر می‌شد. مادر از زیر قرآن ردمان کرده بود و قسم داده بود مراقب باشیم. 🔊 سروصدایی از جلو جمعیت می‌آمد. آقاجان، من را گذاشت روی شانه‌هایش که بهتر ببینم... 🔻 برای خواندن متن کامل به سایت یا نو+جوان مراجعه کنید👇 🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?ctyu=21594
نو+جوان
| از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت حاج‌قاسم سلیمانی 2️⃣ نوجوان پرتلاش 💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفت‌وآمد می‌کرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم. 📦 بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود. 🙏 اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی‌پور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود. 🚌 اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین‌هایی به آن کوچکی می‌دیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آن‌ها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحاف‌ها و دستمال‌های بسته‌شده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه می‌کردیم، مثل وحشی‌هایی که برای اولین بار انسان دیده‌اند! ⚪ گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدم‌هایی که رد می‌شدند و ما را نگاه می‌کردند، می‌ترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می‌دانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» می‌گفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.» 🚕 تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه‌بلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی می‌توانستم کوله‌ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهری‌ها آنجا بودند. 🌺 عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکُفت. بوی همشهری‌ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم. 😟 همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی‌دهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می‌زدم و سؤال می‌کردم: «آیا کارگر نمی‌خواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند. 🏫 آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه‌چُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی سیمان درست می‌کرد. آن یکی با سیمان را حمل می‌کرد. دیگری آجر می‌آورد دم دست. نوجوان دیگری آن‌ها را به فرمان اوستا بالا می‌انداخت. استادعلی، که صدازدن بچه‌ها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم.» - چند سالته؟ گفتم: «سیزده سال.» - مگه درس نمیخونی؟ - ول کردم. - چرا؟ - پدرم قرض دارد. 🥺 اشک در چشمانم جمع شد. منظره دست‌بندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه‌هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، به‌شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده‌ام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهری‌ها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.» خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلی‌ها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم. ☀️ صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم. کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کم‌کم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده‌رو به داخل ساختمان. دست‌های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکی‌های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.» ❤️ 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @Nojavan_Khamenei
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😎 😉 برگرفته از بیانات در ارتباط تصویری با مردم قم 📆 ۱۴۰۰/۱۰/۱۹ 👌 نسخه مناسب برای اشتراک در شبکه‌های اجتماعی 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @Nojavan_Khamenei
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 | *برکت اخلاص* ✊ ویژگی مهم حاج قاسم سلیمانی که به سادگی نباید از کنارش گذشت... 😉 راستی تو راه خوشبختی‌ات رو انتخاب کردی؟ ➕ قسمتی از سخنرانی این شهید عزیز با همرزمانش 🌹 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @Nojavan_khamenei