eitaa logo
نوجوان امروزی
513 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
24 فایل
کانالی مفید برای نوجوانان میهن اسلامی عزیز، آینده سازان کشور انقلابی ایران🇮🇷 کپی از مطالب کانال، بدونِ ذکر نام حلاله🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتیم از درِ پادگان بیـرون می‌رفتیـم ڪه دیدیـم حاجے هم از درِ ستاد آمده ییـرون. دوربیـن دستمان بود. من بودم و شهیـد عرب‌نژاد و شهیـد جواد زادخوش. جواد رفت سمت حاج قاسـم. حاجے می‌دانست ڪه جواد شوخ است. تا دید جواد دارد بہ سمتـش می‌آید، با لبخنـد از سر اینڪہ با جواد شوخی ڪردہ باشد، گفت: وقت ندارم با شما عکس بگیـرم. جواد بی‌درنگ گفت: حاج‌آقا ما نمی‌خواستیـم با شما عڪس بگیریـم. می‌خواستیـم شما از ما سہ نفر عڪس بگیریـد.😄 بعد بلافاصلہ دوربیـن را داد دست فرمانده لشڪر. حاج قاسم نمی‌توانست جلوے خنده‌اش را بگیرد و در همان حال از ما عڪس گرفت. عڪسے ڪہ هنـوز بہ یادگار مانده و عڪاسش حاج‌قاسم بود. ♥️ 📚(سیدعبدالمجید کریمی، رفیق خوشبخت ما، ص ۲۹، به نقل از حسن منصوری) 🇮🇷@nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👁🎥 ای سلیمانِ اباعبدالله 🎤 مداحی حاج میثم مطیعی برای شهید سلیمانی 🤲 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲 ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹پویش «به نیت حاج قاسم»🌹 🤔شما به نیت شهید سلیمانی چه کار می‌کنید؟ ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی اشک رهبر امان نمیده بقیه روایت رو بگن 🔴 🍃🌷روایت بغض‌آلود رهبر انقلاب از انتظار حاج‌قاسم پشت درب اتاق عمل جراحی و همراهی با خانواده دوست شهیدش🍃🌷 تلنگر: راستی ماها چقد هوای بچه های شهدا رو داریم؟؟؟!!! ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻﷽༺ 🏴 صلَّی الله عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَة 🎥 موشن گرافیک قصه قاسم (مرد بیدار شب) 👌🏼انتشار به مناسبت دومین سالگرد شهادت سردار دلها شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی🌷 ✾❀🌸❀✾ ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༻﷽༺ 🏴 صلَّی الله عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَة 🎥 موشن گرافیک قصه قاسم (نوجوان مبارز) 👌🏼انتشار به مناسبت دومین سالگرد شهادت سردار دلها شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی🌷 ✾❀🌸❀✾ ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
🌺🌸لطفا تا آخر بخوانید🌸🌺 🔸پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند. خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند. به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.» حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم. پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم. صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم. حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند. ♦️برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم» خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
🔴 روز مرد و یاد پدران آسمانی ...🎊 ....تعریف می کرد وقتی که حاج قاسم فرمانده لشکر ۴۱ ثارلله کرمان بود در جلسه ای خانوادگی نشسته بودیم. دختر حاج قاسم روی پایش نشسته بود و از گرمای وجود پدر استفاده می کرد. میهمانانی آمدند که در بین آنها دو دختر شهید بود. ایشان فرزند خود را روی زمین گذاشتند و آن دو کودک خردسالِ فرزند شهید را روی پای خود نشاندند. حس و حال آن دو کودک آنچنان بود که گویی در آغوش پدر خود هستند(:🌱 🇮🇷بزرگ مرد ایرانی...حاج قاسم روزت مبارک...❤️ "علیه‌السلام"💚🌿 🎉 🌷 ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️چرا همه حکومت های دنیا از امام رحمة‌الله‌علیه می‌ترسیدند؟!🤔 ✅پاسخ آن از زبان شهید سلیمانی عزیز❤️ بشنویم! ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️فرود بالگرد سپاه در جریان سیل خوزستان با یک مسافر ویژه . . .😢😢😢😢😢 ،وای چقدر دلتنگتیم ما را 👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌تاریخ، قلمت بشکند اگر این جنایتها و در کنارش دلاورمردی‌ها را ننویسی! ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه از توست😭 🤲🏻شادی روح همه شهدا و سردار شهدا و امام شهدا صلوات فاتحه ای هدیه کنیم🎁 ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید! 🇮🇷https://eitaa.com/nojavaneemroozi
🇮🇷 📝 «روح‌الله کاظمی» کوه‌نورد قمی در یک رکورد بی‌نظیر طی ۲۴ ساعت موفق به فتح قله لوتسه و بعد قله اورست شد و نامش را در صدر کوهنوردان دنیا نشاند. بربام جهان ایستاد و مقتدرانه عکس را روی دستانش بالا برد. ما را👇👇🏻به دیگر نوجوانان و جوانان معرفی کنید. https://eitaa.com/nojavaneemroozi
haj-shaseme-ghahreman.pdf
21.17M
📚 حاج قاسم قهرمان (ویژه کودکان) ✏️نویسنده: حمید محمدی 🇮🇷 ناشر: مرکز تخصصی مهدویت ⏳تاریخ نشر: ۱۳۹۹ ه.ش 📣 زبان: فارسی 📄 تعداد صفحه: ۱۷ #️⃣ •┈┈┈┈••••✾••✾•••┈┈┈┈• {کانـال‌نوجـوانِ‌امـروزی}💡📚 🆔 @nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شعرخوانی فوق العاده را یکبار که ببینی دوباره و سه باره برمیگردی و نگاهش میکنی این نماهنگ که خوانده می‌شود ، چیزی که برداشت از آن است این‌که شعرش ، خواننده اش، مکانش ، حضارش و آقایمان همه سر تا سر غرق در نور هستند. یک جایی دلها بدجوری آتش می‌گیرید که شاعر می‌گويد: "ای صبا دست سلیمانی" و حضرت آقا با بغض می گوید: "چه شد؟" بعد حضرت آقا بغض‌ش را کنترل می‌کند و به جمعیت نگاه می اندازد و شاعر در ادامه دوباره غوغا می‌کند: ●ای ستون خیمه‌ای که گفته او ●ای ستون خیمه‌ای که گفته او ●ای ستون خیمه‌ای که گفته او 📎 شعرخوانی ″آقای محمد رسولی″ •┈┈┈┈••••✾••✾•••┈┈┈┈• {کانـال‌نوجـوانِ‌امـروزی}💡📚 🆔 @nojavaneemroozi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعایی برتر از عاقبت‌بخیری ♨️ خاطره‌ای جالب از دعای 🔸برشی از سخنرانی ، به بهانه ایام ┈┈┈••••✾••✾•••┈┈┈┈• {کانـال‌نوجـوانِ‌امـروزی}💡📚 🆔 @nojavaneemroozi