eitaa logo
🌹🌹محله های مهدوی(روستاهای نوکنده کامازندران)🌹🌹
75 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
16.1هزار ویدیو
92 فایل
نظراتتون راجع به اخبار کانال رو تو صفحه شخصی پیام بدین(انتقاد وپیشنهاد)تا بررسی بشه. @Ghadir17_4_1402
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 🌺📚🌺 @Ruyesh_psychology─•༅✾🦋 روزی معلم کلاس پنجم به دانش‌آموزانش گفت: من همه‌ی شما را دوست دارم. ولی او در واقع این احساس را نسبت به یکی از دانش‌آموزان که تیدی نام او بود، نداشت. لباس‌های این دانش‌آموز همواره کثیف و وضعیت درسی او ضعیف و علاوه بر آن، گوشه‌گیر هم بود. این قضاوت و احساس او بر اساس عملکرد تیدی در طول سال تحصیلی به وجود آمده بود زیرا تیدی با بقیه‌ی بچه‌ها بازی هم نمی‌کرد. تیدی به قدری افسرده و درس‌نخوان بود که معلمش از تصحیح اوراق امتحانی‌ او و گذاشتن علامت ضربه‌در در برگه‌اش با خودکار قرمز هم اکراه داشت اما از یادداشت کردن عبارت: نیاز به تلاش بیش‌تری دارد، احساس لذت می‌کرد و این احساس ناراحتی خود را با بقیه هم عنوان می‌کرد. @Ruyesh_psychology─•༅✾🦋 روزی مدیر آموزشگاه از این معلم درخواست کرد که پرونده‌ی تیدی را بررسی کند. معلم کلاس اول درباره‌ی او نوشته بود: تیدی کودک باهوشی است که تکالیفش را با دقت و به طور منظمی انجام می‌دهد. معلم کلاس دوم نوشته بود: تیدی دانش‌آموز نجیب و دوست‌داشتنی در بین همکلاسی‌های خودش است ولی به علت بیماری سرطانِ مادرش، خیلی ناراحت است. معلم کلاس سوم نوشته بود: مرگ مادر تیدی تاثیر زیادی بر او داشت. او تمام سعی خود را می‌کند که خودش را با شرایط وفق دهد، ولی پدرش توجهی به او ندارد و اگر از طریق مدرسه در این راستا کاری انجام ندهیم به‌زودی شرایط زندگی در منزل، برای تیدی، منزجرکننده شده و تاثیر منفی‌تری بر او می‌گذارد. در حالی که معلم کلاس چهارم نوشته بود: تیدی دانش‌آموزی گوشه‌گیر است که علاقه‌ای به درس‌خواندن ندارد و در کلاس دوستانی ندارد و موقع تدریس می‌خوابد. @Ruyesh_psychology─•༅✾🦋 این‌جا بود که خانم تامسون، معلم تیدی، به مشکل دانش‌آموز خود پی برد و از رفتار خودش شرمنده شد. این احساس شرمندگی موقعی بیش‌تر شد که دانش‌آموزان برای جشن تولد معلم‌شان هر کدام هدیه‌ای باارزش در بسته‌بندی بسیار زیبا تقدیم معلم‌شان کردند و هدیه‌ی تیدی در یک پلاستیک مچاله شده بود. خانم تامسون با ناراحتی هدیه‌ی تیدی را باز کرد. در این موقع صدای خنده‌ی تمسخرآمیز شاگردان کلاس را فرا گرفت. هدیه‌ی او گردنبندی بود که جای خالی چند نگین افتاده در آن به چشم می‌خورد و شیشه‌ی عطری که سه‌ربع آن خالی بود اما حالا که خانم معلم شرایط تیدی را می‌دانست ارزشمندترین برخورد و رفتار را نسبت به او انجام داد، آن هنگامی بود که خانم تامسون آن گردنبند را به گردن آویخت و مقداری از آن عطر را هم به لباس خود زد و با گرمی و محبت از تیدی سپاسگزاری کرد. صدای خنده‌ی دانش‌آموزان با این رفتار معلم‌شان قطع شد. @Ruyesh_psychology─•༅✾🦋 در آن روز تیدی بعد از مدرسه به خانه نرفت و منتظر معلمش ماند و با دیدنش به او گفت: خانم معلم امروز شما بوی مادرم را می‌دهید! در این هنگام اشک‌های خانم تامسون از دیدگانش جاری شد زیرا تیدی گردنبند مادر و شیشه‌ی عطری را به او هدیه داده بود که مادرش استفاده می‌کرد و بوی مادرش را در معلمش استشمام می‌کرد. @Ruyesh_psychology─•༅✾🦋 از آن روز به بعد خانم تامسون توجه خاص و ویژه‌ای به تیدی می‌کرد و کم‌کم استعداد و نبوغ آن پسرک یتیم دوباره شکوفا شد و در پایان سال تحصیلی شاگرد ممتاز کلاسش شد. @Ruyesh_psychology─•༅✾🦋 پس از آن یک روز خانم تامسون دست‌نوشته‌ای را مقابل درب منزلش پیدا کرد که در آن نوشته شده بود: شما بهترین معلمی هستید که من تا الان داشته‌ام. خانم‌معلم هم در جواب او نوشت: این تو بودی که خوب‌بودن را به من آموختی! @Ruyesh_psychology─•༅✾🦋 بعد از چند سال خانم تامسون پس از دریافت دعوت نامه‌ای از دانشکده‌ی پزشکی متعجب و بهت‌زده شد چون که از او برای حضور در جشن فارغ‌التحصیلی دانشجویان رشته‌ی پزشکی دعوت کرده بودند و پایان آن نامه با عنوان: پسرت تیدی، امضا شده بود، شگفت‌زده شد. او در آن جشن در حالی شرکت کرد که آن گردنبند را به گردن داشت و بوی آن عطر از بدنش به مشام می‌رسید. @Ruyesh_psychology─•༅✾🦋 آیا می‌دانید تیدی که بود؟ تیدی استوارد مشهورترین پزشک جهان و مالک مرکز استوارد برای درمان سرطان است. 👈با این امید که در آغاز سال تحصیلی با دیدی آگاهانه با دانش‌آموزان خود برخورد نماییم.👉 ، ترمیم و بازسازی روحیه‌های آزرده و شکست‌خورده و مچاله‌شده‌ی کودکان و نوجوانان است وگرنه کار با دانش‌آموزانِ موفق که چندان دشوار نیست. @Ruyesh_psychology─•༅✾🦋 ‌
دوست خدا پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد. روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش. پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم. "دوست خدا بودن سخت نيست...
19.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 فیلم داستانی « میلاد امام جواد (ع) » - شماره ۳ 🌐 منبع : نرم افزار داستانی - آموزشی صالحین 🔰 موضوع : 🌷 کانال معاون پرورشی | @mplib
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 مردی در صحرا دنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر باهوشی برخورد و سراغ شتر را از او گرفت. پسر گفت: شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله پسر پرسید: آیا یک طرف بارش شیرینی و طرف دیگرش ترشی بود؟ مرد گفت: بله بگو ببینم شتر کجاست؟ پسر گفت: من شتری ندیدم! 🔹 مرد ناراحت شد، و فکر کرد که شاید پسرک بلایی سر شتر آورده پس او را نزد قاضی برد و ماجرا را برای او تعریف کرد. قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور همه مشخصاتش را می دانستی؟ 🔹 پسرک گفت: روی خاک رد پای شتری را دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود، فهمیدم که شاید یک چشمش کور بوده، بعد متوجه شدم که در یک طرف راه، مگس و در طرف دیگر، پشه بیشتر است چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است. قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت: درست است که تو بی گناهی، ولی زبانت باعث دردسرت شد پس از این به بعد !
🟢 یک کمک خالصانه به خلق خدا صد شرف دارد بر عبادت های ناخالص... 🔸علامه مجلسی برای دوست خود آیت‌الله جزایری در خواب اینگونه تعریف می‌کند: بعد از اینکه مرا دفن کردند صدایی را شنیدم که برای خدا چه کردی؟ هرکدام از اعمال نیک و عبادات را گفتم به عنوان عمل کامل و خالص پذیرفته نشد. ناراحت شدم دستم خالی بود. در این هنگام گفتم یک روز از بازار بزرگ اصفهان می‌گذشتم دیدم گروهی در اطراف یک مؤمن جمع شده‌اند و از او طلب خود را میخواهند. آنها او را میزدند و به او ناسزا می گفتند. او می گفت: «الان ندارم به من مهلت بدهید» ولی به او مهلت نمیدادند. من جلو رفتم و وقتی ماجرا را شنیدم گفتم: او را رها کنید، بدهکاری های او را من می‌پردازم. مردم او را رها کردند و من بدهکاری های او را پرداختم. بعد او را به خانه ام آوردم و به او کمک کردم. همین حادثه را خدا به یادم آورد و عرض کردم خدایا چنین عملی را برای رضای تو انجام دادم پس این عمل را از من پذیرفتند و امر کردند دری از قبرم به سمت بهشت برزخی باز شد و مشمول نعمتهای بیکران الهی شدم و اکنون به دعاهای مؤمنان و زیارت آنها از قبرم بهره مند هستم.✨ 📕کتاب بازگشت
یک یهودی مجوز مهاجرت از روسیه به اسراییل را کسب کرد هنگام خروج از روسیه در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد، یک مجسمه دید از او پرسید : این چیه ؟ مرد یهودی گفت : شکل سوالت اشتباهه آقا ؟ بپرس این کیه ! این مجسمه لنین مرد بزرگ روسیه است که توی تمام کشور عدالت و دموکراسی برقرار کرد و من هم برای بزرگداشت این شخص مجسمه اش همیشه همراهمه ، مامور گمرک گفت : درسته آقا ، بفرمایید ... در فرودگاه اسراییل مامور گمرک هنگام تفتیش مجسمه را دید و از یهودی پرسید : این چیه ؟ مرد یهودی گفت : بگو این کیه ؟ گفت این مجسمه مرد منفور و دیوانه ای است که من را مجبور کرد از روسیه برم بیرون ، مجسمه اش همیشه همرامه ، که تف و لعنتش کنم ... مامور گمرک گفت : بله درسته آقا بفرمایید ... چند روز بعد که یهودی توی خونه اش همه فامیل را دعوت کرد ... پسر برادرش مجسمه را روی طاقچه دید وپرسید : عمو این کیه ؟ مرد یهودی گفت : پسرم سوالت اشتباهه ، بپرس این چیه ؟ این ده کیلوگرم طلای ۲۴ عیاره که بدون عوارض گمرکی از روسیه به اینجا آوردم ..... ! معنی واقعی سیاست : سیاست یعنی اینکه یک حرف را به مردم به صورت‌های مختلف بیان کنی .....
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم. ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد. راوی: عباس هادی منبع: «سلام بر ابراهیم» زندگی و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی
✍پیرمردی شبی به پسر جوانش گفت: بیا با هم به خانۀ خواهرم برویم. پیرمرد عصای خود برداشت و با پسر جوانش به راه افتادند. در تاریکی شب به ناگاه عصای پدر شکست و پدر بر کتف پسر دست نهاد و ادامۀ مسیر دادند تا به خانۀ خواهر رسیدند. ساعتی صلۀ ارحام کردند و خواستند برگردند که پسر از خانۀ عمّه شاخه درختی برید و برای پدر عصایی ساخت تا به منزل برگردند. پدر در راه گریه کرد. پسر جوان پرسید: چرا گریه می‌کنی؟! پدر گفت: عمری تو را زحمت و رنج کشیدم و بعد از مرگ مادرت، مادر شدم و نفس خویش بر خود حرام کرده و تو را بزرگ کردم، ساعتی نتوانستی سنگینی مرا بر کتف خود تحمل کنی! قربان خدای خود بروم از درختی شاخه‌ای بریدی که من بر آن درخت هیچ رنجی نکشیده بودم که بی‌منّت سنگینی مرا بر خود خواهد کشید. چه دیر آموختم که باید همیشه فقط بر قدرت خدای خود تکیه کرد و بس!!!
ثعلبه دائم نزد پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم حاضر می‌شد و می‌گفت دعا کنید من ثروتمند شوم ... برشی از کتاب قبله آخرین
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟💫 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 چند سال پیش در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به‌سوی پسرش شنا می‌کرد. وحشت‌زده به‌سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود، تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آن‌قدر زیاد بود که نمی‌گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید. به طرف آن‌ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود.خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخم‌هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:این زخم‌ها را دوست دارم، این‌ها خراش‌های عشق مادرم هستند.گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهی دید چقدر دوست‌داشتنی هستند
📙 ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ میکنند: واقعا پر معنیه ... ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ. ﯾﺦ روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ی تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ی ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد. ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛ اما نمی داند یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد! ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته میشود نه گلوله ای شلیک میشود، و نه حتی نیزه ای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون ميشود' حال بد نیست بدانیم که ... طمع، پول، قدرت ،تكبر ،فخرفروشی،حب جاه و مقام و احساس بى نيازى و بی مسئولیتی درقبال هم نوع ميتواند هر انسانى رو به سرنوشت این گرگ قطب گرفتار كند. هلاکت به دست خودمان ، نه گلوله ای ، نه نیزه ای