لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس ...
اشراف زاده ای ، در راه پیرمردی دید که بار سنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند ، لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد
به پیرمرد نزدیک شد و گفت مگر تو #گاری نداری که بار به این سنگینی میبری؟ هرکسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن است. پیرمرد خندهای کرد و گفت این گونه هم که فکر میکنی نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
اشراف زاده با لبخندی گفت پیرمردی که بار هیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است پیرمرد گفت میدانی آن مرد ، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر است؟
#اشراف_زاده گفت باور ندارم ، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد
پیرمرد گفت آقا! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است . او گاری نداشت و هر شب گریه کودکانش مرا آزار میداد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد
بار سنگین #هیزم ، با صدای خنده ی کودکان آن مرد ، چون کاه بر من سبک می شود . آنچه به من فرمان میراند خنده کودکان است
به جمع ما بپیوندید
eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50