eitaa logo
نکته های ناب نوحه ، نکات ناب ، فاطمیه
5.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
اختلاف دو عالم بر سر اداره کردن مسجد در بازار شهر تبریز در زمان قاجار، دو عالمی در مورد اداره یک مسجد ، شیطان در بین شان راه یافت و به اختلاف خوردند و بنایی را صدا کردند که مسجد را از وسط دیواری کشید و دو نیم کرد و درب دیگری برآن نهادند تا اهل بازار راحت تر برای به آنجا روند. و کسی عبادت آنها را نبیند. و سماور و استکان های مسجد را هر چه بود نصف کردند. مرد ظریفی و مومنی در بازار بود که سیفعلی نام داشت و اصالتا از اهالی ارومیه بود که غرفه ای در بازار داشت. از این کار به شدت ناراحت بود. روزی سماور مسجد سمت بازار را روشن کرد و قلیان ها حاضر نمود ( در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود) و جار زد و اهل بازار را برای چای و قلیان مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سوال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: مراسم ختم خداست و خدا مرده است و برای او مجلس ختم گرفته ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتاده و او را دعوت به استغفار و سکوت می کردند. سیفعلی گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا نمرده است ( العیاذ بالله) خانه او را ورثه پیدا نمی شد دو قسمت کند و اموال را تقسیم نماید این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالم به وسوسه شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند  و مانند گذشته ، از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند. به جمع ما بپیوندید eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
از #خوبی آدم هـــا بــرای خـــودت دیــواری بســـاز! هـــر وقــت در حقت بـدی کـردنــد فقط یک #آجر از دیوار بردار بی انصافیست اگر همه‌ ی #دیوار را خراب کنی ... eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
در حبس شما باشم ، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم مرد بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت . زن زندانی پیش یکی از دوستان او رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و فکری کن. مرد یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به رفیقش رساند . مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود زنجیر ها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام ، از دیوار قلعه بالا آمدم ، از بین نگهبان‌ ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به انداختم . بعد هم زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام ، از دیوار قلعه بالا آمدم ، از بین نگهبان ها گذشتم ، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم رفتند پای دیوار قلعه که با طناب از آنجا بالا بکشند . مرد گفت می دانی چه خطری کرده‌ام، از دیوار قلعه بالا آمدم ، از بین نگهبان‌ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. با دردسر خودشان را بالا کشیدند. تا خواستند از به پایین بپرند ، مرد گفت میدانی چه خطری کرده‌ام ازدیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم ، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم زندانی فریاد زد نگهبان ها ، نگهبان‌ ها، بیایید که این مرد می‌خواهد من را فراری بدهد . تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود. از زندانی سوال کردند چرا سر و صدا کردی و با او نکردی؟ زندانی گفت پنج سال در حبس شما باشم ، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم به جمع ما بپیوندید http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
ﮔﺎه گاﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ می گیرد به‌خودم میگویم در دیاری که‌ پــر از است. ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿــﻮﺳﺖ؟ ﺑﻪ ﮐــﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ؟ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧـﻢ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾـﻮﺍﺭﯼ ، ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ! ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﺗﻮ خـدﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺧـﺪﺍ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺑﺎ ﺗـﻮﺳﺖ. نگاهتون به اون بالایی باشه ❖ کانال نُکتِه هایِ ناب eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50