🔖
#ماجرای_بیت_رهبری
تعریف میکرد: اون روز بین سخنرانی حضرت آقا ، بارها نگاهم به #پیرمرد لاغر اندامی افتاد که شب کلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی به کمرش
تا سخنرانی آقا تمـوم شد ، بلند شد و #خیز برداشت طرف من و بلند گفت می خوام دست آقا رو ببوسم و امان نداد، خواست به سمت آقا بره که راه اون رو بستم
عصبی شـد و تند گفت: اوهوی چیه؟ میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل این که ما از یک جد هستیم. کم کم داشت از کوره در می رفت که آقا گفتن: اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو
متوجه نشـدم داخل اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شـد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد هم نگاهی بهمن انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به #خاک رسونده باشه ، با عجله ، راه افتاد به سمت آقا
پشت سرش بافاصله کم حرکت کردم هنوز دو سه تا قدم بر نداشته بود که پاش به پشت گلیـم حسینیه گیر کرد و خورد زمین. اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت وجلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی #گوشم و گفت: به من پشت پا می زنی؟
توی شـوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم . به خودم که اومدم، آقا جـای سیـلی پیرمـرد رو روی صـورتم بوسید و فرمـود: #سوء_تفاهم شده. به خاطر جدّش ببخش... منبع: کتاب حافظ هفت
انتشار مطالب نکته های ناب فقط با لینک کانال جایز است
eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50