🌱صفوان بن یحیی می گوید: ابونصر همدانی به من گفت که «حکیمه»، دختر ابی الحسن قُرَشی، که از زنان نیکوکار بود، به من گفت: هنگامی که امام جواد (ع) درگذشت، برای عرض تسلیت نزد «ام فضل» رفتم و به او تسلیت گفتم و او را بسیار غمگین یافتم که با گریه و ناله و بی تابی خودش را می کشت (کنایه از شدت ناراحتی) من نزد او نشستم تا مقداری ناراحتیَش فرو نشست و ما مشغول سخن دربارۀ کرم امام جواد و توصیف ایشان و بیان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگواری به ایشان عطا کرده بود، شدیم.
🌱ناگاه دختر مأمون (ام فضل) گفت: آیا تو را به چیز شگفتی از ایشان آگاه کنم ؟
گفتم: آن چیست؟ گفت: من زیاد به ایشان غیرت می ورزیدم و همیشه مراقب او بودم و چه بسا از او چیزی می شنیدم و به پدرم [مأمون] شکایت می کردم پس می گفت: دخترم تحمل کن. همانا او (امام جواد (ع)) جگر گوشۀ رسول خداست.
🌱 روزی من نشسته بودم کنیزی وارد شد و سلام کرد. گفتم تو کیستی؟ گفت: من کنیزی از فرزندان «عمار بن یاسر» هستم و همسر «اَبی جعفر»، محمد بن علی (علیهماالسّلام) -که همسر شما است- می باشم! پس آنقدر حسد به به جانم ریخت که نمی توانستم تحمل کنم.....
ادامه دارد...
#ماجرایحرز
🌱صفوان بن یحیی می گوید: ابونصر همدانی به من گفت که «حکیمه»، دختر ابی الحسن قُرَشی، که از زنان نیکوکار بود، به من گفت: هنگامی که امام جواد (ع) درگذشت، برای عرض تسلیت نزد «ام فضل» رفتم و به او تسلیت گفتم و او را بسیار غمگین یافتم که با گریه و ناله و بی تابی خودش را می کشت (کنایه از شدت ناراحتی) من نزد او نشستم تا مقداری ناراحتیَش فرو نشست و ما مشغول سخن دربارۀ کرم امام جواد و توصیف ایشان و بیان آنچه خداوند از عزت و اخلاص و شرافت و بزرگواری به ایشان عطا کرده بود، شدیم.
🌱ناگاه دختر مأمون (ام فضل) گفت: آیا تو را به چیز شگفتی از ایشان آگاه کنم ؟
گفتم: آن چیست؟ گفت: من زیاد به ایشان غیرت می ورزیدم و همیشه مراقب او بودم و چه بسا از او چیزی می شنیدم و به پدرم [مأمون] شکایت می کردم پس می گفت: دخترم تحمل کن. همانا او (امام جواد (ع)) جگر گوشۀ رسول خداست.
🌱 روزی من نشسته بودم کنیزی وارد شد و سلام کرد. گفتم تو کیستی؟ گفت: من کنیزی از فرزندان «عمار بن یاسر» هستم و همسر «اَبی جعفر»، محمد بن علی (علیهماالسّلام) -که همسر شما است- می باشم! پس آنقدر حسد به به جانم ریخت که نمی توانستم تحمل کنم.....
ادامه دارد...
#ماجرایحرز