🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_پنجاه_وسوم
کفش های بزرگ تر
خبری از ابوالفضل نبود 😢
وارد ساختمان که شدم🚶♂چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن🙄رفتم سمت منشی و سلام کردم😊 پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم
- زود اومدید😊مصاحبه از 9 شروع میشه⏰ اسم تون؟ و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟
- مهران فضلی هستم
گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم 👌
شروع کرد توی
لیست دنبال اسمم گشتن📝
- اسمتون توی لیست شماره 1 نیست👀 در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟🤔
تازه حواسم جمع شد⚡️ من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ...😂😂
- من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم😅 قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ...👌
تا این جمله رو گفتم🙄 سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم😳 خیره شد ، گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...📞
-آقای فضلی اینجان ...
گوشی رو گذاشت و با همون
نگاه متحیر، چرخید سمت من👀
- پله ها رو تشریف ببرید بالا🚶♂سمت چپ👈 اتاق کنفرانس ...
تشکر کردم و ازش دور شدم🚶♂حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه🙄حس تعجبی که طبقه بالا👀 توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن👌
من در برابر اونها بچه محسوب می شدم👀و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم😢 برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ...👞
آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد⚡️ و یه دورنمای کلی از برنامه شون📝و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...🗣
به شدت معذب شده بودم😰نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ...⚡️
- ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...😢
و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم⚡️خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم یا اینکه👀این چهل و پنج دقیقه⏰ به نظرم یه عمر گذشت😢 و این حالت زمانی شدت گرفت🔥 که یکی شون چرخید سمت من ...👀
- آقای فضلی🗣 عذرمیخوام می پرسم😊 قصد اهانت ندارم شما چند سالتونه؟ ...⁉️
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی