🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهل_نهم
آدم برفی
اون دختر پر از شور و نشاط⚡️
بی صدا و گوشه گیر شده بود😢 با کسی حرف نمی زد🖐 این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه ...🚶♂⚡️
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود😣 اینطوری نمی شد ... هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم👌 مغزم دیگه کار نمی کرد ...
نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود⚡️نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم ...😢
دیگه مغزم کار نمی کرد ...
- خدایا به دادم برس🙏 انگار مغزم از کار افتاده😔 هیچ ایده و راهکاری ندارم ... بعد از نماز صبح، خوابیدم😴 دانشگاه نداشتم،اما طبق عادت، راس شیش و نیم⏰از جا بلند شدم ...🚶♂
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد👀
حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو🌿 از برف، سفید شده بود ... اولین برف اون سال❄️🌨یهو ایده ای توی سرم جرقه زد ...⚡️
سریع از اتاق اومدم بیرون🏃♂
مادر داشت برای الهام،
صبحانه ☕️حاضر می کرد ...👌
- هنوز خوابه؟ ...🙄
- هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه
رفتم سمت اتاق🚶♂ دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...🖐
رفتم تو🚶♂ پتو رو کشیده بود روی سرش🙄 با عصبانیت صداش رو بلند کرد
- من نمی خوام برم مدرسه ...😡😡
با هیجان رفتم سمتش😊و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...⚡️
- کی گفت بری مدرسه؟ ... پاشو بریم توی حیاط آدم برفی ☃😃درست کنیم ...
زل زد توی چشم هام و دوباره
پتو رو کشید روی سرش ...😐
- برو بیرون حوصله ات رو ندارم😒
اما من، اهل بیخیال شدن نبودم✌️ محکم گرفتمش و با خنده گفتم ...
- پا میشی یا با همین پتو⚡️ گوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها ...😃
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...🙄
- گفتم برو بیرون👈
نری بیرون جیغ می کشم ...😡
این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود😢 شاید فکر کرد شوخی می کنم و جدی نیست ...👀لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد ...😁
- الهی به امید تو ...🙏
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود⚡️ منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...😂🏃♂
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی