🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥
قسمت #صد_و_چهل_پنجم
خدای دو زاری
به ساعتم نگاه کردم⌚️ و بلند شدم
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...🙄
- خسته شدی؟ ...⁉️
همه زل زده بودن به من ...👀
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید👌این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه📿و برمی گرده ...🚶♂
چهره هاشون وا رفت☹️اما من آدمی نبودم که بودن با خدا #حقیقی رو🍃 با هیچ چیز عوض کنم ...🖐
فرهاد اومد سمت مون 🚶♂
- من، خدا بشم؟ 😁
جمله از دهنش در نیومده🙄 سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد
- برو تو هم با اون خدا شدنت😒 هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی😒 دوست دخترش مافیا بود⚡️ نامرد طرفش رو می گرفت ...😏
بچه ها شروع کردن به شوخی⚡️و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...🚶♂📿
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...🙄👌
بقیه هنوز بیدار بودن⚡️ که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...🚶♂
- به این زودی میری بخوابی؟😢 کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه😁 از خودش در میاره ولی آخرشه ...😅👌
خندیدم و زدم روی شونه اش😊
- قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم ...🌤
تا چشمم گرم می شد🔥 هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد😐 و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد استاد قصه گویی بود ...🙄
من که بیدار شدم⚡️ هنوز چند نفری بیدار بودن👀 سکوت محض توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه🍃 وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود🌙 اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...👀
وضو گرفتم💧و از نقطه اسکان دور شدم🚶♂ یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم⚡️توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...👌
نماز دوم تموم شده بود📿
سرم رو که از سجده شکر برداشتم😊
سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد💫 یک قدمی من ایستاده بود ...
ادامه دارد ...
📚 نویسنده: شهید
مدافع حرم طاها ایمانی