eitaa logo
هیئت نورالزهرا(س)
5.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
اطلاع رسانی زمان و مکان مراسم هیئت نورالزهرا(س) @Adnooralzahra
مشاهده در ایتا
دانلود
📌دوم صفر؛ شهادت زید پسر امام سجاد(ع) که برای انتقام خون امام حسین(ع) قیام کرد. 👈🏻 امام‌زاده عظیم‌الشأنی که بنابه تصریح آیت‌الله بهجت(ره) قدر او نزد شیعیان مشخص نشده! 🔻جناب زید از امام‌زادگان عظیم الشأن است که به نقل تاریخ و روایات، شخصیتی عالم و شجاع بود؛ به‌گونه‌ای‌که امام صادق(ع) به او لقب «عالم آل محمد» داده، فرمود‌ه‌اند: «او از علماى آل محمد(ص) بود، براى خدا غضب كرد و با دشمنان خدا جنگيد تا كشته شد». امام صادق(ع) در مقام زید فرمودند: «إِنَّهُ كَانَ مُؤْمِناً وَ كَانَ عَارِفاً وَ كَانَ عَالِماً وَ كَانَ صَدُوقاً» و نیز فرمودند: «وای بر آن کس که فریاد وی را بشنود و اجابتش نکند». علت شهادت زید بن علی این بود که ۱۵هزار نفر از کوفیان برای قیام به او اصرار کرده و بیعت کردند، اما هنگام قیام به جز ۳۰۰ نفر او را تنها گذاشتند. 🔻همچنین بنابه تصریح حضرت آیت‌الله بهجت(ره) قدر او نزد شیعیان مشخص نشده! ایشان می‌فرماید: "منقول است که بعد از شهادت زید رحمه‌الله، خدا به هلاکت بنی‌امیه اذن داد. پس از شهادت زید، امام صادق(ع) درباره او فرمود: «رَحِمَ اللهُ عَمی زَیداً! لَوْ ظَفَرَ، لَوَفی بِنا؛ خدا عمویم زید را رحمت کند! اگر پیروز می‌شد، قطعاً به ما وفا می‌کرد» با این ‌حال، قدر این پدر و پسر (زید و یحیی‌بن‌زید) نزد شیعیان محفوظ و معلوم نیست. آیا شوخی است کسی را چهار سال عریان روی دار بگذارند، بعد هم پایین بیاورند و آتش بزنند؟!" اشارۀ آیت الله بهجت به این روایت از امام صادق(ع) است: «خداوند هفت روز پس از آنكه بنى اميه پيكر زيد را سوزاندند اجازه نابودى بنى اميه را صادر كرد» 🔻آیت الله بهجت(ره) که اهتمام ویژه‌ای به معرفی جناب زید داشته‌اند، دربارۀ معصوم بودن زید می‌فرمایند: «عصمت در نبوت و وصایت شرط است؛ اما اینکه اصلاً تحقق عصمت منحصر است به نبی و وصی، دلیلی نداریم. ما در زیدبن‌علی‌ احتمال عصمت می‌دهیم. همچنین، دربارۀ ابو‌الفضل، علی‌بن‌الحسینِ شهید و اصحاب سیدالشهدا(ع) احتمال عصمت می‌دهیم، بلکه بالاتر از احتمال. صحبت احتمال عصمت نیست، واقعِ عصمت در این‌ها محرز [و مسلّم] است. همچنین مقداد، سلمان و این بزرگوارها که کوه تقوا بودند، آیا می‌شود بگوییم عصمت ندارند؟!» 👈🏻 منابع و سایر وقایع ماه صفر Panahian.ir/post/7011
‍ ◾️مصائب اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السّلام) در شام بلا(1) ✍️طبق احادیث و روایات و نقلهایی که از شاهدان عینی رسیده است پس از شهادت حضرت سیدالشهدا (علیه السّلام) تغییرات وضعی در جهان پدیدار شد از آن جمله جاری شدن خون در زیر هر سنگی که در شام برداشته می شد ولی نفوذ بنی امیه در شام و تبلیغات دروغین آنان سبب شد تا اهل شام روز ورود سرهای مطهر شهدای کربلا به همراه خاندان عصمت (علیهم السّلام) را به تصریح مقاتل جشن بگیرند. ◾️يزيد ملعون با نامۀ عبيد اللّه بن زياد(لعنه الله) از به شهادت رسیدن حضرت امام حسین و یارانش(علیهم السّلام) آگاه شد و در پاسخ نامه دستور داد كه سر بريدۀ حضرت امام حسين (عليه السّلام) و سرهاى شهدا را به همراه اموال و بانوان و خانواده آن حضرت(عليهم السّلام) به شام بفرستند. لذا ابن زياد (لعنه الله)، محفّر بن ثعلبۀ عائذى را خواست و سرها و اسيران و بانوان را به او تحويل داد محفّر آنان را همچون اسيران كفّار كه مردم شهر و ديار آنان را مي ديدند به شام برد. بانوان حرم را بر‌ شترانى سوار كردند كه پاره گليمى بر پشتشان انداخته شده بود نه محملى داشتند نه سايبانى در ميان سپاه دشمن صورتهایشان گشوده بود و با اينكه آنان امانتهاى پيغمبر خدا بودند، آنان را همچون اسيران ترك و روم و در سخت ترين شرايط‍‌ گرفتارى و ناراحتى به اسيرى بردند. حمل سرهای مطهر شهدای کربلا (علیهم السّلام) در میان محملهای بانوان حرم سبب جلب توجه تماشاچیانی که به تماشا فراخوانده شده بودند؛ می شد و قبل از ورود به شام حضرت امّ کلثوم (سلام الله علیها) از شمر شقی (لعنه الله) درخواست می کند که سرهای مطهر (علیهم السّلام) را جلوتر ببرند تا بانوان خاندان وحی مورد نظاره واقع نگردند ولیکن شمر ملعون از شرارت و رذالت برعکس این خواسته عمل می کند. ◾️ ورود اهل بیت عصمت (علیهم السّلام) به شام طبق بیشتر نقلهای تاریخی از باب ساعات صورت گرفت این دروازه انجمن رعيّت و رعات بود و به دلیل ازدحام جمعیت این باب انتخاب شد تا مردم بيشتری نظّارگر باشند.» ✍️از جمله مطالب دیگری که در این مقاله مورد بررسی قرار گرفته است می توان به موارد ذیل اشاره کرد: ♦️اشراف یزید (لعنه الله) بر دروازه ای که اهل بیت عصمت(علیهم السّلام) را از آنجا وارد شام کردند. ♦️ توقف سه ساعته خاندان عترت و طهارت (علیهم السّلام) در درب مسجد جامع محل نگهداری اسیران ♦️ تلاوت قرآن توسط سر مطهر حضرت اباعبدالله (علیه السّلام) در هنگام ورود به شام و مکرر «لا حول و لا قوّة إلّا باللّه» گفتن سر مبارك حضرت (علیه السّلام) در شام، به سخن در آمدن سر مقدّس سيد الشّهداء (عليه السّلام) به قدرت خدا که به زبان فصيح گويا فرمودند: امر من از قصّه اصحاب كهف کشتن من و حمل سر من عجيبتر است. ♦️ ماجرای سنگ زدن پیرزنی به سر مطهر حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السّلام) ♦️توبه پیرمرد شامی با شناختن اهل بیت (علیهم السّلام) ♦️ مخفی شدن یکی از تابعین با مشاهده ورود سر مطهر حضرت سیدالشهدا (علیه السّلام) از ترس نزول عذاب ♦️ هدایت مرد شامی با شناختن جایگاه حضرت امیرالمومنین (علیه السّلام) ♦️ طعنه ابراهيم بن طلحة بن عبد اللَّه به حضرت امام زین العابدین (علیه السّلام) ♦️ملاقات مروان بن حکم با حاملان سرهای مطهر واقعه کربلا (علیهم السّلام) 💔😭 🏴
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و چهارم لیوان شربت قند و گلاب را که هنوز لب نزده بودم، روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی گذاشتم و با هر دو دستم صورتم را پوشاندم تا ضجه‌های مصیبت مرگ مادرم را از بیگانه‌هایی که بی‌خبر از خیال مادرم، همه خاطراتش را لگدمال می‌کردند، پنهان کنم. می‌شنیدم که مجید پریشان حال من و زیبای کوچکی که به ناز در وجودم به خواب رفته بود، دلداری‌ام می‌داد و من بی‌اعتنا به دردی که دیگر کمرم را سِر کرده بود، به یاد مادر مظلوم و مهربانم گریه می‌کردم که های و هوی خنده‌هایی سرمستانه، گریه را در گلویم خفه کرد و انگشتان خیس از اشکم را از مقابل صورتم پایین آورد. صدای خنده آنچنان در طبقه پایین پیچیده بود که با نگاه پرسشگرم، چشمان مجید را نشانه رفتم و مجید مثل اینکه از چیزی خبر داشته باشد، دل شکسته سر به زیر انداخت و با غیرتی غمگین زیر لب تکرار کرد: «خدا لعنتتون کنه!» مانده بودم چه می‌گوید و چه کسی را اینطور از تهِ دل نفرین می‌کند که سرش را بالا آورد و در برابر نگاه متحیرم، با لبخند تلخی طعنه زد: «چیزی نیس! جشن گرفتن! مگه ندیدی چطور تو کوچه ویراژ می‌دادن؟ اینم ادامه جشنه!» بغضم را فرو دادم و خواستم معنی کلام مبهمش را بپرسم که خودش با صدایی گرفته پاسخ داد: «امروز بچه‌ها تو پالایشگاه می‌گفتن دیروز تو عراق، تروریست‌ها یه عده از مهندس‌ها و کارگرای ایرانی شرکت نفت رو به رگبار بستن و ده پونزده تایی رو شهید کردن، ولی من بهت چیزی نگفتم که ناراحت نشی.» سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی پُر غیظ و غضب ادامه داد: «ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده می‌داد که یه عده کافرِ ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. می‌گفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!» از حرف‌هایی که می‌شنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنج‌هایم را از یاد برده و فقط نگاهش می‌کردم و او همچنان می‌گفت: «الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته می‌شدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمی‌گشتن، به رگبار بسته شدن!» سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: «همکارم یکی از همین کارگرها رو می‌شناخت. می‌گفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه‌اش رو برای خونوادش بر می‌گردونن.» از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه‌ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده‌اش به تنگ آمده بود. مصیبت سنگینی که مدت‌ها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده‌ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پاره‌ای دیگر از امت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) افتاده بودند و باز خیالم پیش دل عاشق و سرِ پُر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با صدایی آهسته پرسیدم: «جلوی تو این حرفا رو زدن؟» و او بی‌آنکه سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: «تو هیچی نگفتی؟» که بلاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربتِ غم نشسته بود، در جواب سؤالم، پرسید: «خیلی بی‌غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!» در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی‌اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه‌اش را به نمایش گذاشت: «بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو می‌دادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و پنجم در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماه‌ها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود می‌دید. هر چند پدر آنچنان بنده مطیع نوریه و برده‌ی رام قهر و آشتی‌هایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شب‌ها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بی‌نهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی پُر مِهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم هم غنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوه‌های رنگارنگ و نوبرانه می‌چید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع می‌کرد. حالا امسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالی‌اش را پُر کنم که تنها دخترش بودم و دلم می‌خواست یادگار همه میهمان‌نوازی‌های مادرانه‌اش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایه‌داری را از میوه‌های رنگارنگ پاییزی پُر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه، میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسه‌های آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من می‌خواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بی‌مادری را پیش چشمان یتیم‌مان، بَد به رخ می‌کشید. ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب می‌گفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخی‌های ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماهه‌اش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه می‌آمد و من چقدر مقاومت می‌کردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بی‌گاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامه‌داری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانه‌اش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم ناله‌ام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آنچنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: «چی شد الهه؟» ساجده را رها کردم و همچنان که با دست کمرم را فشار می‌دادم، لبخندی زدم و با چشمانی که می‌خواست شادی‌اش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: «چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟» از هوش ساجده چهار ساله و زبان پُر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانه خارج شود که می‌ترسیدم حرف‌های درِگوشی من و لعیا را بیرون از آشپزخانه جیغ بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: «خبریه الهه جان؟»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و ششم و دیگر نتوانستم خنده‌ام را پنهان کنم که نه تنها لب‌هایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، می‌خندید. لعیا همانطور که نگاهم می‌کرد، چشمان درشتش از اشک پُر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و همچنانکه حواسم بود تا از آن طرف اُپن، میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: «فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلاً می‌خوای فعلاً چیزی نگو!» و او هنوز در تعجب خبری که به یکباره از من شنیده بود، تنها نگاهم می‌کرد و بی‌توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر می‌کردم، پرسید: «چند وقته؟» به آرامی خندیدم و با صدایی آهسته‌تر جواب دادم‌: «یواش یواش داره سه ماهم میشه!» که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: «آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمی‌خواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بلاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب...» که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: «خُب خجالت می‌کشیدم!» از حالت معصومانه‌ام خنده‌اش گرفت و گفت: «از چی خجالت می‌کشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت می‌مونم.» و شاید همچون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: «الهه جان! من که نمی‌تونم جای خالی مامان رو برات پُر کنم، ولی حداقل می‌تونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!» سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه‌اش را به نمایش گذاشت: «الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که هواشو داشته باشه! خُب حالا که خدا اینجوری خواست و مامان رفت، ولی من که هستم!» با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزی‌های صادقانه‌اش را زیر لب دادم: «خُب مجید هست...» که بلافاصله جواب داد :«الهه جان! آقا مجید که مَرده! نمی‌دونه یه زن وقتی حامله‌اس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!» سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: «تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر می‌گرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول می‌کشه.» لبخندی زدم و خواستم جواب این همه مهربانی‌اش را بدهم که غیبت طولانی‌مان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اُپن آشپزخانه کشاند. آنطرف اُپن ایستاد و با شیطنت صدایمان کرد: «چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟» که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند.
⚪️ رسیدن به امام 🎬 «بُرِش اوّل» تمام مسیرهای منتهی به کربلا بسته شده بود. نمی‌توانست برای یاریِ حسین از کوفه خارج شود. به ناچار همراه سپاه عمر سعد شد و خود را به کربلا رساند... 🎬 «بُرِش دوّم» بعد از رسیدن به کربلا در اوّلین فرصت از سپاه عمر سعد جدا شد و خودش را به حسین رساند و به نحوی شجاعانه در روز عاشورا جنگید و به فیض شهادت نائل آمد. در زیارت ناحیه مقدّسه می‌هوانیم: «السَّلَامُ عَلَى قَاسِمِ‏ بْنِ‏ حَبِیبِ الْأَزْدِی» 🔅 همیشه برای رسیدن به امام، یک‌ راهی وجود دارد. دقیقاً زمانی که همه سعی دارند تو را از امامت دور کنند، اما باز هم می‌شود به او رسید. قاسم بن حبیب کسی بود که توانست به هر شکلی که شده خود را به امام حسین برساند و در نهایت هم در مقابل او به شهادت رسید. ⁉️ ما در کجای تاریخ ایستاده‌ایم؟ آیا ما نیز می‌توانیم خودمان را به امام رسانده و در کنارش بمانیم؟ چقدر تلاش کرده‌ایم تا به امروز برای رسیدن به امام؟! ادامه دارد... ؟! - ۱۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🎥 رسیدن‌به امام‌زمان‌علیه‌السلام‍ فقط به شعار‌دادن‌نیست... به‌عمل‌وَرفتارته،که‌برسی‌به‌آقا:) 💔🤲🏻
- غمی‌کہ‌ایـ‌ݩ‌روز‌وشب‌بہ‌دلم‌نشستہ‌ از‌بلاتڪلیفی‌است‌"🥀 از‌اینکہ‌درماندھ‌ام‌چہ‌کنم؟؟؟؟ امسال‌بی‌حرم(: 🖤
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و هفتم حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادی‌اش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را پُر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: «من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و برِ الهه می چرخه ها!» که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: «ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همینجوری هوای الهه رو داشت!» و برای اینکه شیطنت سرشار از شادی‌اش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: «خدا شانس بده!» و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خنده‌هایمان پُر شد که از ترس بر ملا شدن حضور این تازه وارد نازنین، خنده‌هایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم. از چشمان پوشیده از شرم مجید و خنده‌های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بی‌خبر از همه جا، فقط نگاهمان می‌کردند که محمد با شرارت همیشگی‌اش پرسید: «چه خبره رفتید تو آشپزخونه هِی می‌خندید؟ خُب بیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!» که عطیه همانطور که یوسف را از روی تشکچه کوچکش بلند می‌کرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: «حتماً قرار نیس شما بدونید، وگرنه به شما هم می‌گفتیم!» مجید که از چشمانم فهمیده بود هنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سرِ صحبت را به دست گرفت و با تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمی‌دانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان می‌آورد، داغ دل ابراهیم را تازه می‌کند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: «این عرب‌ها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوس‌ها دادن، سرش گرم باشه!» که محمد با صدای بلند خندید و همانطور که پوست تخمه‌هایی را که خورده بود، در پیش دستی‌اش می‌ریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: «فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!» که عطیه غیرت زنانه‌اش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: «حالا تو چرا ذوق می‌کنی؟!!!» محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد: «خُب ذوق کردنم داره!» و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتی‌اش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: «همه امتیاز نخلستون‌ها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلاً داریم براتون تو دوحه سرمایه‌گذاری می‌کنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم می‌کنن که اصلاً نفهمه دور و برش داره چی می‌گذره!» معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانه‌ای که با مشتریان بی‌نام و نشان خارجی‌اش آغاز کرده بود، دلم را همچون قلب مادرم می‌لرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: «خُب شماها چرا هیچ کاری نمی‌کنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا...» که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستی‌اش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: «توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ اگه یه کلمه حرف بزنیم، همین حقوق هم دیگه بهمون نمیده!» و محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: «راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم می‌کنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!» لعیا چهره‌اش در اندوه فرو رفته و همانطور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده می‌گذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بی‌تابی به سمت محمد عتاب کرد: «تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این گِرونی، بیکار هم بشی!»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و چهل و هشتم مجید در سکوتی ساده، اناری را سرِ حوصله دانه می‌کرد و به حساب خودش نمی‌خواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرش‌اش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمی‌اش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد: «الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمی‌کرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگی‌اش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمی‌کنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریه‌اس که چی میگن و چه دستوری میدن!» که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت: «بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده!» و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد: «الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چَشم!» و برای اثبات ادعایی که می‌کرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد: «چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بَر نخوره! اصلاً به ما محل نمی‌ذاشت و فقط با نوریه حرف می‌زد!» عطیه همانطور که یوسف را در آغوشش تکان می‌داد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت: «اوندفعه هم که ما اومدیم، همینجوری بود. من احساس کردم اصلاً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه.» و من چه زجری می‌کشیدم که خاطرات گاه و بیگاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم می‌گذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را می‌کرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا می‌کردم، به دیدنش می‌رفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت: «نمونه‌اش همین امشب! به جای اینکه پیش بچه‌هاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!» و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید: «من نمی‌دونم مگه عرب‌ها رسم دارن شب چله بگیرن؟» که محمد خندید و با شیطنت همیشگی‌اش جواب داد: «نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: «همه اینا به کنار! نمی‌دونید بابا چجوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی می‌زنه، یه کارایی می‌کنه که آدم شاخ در می‌آره!»