eitaa logo
هیئت نورالزهرا(س)
5.7هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
اطلاع رسانی زمان و مکان مراسم هیئت نورالزهرا(س) @Adnooralzahra
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 به نظر شما جوابش چیه؟ ✍ داشتم جدول حل می‌کردم، یک جا گیر کردم: «حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی» 👨‍💼 پدرم گفت: معلومه، «پول» گفتم: نه، جور در نمیاد. 🧕 مادرم گفت: پس بنویس «طلا» گفتم: نه، بازم نمیشه. 🧖‍♀ تازه‌عروس مجلس گفت: «عشق» گفتم: اینم نمی‌شه. 💁‍♂ دامادمون گفت: «وام» گفتم: نه. 👮‍♂ داداشم که تازه از سربازی اومده گفت: «کار» گفتم: نُچ. 👵 مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر» گفتم: نه، نمی‌خوره هرکسی درمانِ دردِ خودش را می‌گفت، یقین داشتم در جواب این سؤال، ▪️ پابرهنه می‌گوید «کفش» ▪️ نابینا می‌گوید «نور» ▪️ ناشنوا می‌گوید «صدا» ▪️ لال می‌گوید «حرف» و... 🔺 اما هیچ‌کدام جواب کاملی نبود. 💐 جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود... اللهم عجل لولیک الفرج 📎 ؛
🖼 📌 مولا! نظری... 🔆 آقای من! بر منابر و معابرمان فریادت می‌زنیم تا بازگردی. اما غافلیم از اینکه، آن‌کَس که باید بازگردد شما نیستید؛ آن ما هستیم که باید به خودمان بازگردیم... مولاجان! از شما می‌خواهیم تا صدایمان را بشنوی و نظری با گوشهٔ چشمت بر ما افکنی.
🌷 🌷 قسمت اعلان جنگ صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ...😵 اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب😳 به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ...😁 - امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده...😁 یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ... حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها ... جیغ می زد و بالا و پایین می پرید ... خنده شیطنت آمیزی زدم 😁و سریع یه مشت برف از روی زمین❄️ برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ...😠 و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ... سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید ... جاخالی داد ... سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... - دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...😠 گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...😜😁 الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ... تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...😄 از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت بهار دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود ... اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم ...😁 طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم ... و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد ...😝 وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود ... و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ... مامان سریع حوله آورد ... پاهامون رو خشک کردیم ... بعد از ظهر، الهام رو بردم ... پالتو، دستکش و چکمه خریدم... مخصوص کوه ... و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون ... من، الهام، سعید ... مادر باهامون نیومد ... اطراف مشهد ... توی فضای باز ... آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم ... برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود ... و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد ... چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند ... اوایل زیاد راه نمی رفتیم ... مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود ... الهام تازه کار بود ... و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی ... مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش ... خیلی زود انرژیش رو از بین می برد ... اما به مرور ... حس تازگی و هوای محشر برفی ... حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد ... هر جا حس می کردم داره کم میاره ... دستش رو محکم می گرفتم ... - نگران نباش ... خودم حواسم بهت هست ...😌😉 کوه بردن های الهام ... و راه و چاه بلد شدن خودم ... از های دیگه اون ها بود ... حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد ... چهره گرفته، سرد و بی روحی که ... کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی😍 رو توش دید ... و اوج این روح و زندگی ... رو زمانی توی صورت الهام دیدم ... که بین زمین و آسمان، معلق ... داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ... با یه لیوان چای اومد سمتم ... - خسته نباشی ... بیا پایین ... برات چایی آوردم ...☺️☕️ نه عین روزهای اول ... و قبل از جدا شدن از ما ... اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود ... عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد ... خوب نشده بود ... اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود ... هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت ... که توکل بر خدا ... اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم ... اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود ... - اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم ... با خودت چی کار کردی پسر؟ ...😐 و من فقط خندیدم ... 😄 روزگار، استاد سخت گیری بود ... هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت ...👉 . ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌸
🌷 🌷 قسمت تماس ناشناس از دانشگاه برمی گشتم که تلفنم زنگ زد ... صدای کامل مردی بود، ناآشنا ... خودش رو معرفی کرده ... - شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن ... گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید ... و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه ... ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم ... می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم ... از حالت حرف زدنش حسابی جا خوردم ... محکم ... و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقیق ... - آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن ... ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره ... شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل ... به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده ... یه سر برم اونجا ... تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم ... مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من ... برای اونها درست کرده ... - هیچی ... چیز خاصی نگفتم ... فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم ... فقط همون ماجرا رو براشون گفتم ... جا خوردم ... تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد ... - ای بابا ... همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی ... بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون ... اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم ... ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری ... دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد ... من فقط همین ماجرا و نظرم رو به علیمرادی گفتم ... دو دل شدم ... موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم ... به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود ... چیز چندان خاصی نبود ... و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این کلمات بود ... - این چیزها چیه گفتی پسر؟ ... نگفتی میرم ... خودم و خودت ضایع میشیم؟ ... پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبلیته؟ ... تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود ... در نهایت دلم رو زدم به دریا ... هر چه باداباد ... حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت ... و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم ... هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم ... اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه ... می تونست تجربه فوق العاده ای باشه ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدسيدطاها ايمانی🌸
🌷 🔥 قسمت کفش های بزرگ تر خبری از ابوالفضل نبود 😢 وارد ساختمان که شدم🚶♂چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن🙄رفتم سمت منشی و سلام کردم😊 پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم - زود اومدید😊مصاحبه از 9 شروع میشه⏰ اسم تون؟ و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟ - مهران فضلی هستم گفتن قبل از 8:30 اینجا باشم 👌 شروع کرد توی لیست دنبال اسمم گشتن📝 - اسمتون توی لیست شماره 1 نیست👀 در مورد زمان مصاحبه مطمئنید؟🤔 تازه حواسم جمع شد⚡️ من رو اشتباه گرفته ... ناخودآگاه خندیدم ...😂😂 - من برای مصاحبه شدن اینجا نیستم😅 قرار جزء مصاحبه کننده ها باشم ...👌 تا این جمله رو گفتم🙄 سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و با تعجب بهم😳 خیره شد ، گوشی رو برداشت و داخلی رو گرفت ...📞 -آقای فضلی اینجان ... گوشی رو گذاشت و با همون نگاه متحیر، چرخید سمت من👀 - پله ها رو تشریف ببرید بالا🚶♂سمت چپ👈 اتاق کنفرانس ... تشکر کردم و ازش دور شدم🚶♂حس می کردم هنوز داره با تعجب بهم نگاه می کنه🙄حس تعجبی که طبقه بالا👀 توی چهره اون چهار نفر دیگه عمیق تر بود ... هر چند خیلی سریع کنترلش کردن👌 من در برابر اونها بچه محسوب می شدم👀و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم😢 برای اولین بار توی عمرم ... حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده ...👞 آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد⚡️ و یه دورنمای کلی از برنامه شون📝و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت ...🗣 به شدت معذب شده بودم😰نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که ...⚡️ - ادای بزرگ ترها رو در نیار ... باز آدم شده واسه ما و ...😢 و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم⚡️خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم یا اینکه👀این چهل و پنج دقیقه⏰ به نظرم یه عمر گذشت😢 و این حالت زمانی شدت گرفت🔥 که یکی شون چرخید سمت من ...👀 - آقای فضلی🗣 عذرمیخوام می پرسم😊 قصد اهانت ندارم شما چند سالتونه؟ ...⁉️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🔥 قسمت چهارمین نفر نفسم بند اومد ...😢 همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم و تمام معذب بودنم شدت گرفت ...🔥😢 - 21 سال نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی👀و من نگاهم رو از روی هر دوشون چرخوندم ...😑 می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم ...😞 اولین نفر وارد اتاق شد🚶♂ محکم تر از اون⚡️ من توی قلبم بسم الله گفتم🗣و کردم🙏 حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم🙄 کمتر خورد می شدم و روم می اومد ...⚡️ یکی پس از دیگری وارد می شدن🚶♂ هر نفر بین 20 تا 30 دقیقه ... ⏰ و من، تمام مدت ساکت بودم☹️دقیق گوش می دادم و نگاه می کردم👀 بدون اینکه از روشون چشم بردارم می دونستم برای چی ازم خواستن برم🙄 هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم ...👌🍃در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، بودم 👌 این روند تا اذان ظهر ادامه داشت📿 از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم ...⚡️بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم ...🙄 وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد👀 شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف⚡️و خصوصیات شون حرف می زدن ... 🗣 نفر سوم بودن که من وارد شدم ...🚶♂ آقای علیمرادی برگشت سمت من👀 - نظر شما چیه آقای فضلی؟🤔 تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید ...😊 - فکر می کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما☺️حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه👌 جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره ...😊 کسی که کنار علیمرادی نشسته بود، خندید ...😂😐 - اشکال نداره😅حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی👌اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی⚡️و می تونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی〽️ حرفش خیلی عاقلانه بود👌 هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه ...📣 برگه ها رو برداشتم📋و شروع کردم ... تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم ... 👌از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید ...😊 زیر چشمی بهشون نگاه می کردم تا هر وقت حس کردم👀 دیگه واقعا جا داره هیچی نگم😐 همون جا ساکت بشم👌اما اونها خیلی دقیق گوش می کردن ...🙄⚡️تا اینکه به نفر چهارم رسید ...🚶♂ تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم👌 ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود😐✌️ تا این جمله از دهنم خارج شد ... آقای افخم همون کسی که سنم رو پرسیده بود🙄با حالت جدی ای بهم نگاه کرد ...👀 - شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید🙄 به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم👌ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنش رو می دید؟ ...🤔⚡️ نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود😐 نگاهی که حتی یک لحظه هم👌 اون رو از روی من برنمی داشت ...😢 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🔥 قسمت سنجش یا چالش ... آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید🙄 طوری که دید من و آقای افخم روی هم کمتر شد ...👌 - چقدر سخت می گیری به این جوون😒 تا اینجا که تشخیصش قابل تأمل بوده👌 افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت⚡️ و چرخید سمت علیمرادی🙄 - تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست⚡️ که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن🚶♂ قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم✌️ اما می خوام بدونم چی تو چنته داره ...⁉️ پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم🙄 تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه ...⚡️👌 - نفر چهارم شدید حالت عصبی داره⚡️ سعی می کنه خودش رو کنترل کنه👌و این حالت رو پشت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه👀 علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه✌️ اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده😓 شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید ...‼️ افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن👌 افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن🙄و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن⚡️بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تأثیر می گذاره👌 و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن 😊 لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد🙂 و سرش چرخید سمت افخم ...👀 آقای افخم چند لحظه صبر کرد🙄 حالت نگاهش عوض شد ... - از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟🤔 طبیعتاً برای مصاحبه اومده⚡️ و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره👌 فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟؟؟🙄 و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟؟؟⚡️ نمی دونستم، سوالش حقیقیه؟😢 قصد سنجیدن من رو داره یا فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟ ...⚡️ حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد می کرد ...😢🔥از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه ...🙄 توی اون لحظات کوتاه👌 مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد🙄 و به جواب های مختلف ...⚡️ متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد ...🤔 که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست ...⚡️ - حق با این جوانه👀 من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم👌 باهاش برخورد داشتم⚡️ ایشون نه تنها عصبیه بلکه از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک😒 هیچ ابایی نداره ... ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است ...⚡️ چرخید سمت من👀 - چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟ ...🤔 نمی دونستم چی بگم😢 شاید مطالعه زیاد داشتم📚 اما علم من، از خودم نبود ... به چهره آدم ها که نگاه می کردم👀 انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند ... چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد⏰ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
‍ ▪️اگر حال امام زمانمان را میدانستیم اینگونه بی حال نبودیم ▪️اگر ناله های امام زمانمان را میشنیدیم اینگونه بی ناله نبودیم ▪️اگر اشکهای امام زمانمان را میدیدیم اینگونه بی گریه نبودیم ▪️اگر مصیبت غیبت را درک میکردیم میفهمیدیم امروز کربلای امام زمان است و او مهدیِ حسینِ زهراست ▪️اگر عظمت دعا یعنی در خواست از خداوند را میدانستیم لحظه ای از دعا برای فرج امام زمان عج غافل نبودیم ▫️شبانه روز از خدا بخواهیم خدایا به عظمت حضرت زینب باقی مانده غیبت را ببخشا
چرا چتربازها از سقوط لذت می برند و چرا بجای ترس از ارتفاع، سقوط برای آنها لذت بخش خواهد بود . چرا ؟ چون پشتشان گرم است . پشتشان به چتر گرم است . ایمان هم چیزی شبیه به چتر نجات است . کسی که با ایمان است ، از سقوط و افتادن و تهدید هیچ ترسی ندارد . بندبازها هم همینطورند. آنها به امید تور وسیعی که زیر پایشان پهن است و تماشاچیان آن را نمی بینند ، آن حرکات حیرت انگیز را انجام می دهند . بند بازها با اتکا به تور نامرئی زیر پایشان از هیچ چیز نمی ترسند . تور محافظ همیشه آنجاست . چتر همیشه با ماست . ایمان به خدا ما را نگه می دارد... حرف های //من و خدا☘
🌷 🌷 قسمت چند مرده حلاجی حدود ساعت 8 شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد... دو روز دیگه هم به همین منوال بود ... اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه ... علی الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود ... هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد ... شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها ... از جمع خداحافظی کردم، برگردم ... که آقای افخم، من رو کشید کنار ... - امیدوارم از من ناراحت نشده باشی ... قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست ... و با سنی که داری ... نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا ... بقیه حرفش رو خورد ... - به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم ... باید می فهمیدم چند مرده حلاجی ...😊 خندیدم ...😃 - حالا قبول شدم یا رد؟ ... با خنده زد روی شونه ام ...😉 - فردا ببینمت ان شاء الله ... از افخم دور شدم ... در حالی که خدا رو می کردم ... خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش نکرده بودم ... آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد ... دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت ... محکم می ایستاد ...✋ روز آخر ... اون دو نفر دیگه رفتن ... من مونده بودم و آقای علیمرادی ... توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد ... پیشنهادش خیلی عالی بود ... - هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می کنیم ... حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه ... یه نگاه به چهره افخم کردم ... آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره ... که حتما باید بفهمم ... نگاهم برگشت روی علیمرادی ... با احترام و لبخند گفتم ... - همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟ ...😊 به افخم نگاهی کرد و خندید ...😁 - اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت ... از اونجا که خارج می شدیم ... آقای افخم اومد سمتم ... - برسونمت مهران ... _نه متشکرم ... مزاحم شما نمیشم ...هوا که خوبه ... پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد ... خندید ... - سوار شو کارت دارم ... حدسم درست بود ... اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت ... حتما باید ازش خبر دار بشی ... سوار شدم ... چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط ... - نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ ... قبول می کنی؟... - هنوز نظری ندارم ... باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم... نظر شما چیه؟ ... باید قبول کنم؟ ... یا نه؟ ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:شهیدمدافع حرم سيدطاها ایمانی🌸