به اطلاع عاشقان وعزاداران سیدالشهدا(ع)میرساند:
زمان(روز آغاز)
و
ساعت(شروع مراسم)
متعاقبا اعلام خواهد شد.
لطفا برای اطلاع از روز و ساعت مراسم،پیام های کانال را دنبال فرمایید.
📌 خون حسین میجوشد
◽️ سالها پیش، علی، مشتی از خاکم را برداشت و فرمود: «سوگند به خدا که از میان تو جماعتی برمیخیزند که بدون حساب داخل بهشت میشوند.»
◾️ میدانم بهزودی خاکم دریایی از خون میشود. شرم بر من که کاری از دستم برنمیآید. کاش اجازه داشتم دهان باز کنم و لشکر ظلم را فرو برم.
◽️ تنها دلخوشیام این است که روزی همین خونها میجوشد و همچون مغناطیسی همه را جذب خود خواهد کرد.
🔘 دوم #محرم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتاد و سوم
با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: «عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق میکنم...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمیگفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: «مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمهات هم تشکر کن...» و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی میداد، از جایش بلند شد و بیآنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریههای غریبانه من توجهی کند، با قدمهایی که به زحمت خودشان را روی زمین میکشیدند، از خانه بیرون رفت.
حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوشمان سنگینی میکرد و اوج سنگینیاش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربیاش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتتبارش را بر سرِ مجید میکوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: «اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!» من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیشدستی کرد: «من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: «انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!»
عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:«یواشتر! مامان میشنوه!» و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: «دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!» پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: «خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگهای باشه.» مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نمیدونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن.» که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: «پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!» و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرتزده نگاهش میکرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!»
صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بیآنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: «ساکت شم که شما هر کاری میخواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!» و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستانهای خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکرهای پی در پی عبدالله و گریههای من و حضور فرد غریبهای مثل مجید هم ذرهای از آتش خشمشان کم نمیکرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازیهای ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی میرفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: «شما هم هر چی باید میگفتید، گفتید. منم خستهام، میخوام بخوابم.» و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتاد و چهارم
برای اولین بار از چشمان خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست ناراحتیاش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: «الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد.» سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: «منم خوابم نمیاد.» و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیهاش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: «الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد...»
در جواب غصههای مردانهاش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد: «الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو...» و ادامه حرف دلش را من زدم: «حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!» سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: «ناراحتی رفتار اونا پیش غصهای که برای تو و مامان میخورم، هیچه!» سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: «اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه!» در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمردهام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم.
ردّ نگاهش را تا اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطهای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن میخواند. به چشمان قرمز و پف کردهاش نگاه کردم و پرسیدم: «تو هم نخوابیدی؟» قرائت آیهاش را به آخر رساند و پاسخ داد: «خوابم نبرد.» سپس پوزخندی زد و گفت: «عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!» از این همه بیخیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: «امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمیگیره و سحر هم بیدار نمیشه.» و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا محبت خواهرانهام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند.
به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم: «چه نمازی میخوندی؟» و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: «هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم.» سپس لبخندی زد و ادامه داد: «خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون.» که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: «مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟» حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بیآنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتاد و پنجم
نماز صبح را با دلی شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و نالهام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کَندم و با پایی که میلنگید، از پلهها سرازیر شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم میدوید، خودم را به طبقه پایین رساندم.
پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزدهام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانهاش هر چه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: «الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.» و فریاد بعدی را با محبت برادرانهاش بر سر من کشید: «چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!»
نمیدانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بینتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردنِ صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظهای قطع نشود.
دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظهای از آسمان چشمانم محو نمیشد، غصههای بیپایانم را پیش چشمان عاشقش زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غموارههایم میآمد و لحظهای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بیقرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خستهام را به خوابی عمیق فرو بُرد.
به اطلاع عاشقان وعزاداران سیدالشهدا(ع)میرساند:
زمان(روز آغاز)
و
ساعت(شروع مراسم)
متعاقبا اعلام خواهد شد.
لطفا برای اطلاع از روز و ساعت مراسم،پیام های کانال را دنبال فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃◾️🍃
#حضرت_رقیه_س
دختــــــــــر
اگر یتیم شود
پیر می شود..
از زندگـــــــــی
بدون پـــــــــدر
سیر می شود...
▪اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا
▪ سَیِّدَتَنـا رُقَیَّة
▪اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا
▪بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِ
🏴 شب سوم متعلق به بی بی سه ساله حضرت رقیه(س)😭😭😭
▪#جانم_حضرت_رقیه_س
▪ بعد از کربلا دیگر هیچ بهانه ای
برای یاری نکردنِ امام پذیرفته نمی شود.
▪حضرت رقیه به ما آموخت که می شود
حتی با #سلاح_اشک، در گوشه یک خرابه،
خواب را از چشم پلید یزیدیان ربود...
▪اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ،
▪عَلَیْکِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَکاتُهُ
•••✾🖤
وقایع روز #دوم_محرم
ورود امام به کربلا
بیشتر منابع، در گزارشهای خود از روز پنج شنبه، دوم محرّم سال ۶۱ه. ق، به عنوان روز ورود امام حسین(ع) و یارانش به کربلا یاد کردهاند.(۱) اما دینوری، مورخ قرن سوم قمری، روز ورود امام به کربلا را روز چهارشنبه، اول محرم ذکر کرده است.(۲)
وقتی که حُر به حسین(ع) گفت: «همین جا فرود آی که فرات نزدیک است.» حسین(ع) فرمود: «نام اینجا چیست؟» گفتند: کربلا. امام فرمود: اینجا، جایگاه کَرْب (رنج) و بَلاست. پدرم هنگام حرکتش به سوی صفین، از اینجا گذشت و من با او بودم. ایستاد و از نام آن را پرسید. نامش را به او گفتند. پس فرمود: «اینجا، جایگاه فرود آمدن مَرکبهایشان، و جایگاه ریخته شدن خونهایشان است.» موضوع را پرسیدند. فرمود: «کاروانی از خاندان محمد(ص)، اینجا فرود میآیند.»( ۳) سپس امام حسین فرمود: «اینجا، جایگاه مَرکبها و خیمهگاه ما و قتلگاه مردان ما و جای ریخته شدن خونهایمان است.»(۴) آنگاه فرمان داد که بارهایشان را در آنجا فرود آوردند.
نقل شده پس از منزل گرفتن در کربلا، امام حسین(ع) فرزندان و برادران و اهل بیتش را جمع کرد و به آنان نگاهی کرد و گریست؛ سپس فرمود: «خداوندا بدرستی که ما عترت و خاندان پیامبرت محمد(ص) هستیم که [از شهر و دیارمان] اخراجمان کردند و پریشان و سرگردان از حرم جدمان [رسول خدا(ص)] بیرون شدیم و بنی امیه به ما تعرض کردند؛ خدایا پس حقمان را از آنان بگیر و ما را برابر ظالمان یاری ده.» پس رو به اصحاب کرده فرمود:
اَلنَّاسُ عَبِیدُ الدُّنْیا وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلَی أَلْسِنَتِهِمْ یحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَایشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّیانُونَ
(ترجمه: مردم بندگان دنیا هستند و دین لقلقه زبانشان؛ حمایت و پشتیبانی از دین تا آنجاست که زندگیشان در رفاه است پس هرگاه بلاء و سختی حادث شود دینداران کم میشوند.)
خوارزمی، مقتلالحسین، مکتبة المفید، ج۱، ص۳۳۷
پس از آن امام، زمین کربلا را که چهار میل در چهار میل وسعت داشت، از ساکنان آنجا به شصت هزار درهم خرید و با آنان شرط کرد که مردم را به سوی قبرش راهنمایی کنند و از زائرانش سه روز پذیرایی کنند.(۵)
حر بن یزید ریاحی نامهای به عبیداللّه بن زیاد نوشت و او را از فرود آمدن حسین(ع) در این سرزمین با خبر ساخت. (۶) در پی این نامه، عبیداللّه نامهای خطاب به حسین(ع) نوشت:
«امّا بعد،ای حسین از فرود آمدنت در کربلا با خبر شدم؛ امیرمؤمنان -یزید بن معاویه- به من فرمان داده که لحظهای چشم بر هم ننهم و شکم از غذا سیر نسازم تا آن که تو را به خدای دانای لطیف ملحق ساخته یا تو را به پذیرش حکم خود و حکم یزید بن معاویه وادار نمایم. والسّلام»(۷)
نقل شده حسین(ع) پس از خواندن این نامه، آن را به کناری پرتاب کرد و فرمود: «قومی که رضایت خود را بر رضایت آفریدگارشان مقدّم بدارند رستگار نخواهند شد.» پیک ابن زیاد به حضرت(ع) عرض کرد: یا ابا عبدالله پاسخ نامه را نمیدهی؟ امام حسین(ع) فرمود: «پاسخش عذاب دردناک الهی است که به زودی او را فرا میگیرد.» پیک نزد ابن زیاد بازگشت و سخن حضرت را به او بازگفت. عبیدالله نیز دستور تجهیز سپاه برای جنگ با حسین(ع) را داد. (۸)
📚 #مـنـابـع ⬇️
(۱) دینوری، اخبارالطوال، ص۵۳
(۲) مقرم مقتل الحسین، دارالکتاب الاسلامیه ص۱۹۲
(۳) مقتل لهوف سید بن طاووس ص۸٠. ابن شهر آشوب. مناقب ج۴ص۹۷
(۴) طریحی، مجمع البحرین ج۵ ص۴۶۲
(۵) خوارزمی مقتل الحسین
(۶) ابن شهر آشوب ، مناقب ، ج۴، ص ۹۸
(۷) ابن اعثم ، الفتوح ، ۱۴۱۱ق.م. ، ج ۵
(۸) دینوری، اخبارالطول ص۲۵۳
#امان_از_کـرب_والبلا
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
🏴
📌 یتیم یعنی هنوز امام نداریم
◾️ یک دختر سه ساله و این همه معرفت؟! عجیب هم نیست، تو دختر زهرایی. ولایتمداری را از او به ارث بردهای.
◽️ تو با همهٔ کودکیات میدانی بیامام زنده بودن عینِ یتیمیست. برای همین هم تاب نیاوردی و تا سرِ پدر را دیدی به سویش پَر کشیدی.
🔘 سوم #محرم ؛ #حضرت_رقیه
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتاد و ششم
جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاریهای این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و میبایست سفره افطار را آماده میکردم.
در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر میگشت. روزهداری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار سادهای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را میپیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقتفرسای پالایشگاه کار میکرد و معمولاً وقتی به خانه میرسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک میدیدم تا قدری از تشنگیاش بکاهد و وجود گرما زدهاش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیهام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم.
پدر روی تخت خواب دو نفرهای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! خودم افطاری رو آماده میکردم! تو چرا اومدی؟» همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفتم، جواب دادم: «خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!» سپس سماور را روشن کردم و میخواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: «انشاءالله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست میکنه!» از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگینتر خبر داد: «امروز رفته بودم با دکترش صحبت میکردم...» و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: «گفت باید دوباره عمل شه. میگفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت میکنه و باید زودتر عملش کنن.»
هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیمتر گزارش میداد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزدهام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشهها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: «دست نزن! بذار الآن جارو میارم!» به صورت رنگ پریدهام نگاهی کرد و گفت: «خودم جارو میزنم.» و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزهداری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: «حالا کِی قراره عملش کنن؟» جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «فردا.» آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا میآمد، پرسیدم: «امروز مامانو دیدی؟» سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشهها روشن کرد.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتاد و هفتم
همانطور که نگاهم به خُرده شیشهها بود، بغضم شکست و با گریهای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم: «دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... » و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شبهای من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبتبارش مقابل چشمانمان جان میگرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود.
با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظهای خونابهاش بند نمیآمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کِشداری باز شد و مجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگیاش، همچون همیشه میخندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید: «گریه کردی؟» و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: «از مامان خبری شده؟» سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: «میخوان فردا باز عملش کنن.» و همین که جملهام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدیام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لبهایی که دیگر نمیخندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدیام را با امیدواری داد: «خدا بزرگه!» و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت.
طبق عادت شبهای گذشته، ابتدا نماز مغرب را میخواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه میرفتیم. نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را میکشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: «امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...» و بیآنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماههای اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ میکرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتاد و هشتم
ظرف پایهدار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطبهای تعارفیاش نداشت و با گفتن «ممنونم!» یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: «الهه جان! میدونی امشب چه شبیه؟» خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: «امشب شب تولد امام حسن (علیهالسلام)!» و در برابر نگاه بیروحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (علیهالسلام) موج میزد، ادامه داد: «امام حسن (علیهالسلام) به کریم اهل بیت (علیهمالسلام) معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (علیهالسلام) بخوای، دست رد به سینهات نمیزنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم، امام حسن (علیهالسلام) رو صدا میزنیم.»
منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه میزد، پرسیدم: «یعنی تو میگی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن (علیهالسلام) میده؟» از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: «نه الهه جان! منظور من این نیس!» سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: «به نظر من خدا به بعضی بندههاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً قبول داری که آبروی امام حسن (علیهالسلام) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!»
نگاهم را به گلهای صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: «بله! منم برای امام حسن (علیهالسلام) احترام زیادی قائل هستم...» که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بیپروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقیام آمد: «الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو میبینه و صداتو میشنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد میتونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!» برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطهای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش میدرخشید، ادامه داد: «الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن (علیهالسلام) نمیذاره دست خالی از در خونهاش برگردی!»
در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بیبهانه و با بهانه و حتی با برنامهریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات شیعه دعوت میکرد و از من میخواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانهام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: «الهه جان! خیلیها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلیها همینجوری تو حرم امام رضا (علیهالسلام) شفا گرفتن! باور کن خیلیها همینجوری تو هیئتها حاجت گرفتن!» سپس مثل اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد: «الهه! من از تو نمیخوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دوست دارم!»
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🌑سلام علی ساکن کربلا🌑
در آستانه ماه محرم الحرام با توجه به شرایط خاص حاکم برجامعه وبا رعایت پروتکل های بهداشتی مجلس عزا برپا می شود:
با حضور:
"سرکار خانم وسیله"
مکان:
بزرگراه آزادگان،شهرک مشیریه، خ شرکت واحد، خ. بوعلی غربی،روبروی پارک آزادگان،بوستان پردیس بانوان
🔰🔰🔰🔰
🗓زمان :
❌❌ازپنجشنبه سوم محرم الحرام تا
روز عاشورا
🔰🔰🔰🔰
❌❌ساعت: ۱۷:۱۵ الی ۱۹:۱۵
🔰🔰🔰🔰
❌❌لطفا حتما به موارد زیر با دقت توجه فرمایید:
❌❌❌❌
مهمترین نکته این است که
حتما گوشی ها بایدتحویل داده شود
پس تاجایی که امکان دارد،
ازآوردن گوشی خودداری فرمایید.
جهت جلوگیری ازشلوغی گیت و
ومعطل شدن،لطفا ازآوردن وسایل اضافی
جلوگیری نمایید.
❌❌❌❌
‼️۱_به دلیل حفظ سلامت کودکان در شرایط کرونایی،از آوردن کودکان خود جدا خودداری فرمایید.
🔰❇️🔰❇️
۲_درهرشرایطی از ورود پسر بچه های بالای پنج سال،جلوگیری خواهد شد.
🔰❇️🔰❇️
۳_همه ی افراد از زمان ورود به پارک تا زمان خروج،بدون استثناء،ملزم به استفاده از دوماسک هستند.
🔰❇️🔰❇️
۴_حتما با خود دستکش،ماسک و مایع ضدعفونی کننده و دستمال کاغذی و پلاستیک جهت جمع کردن دستمال داشته باشید.
🔰❇️🔰❇️
۵_لطفا حتما با خود آب آشامیدنی همراه داشته باشید،هیئت به هیچ عنوان آب آشامیدنی در اختیار نخواهد داشت.
🔰❇️🔰❇️
۶_لطفا تا جایی که برایتان مقدور می باشد،از آوردن گوشی همراه خودداری فرمایید،درصورت همراه داشتن موبایل،قبل از ورود به پارک،گوشی ها گرفته میشود.
همچنین ازآوردن وسایل اضافی،جهت تسهیل در ورود به پارک وشلوغ نشدن گیت بازرسی،جدا خودداری کنید.
🔰❇️🔰❇️
۷_افراد مسن یا بیمار،برای حفظ سلامتی خود،تشریف نیاورند.
🔰❇️🔰❇️
۸_ازهمه ی بزرگواران وعاشقان اباعبدالله علیه السلام،درخواست میکنیم که در بالاترین حد ممکن ،تمام پروتکل های ستاد ملی کرونا را رعایت فرمایند.
🔰❇️🔰❇️
۹_ازتجمع در مقابل پارک یا داخل پارک جدأ خودداری فرمایید وفاصله گذاری اجتماعی را در تمام مدت رعایت فرمایید.
خواهش می کنیم،برای برگزاری هر چه بهتر وبا شکوهتر مراسم عزاداری سرور وسالار شهیدان علیهم السلام،تمام نکات بالا را با دقت فراوان رعایت فرمایید.
#وقایع_روزسوم_محرم۶۱هجری
ورود عمر بن سعد به کربلا
عمر بن سعد روز سوم محرم، به همراه چهار هزار نفر از مردم کوفه وارد کربلا شد.(۱)درباره چگونگی آمدن عمر بن سعد به کربلا گفته شده: عبیدالله بن زیاد، عمر بن سعد را فرمانده چهار هزار تن از کوفیان کرده و به او دستور داده بود به ری و دَستَبی رفته با دیلمیانی که بر این منطقه چیره شده بودند، مبارزه کند. عبیداللَّه، فرمان حکومت ری را نیز به نام ابن سعد نوشته و او را به سمت فرمانداری این شهر برگزیده بود. پسر سعد به همراه یاران خود در منطقهای در بیرون کوفه به نام حمام اعین اردو زد. او برای رفتن به ری آماده میشد که چون امام حسین(ع) به سوی کوفه حرکت کرد، ابن زیاد، به عمر بن سعد دستور داد به جنگ امام حسین(ع) برود و پس از فارغ شدن از آن، به سوی ری حرکت کند. ابن سعد جنگ با امام حسین(ع) را خوش نمیداشت. ازاینرو از عبیدالله خواست تا او را از این کار معاف بدارد؛ اما ابن زیاد معافیت او را منوط به پس دادن حکومت ری کرد. (۲)عمر بن سعد چون اصرار عبیدالله بن زیاد را دید، رفتن به کربلا را پذیرفت (۳) و با سپاهش به سمت کربلا حرکت کرد و فردای روزی که امام حسین(ع) در نینوا فرود آمده بود، به آن جا رسید.(۴)
آغاز گفتگوهای امام حسین(ع) و عمر بن سعد
عمر بن سعد پس از آمدن به کربلا، خواست پیکی سوی امام بفرستد تا از او بپرسد برای چه به این سرزمین آمده است و چه میخواهد؟ این کار را به عزره بن قیس احمسی و دیگر بزرگانی که نامه دعوت به آن حضرت(ع) نوشته بودند، پیشنهاد کرد؛ اما آنان از انجام این کار خودداری کردند.[۹۷] اما کثیر بن عبدالله شعیبه پذیرفت و به سوی اردوگاه امام حسین(ع) حرکت کرد. چون ابوثمامه صائدی نگذاشت کثیر همراه با سلاح خود نزد حسین(ع) برود، بینتیجه پیش عمر بن سعد بازگشت.(۵)
پس از بازگشت کثیر بن عبداللَّه، عمر سعد از قرة بن قیس حنظلی (۶)خواست تا نزد امام حسین(ع) برود و او پذیرفت. حسین(ع) در جواب پیام عمر سعد به قره فرمود: «مردم شهرتان به من نامه نوشتند که بدین جا بیایم. اکنون اگر مرا نمیخواهند باز میگردم.» عمر سعد از این پاسخ شاد شد.(۷) پس نامهای به ابن زیاد نوشت و او را از سخن حسین(ع) آگاه کرد. (۸)عبیدالله بن زیاد در جواب نامه عمر سعد، بیعت حسین(ع) و یارانش با یزید را خواست.(۹)
📚 #منابع ⬇️
(۱) دینوری، اخبارالطوال، ص۲۵۳؛ الکامل فی التاریخ ج۴، ص۵۲.
(۲) طبری، تاریخ الامم و الملوک، ۱۹۶۷م، ج۵، ص۴۰۹.
(۳)خوارزمی، مقتلالحسین، مکتبة المفید، ص۲۳۹-۲۴۰.
(۴) دینوری، اخبارالطوال، ۱۳۶۸ش، ص۲۵۳؛ بلاذری، انسابالاشراف ج۳
(۵)طبری، تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص۴۱۰؛
(۶)خوارزمی، مقتلالحسین، مکتبة المفید، ص۲۴۰.
(۷) دینوری، اخبارالطوال، ۱۳۶۸ش، ص۲۵۳.
(۸) دینوری، اخبارالطوال،ص۲۵۳-۲۵۴؛
(۹)طبری، تاریخ الامم ج۵، ص۴۱۱؛ مفید، الارشاد خوارزمی مقتلالحسین، مکتبة المفید، ص۲۴۱.
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
🏴
#روزچـهـارم_محرم_سال۶۱هجری
#تلاش_ابن_زیادملعون_برای
#فرستادن_سپاه_به_کــــربلا
پس از آمدن امام حسین(ع) به کربلا، عبیداللّه بن زیاد، مردم را در مسجد کوفه جمع کرد و هـدایای گران یزید- تا ۴ هزار دینار و ۲٠٠ هزار درهم- را در میان بزرگانشان تقسیم کرد و آنان را به یاری عمر بن سعد در جنگ با امام حسین(ع) فرا خواند. (۱)
عبیدالله بن زیاد عَمرو بن حُرَیث را به کارگزاری کوفه گماشت و خود نیز با یارانش از کوفه بیرون آمد و در نُخَیله اردو زد و مردم را وادار به حرکت به نخیله کرد.( ۳_۲)و [جهت جلوگیری از پیوستن کوفیان به سپاه امام حسین(ع)] پل کوفه را در اختیار گرفت و اجازه نداد کسی از آن عبور کند.(۴)
به دستور عبیدالله بن زیاد، حصین بن تَمیم و ۴هزار سپاهی تحت امر او از قادسیه به نُخَیله فرا خوانده شدند.(۵) محمد بن اَشعث بن قیس کِنـدی و کثیر بن شهاب و قعقاع بن سوید نیز از سوی ابن زیاد مأموریت یافتند تا مردم را آماده نبرد با اباعبدالله الحسین(ع) کنند.(۶) ابن زیاد همچنین سوید بن عبدالرحمن منقری را به همراه چند سوار به کوفه فرستاد و به او دستور داد تا در کوفه جستجو کند و هر کس را که از رفتن به جنگ اباعبدالله(ع) خودداری کرده است، پیش او بیاورد. سوید در کوفه به جستجو پرداخت پس مردی از شامیان را که برای مطالبه میراث خود به کوفه آمده بود، بازداشت کرده، نزد ابن زیاد فرستاد. ابن زیاد نیز [جهت ترساندن مردم کوفه] دستور قتل او را صادر کرد. مردم که چنین دیدند همگی حرکت کردند و به نخیله رفتند.(۷)
با گردآمدن مردم در نُخَیله، عبیدالله به حُصَین بن نُمَیر و حَجّار بن اَبجَر و شَبَث بن رِبعی و شمر بن ذیالجوشن دستور داد تا جهت یاری ابن سعد به لشکرگاه او بپیوندند.(۸) شمر اولین نفری بود که فرمان او را اجرا کرد و آماده حرکت شد (۹) پس از شمر، زید (یزید) بن رَکاب کلْبی با ۲ هزار نفر، حُصَین بن نُمَیر سَکونی با ۴ هزار نفر، مصاب ماری (مُضایر بن رهینه مازِنی) با ۳ هزار نفر (۱٠) و حصین بن تمیم طهوی با ۲ هزار سپاهی (۱۱) و نصر بن حَربه (حَرَشه) با ۲ هزار نفر از کوفیان حرکت کردند و به سپاه عمر بن سعد پیوستند.(۱۲) آنگاه ابن زیاد، مردی را به سوی شَبَث بن رِبعی ریاحی فرستاد و از او خواست که به سوی عمر بن سعد حرکت کند. شبث نیز با یک هزار سوار، به عمر بن سعد پیوست.(۱۳) پس از شبث، حجّار بن اَبجَر با یک هزار سوار (۱۴) و پس از او محمد بن اشعث بن قیس کندی با هزار سوار (۱۵) و حارث بن یزید بن رویم نیز از پی حجار بن ابجر روانه کربلا شدند.(۱۶) عبیدالله بن زیاد هر روز صبح و ظهر، گروهی از نظامیان کوفی را در دستههای بیست، سی، پنجاه تا صد نفری، به کربلا میفرستاد (۱۷) تا این که در ششم محرم تعداد نفرات سپاه عمربن سعد به بیش از ۲٠ هزار نـفـر رسید.عبیداللّه، عمربن سعد را فرمانده همه آنان نمود.(۱۸)
📚 #مـنابـع ⬇️
(۱)بلاذری، انسابالاشراف،ج۳، خوارزمی مقتلالحسین(ع)،ص۲۴۲
(۲) ابن سعد، الطبقات الکبری، ۱۴۱۴ق، ج۱
(۳). ابن سعد، الطبقات الکبری، ۱۴۱۴ق، ج۱، ص۴۶۶.
(۴) بلاذری، انسابالاشراف، ۱۴۱۷ق، ج۳، ص۱۷۸.
(۵) بلاذری، انسابالاشراف، ۱۴۱۷ق، ج۳، ص۱۷۹.
(۶) دینوری، اخبارالطوال،ص۲۵۴-۲۵۵
(۷)دینوری، اخبارالطوال،ص۲۵۴؛ بلاذری،
(۸) دینوری، اخبارالطوال، ص۲۵۴
(۹) خوارزمی مقتلالحسین، مکتبة المفید، ص۲۴۲؛
(۱٠) ابن سعد، الطبقات الکبری، ۱۴۱۴ق، ج۱، ص۴۶۶.
(۱۱) خوارزمی، مقتلالحسین، مکتبة المفید، ص۲۴۲.
(۱۲) دینوری،ص۲۵۴خوارزمی، مقتلالحسین ص۲۴۲
(۱۳) مکتبة المفید، ص۲۴۲.
(۱۴) صدوق، الامالی، ۱۴۱۷ق، ص۱۵۵.
(۱۶) دینوری، اخبارالطوال، ، ص۲۵۴؛
(۱۷) انسابالاشراف، ۱۴۱۷ق، ج۳، ص۱۷۹.
(۱۸)ابناعثم، الفتوح،؛ خوارزمی، مقتلالحسین،
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان
#لعن_الله_آل_زیاد_وآل_مروان
#بـــقــــتــــلـــــهــــم_الــــحــــســـیــن
🏴
در کربلا چه گذشت...
#چهارم_محرم_۶۱هجری
فتوای شریح قاضی به قتل
امام حسین علیه السلام
در این روز از سال ۶۱ هـ ابن زیاد با استناد به فتوایی که از شریح قاضی گرفته بود، در مسجد کوفه خطبه خواند و مردم را به کشتن امام حسین علیه السلام تحریص کرد.(۱)
متن منسوب به شُریح قاضی
«انَّ حسین بنَ علی بن ابیطالب شَقَّ عَصا المسلمین و خالَفَ امیرَالمؤمنین و خَرَجَ عن الدّینِ، ثَبَتَ و حُقِّقَ عندی، قَضَیتُ و حَکَمتُ بِدَفعِهِ و قَتلِهِ حِفظاً لِشَریعةِ سَیدِ المرسلین»؛ «بهدرستی که حسین بن علی در میان مسلمانان تفرقه افکند و با امیرالمومنین (یزید) مخالفت کرده و از دین خارج شده است. این مطلب برای من ثابت و محقق شده است. پس حکم کردم به دفع و کشتن او برای حفظ شریعت پیامبر اسلام.» (۲)
(۱) الوقایع و الحوادث : ج ۲، ص ۱۲۴.
(۲) وجدانی، ترجمه الالفین، ۱۴۰۹ق، ص۱۰۰۴
#اللهم_العن_اول_ظالم_ظلم
#حق_محمد_وآل_محمد
🏴
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت هشتاد و نهم
و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: «فقط نمیدونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (علیهالسلام) خدا جوابمون رو بده!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی مدعیانه عتاب کنم: «یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرفهایش بر دلم سنگینی میکرد.
از طوفان گریه ناگهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم میکرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصهام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم...» دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: «اگه نمیخواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمیزدی... تو که میبینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟...» باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد: «الهه جان! ببخشید، من فقط میخواستم...» و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتیام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم: «فکر میکنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً میدونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه؟»
از چشمانش میخواندم که اشکهای بیامانم جگرش را آتش میزند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: «الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!» و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بیقرارم قدری قرار گرفت. حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصلهای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند پیوسته احساسمان محو شویم. لحظاتِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به دردِ دلهای من و غمخواریهای صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد.
از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم مینشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت میدرخشید، کردم و پرسیدم: «اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟» از هوشیاری زنانهام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: «خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه میگیریم!» در برابر پاسخ صادقانهاش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بینظیرش، به جانم انرژی تازهای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده میکرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود.
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود
روز تولد امام رضا (علیهالسلام) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانهمان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی میشد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: «الهه!» و تا نگاهم به چشمان منتظرش افتاد، لبخندی زد و پرسید: «به چی فکر میکردی؟»
در برابر پرسش بیریایش، صورتم به خندهای ملیح باز شد و پاسخ دادم: «نمیدونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من شلهزرد گرفته بودی، یادته؟» از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: «مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شلهزرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمیدونستم چه برخوردی میکنی. میترسیدم ناراحت شی...»
از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیدهام قدری به وجد آمده و گوشهایم برای شنیدن بیقراری میکرد و او همچنان میگفت: «یه ده دقیقهای پشت در خونهتون وایساده بودم و نمیدونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر میگشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!» به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: «وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمیدونستم چی کار کنم! نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت میلرزید!» سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: «الهه! نمیدونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم میلرزید!» خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: «وقتی شلهزرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!» و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو میدیدم!»
انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا میگفت: «فقط به گنبد امام حسین (علیهالسلام) نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم! میگفتم من به خاطر شما صبر میکنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!» محو چشمانش شده بودم و باز هم نمیتوانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن میگوید که چهارده قرن پیش از دنیا رفته است و عجیبتر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم میخواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم!
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و یکم
چشمان بیرنگ مادر ثابت مانده و ردّ خونریزی معدهاش که از دهانش بیرون میریخت، روی صورت سفید و بیرنگش هر لحظه پر رنگتر میشد. هر چه صدایش میکردم جوابی نمیشنیدم و هر چه نگاهش میکردم حتی پلکی هم نمیزد که به ناگاه جریان نفسش هم قطع شد و قفسه سینهاش از حرکت باز ایستاد. جیغهایی که میکشیدم به گوش هیچ کس نمی رسید و هر چه کمک میطلبیدم کسی را نمیدیدم.
آنچنان گریه میکردم و ضجه میزدم که احساس میکردم حنجرهام به جراحت افتاده و راه گلویم بند آمده است که فریادهای مجید که به نام صدایم میزد و قدرتی که محکم شانههایم را فشار میداد، چشمان وحشتزدهام را گشود. هرچند هنوز قلبم کنار پیکر بیجان مادر در آن فضای مبهم جا مانده بود، اما خودم را در اتاق تاریکی دیدم که فقط برق چشمان مجید پیدا بود و نور ضعیفی که از پنجره اتاق به درون میتابید. مجید با هر دو دستش شانههایم را محکم گرفته و با نفسهایی که از ترس به شماره افتاده بود، همچنان صدایم میزد.
بدن سُست و سنگینم به تشک چسبیده و بالشتم از گریه خیس شده بود. مجید دست دراز کرد و دکمه چراغ خواب را فشار داد که با روشن شدن اتاق، تازه موقعیت خودم را یافتم. مجید به چشمان خیس از اشکم خیره شد و مضطرب پرسید: «خواب میدیدی؟» با آستین پیراهنم اشکم را پاک کرده و با تکان سر پاسخ مثبت دادم. با عجله از روی تخت بلند شد، از اتاق بیرون رفت و پس از لحظاتی با یک لیوان آب به نزدم بازگشت. لیوان را که به دستم داد، خنکای بدنه بلورینش، حرارت دستم را خنک کرد و با نوشیدن جرعهای، آتش درونم خاموش شد. میترسیدم چشمانم را ببندم و باز خوابی هولناک ببینم. مجید کنارم لب تخت نشست و پرسید: «چه خوابی میدیدی که انقدر ترسیده بودی؟ هر چی صدات میکردم و تکونت میدادم، بیدار نمیشدی و فقط جیغ میزدی!»
بغضم را فرو دادم و با طعم گریهای که هنوز در صدایم مانده بود، پاسخ دادم: «نمیدونم... مامان حالش خیلی بد بود... انگار دیگه نفس نمیکشید...» صورت مهربانش به غم نشست و با ناراحتی پرسید: «امروز بهش سر زدی؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم: «صبح با عبدالله پیشش بودم... ولی از چند روز پیش که عملش کردن، حالش بدتر شده...» و باز گریه امانم نداد و میان ناله لب به شِکوه گشودم: «مجید! مامانم خیلی ضعیف شده، حالش خیلی بده...» و دوباره نغمه نالههایم میان هق هق گریه گم شد و دل مجید بیقرار این حال خرابم، به تب و تاب افتاده بود که عاشقانه گونههای نمناکم را نوازش میداد و زیر لب زمزمه میکرد: «آروم باش الهه جان! آروم باش عزیز دلم! خدا بزرگه!» تا سرانجام از نوازش نرم انگشتانش، قلب غمزدهام قدری قرار گرفت.
از زیر لایه اشک نگاهی به ساعت روی میز انداختم، دیگر چیزی تا سحر نمانده بود و من هم دیگر میلی به خوابیدن نداشتم که چند شبی میشد که از غصه مادر، شبم هم مثل روزم به بیقراری و بد خوابی میگذشت. بلاخره خودم را از روی تخت کَندم و همچنانکه از جا بلند میشدم، با صدایی گرفته رو به مجید کردم: «مجید جان! تو بخواب! من میرم یواش یواش سحری رو آماده کنم.» به دنبال حرف من او هم نگاهی به ساعت کرد و با گفتن «منم خوابم نمیاد.» از جا بلند شد و از اتاق بیرون آمد. وضو گرفتم، بلکه در فاصله کوتاهی که تا تدارک سحری داشتم، نمازی مستحبی خوانده و برای شفای مادر دعا کنم. مجید هم پشت سر من وضو گرفت و مثل شبهای گذشته در فرصتی که تا سحر داشت، به نماز ایستاد. دو رکعت نماز حاجت خواندم و بعد از سلام نمازم، دستانم را مقابل صورتم گرفتم و با چشمانی که بیدریغ میبارید، خدا را خواندم و بسیار خواندم که بیش از این دل ما را در آتش انتظار اجابت دعایمان نسوزاند و هر چه زودتر شفای مادر نازنینم را عنایت کند، هر چند شفای حال مادرم دیگر شبیه معجزهای شده بود که هر روز دست نیافتنیتر میشد.
سحری پدر و عبدالله را بردم و داشتم سفره را برایشان میچیدم که عبدالله تکیه به در آشپزخانه زد و با لحنی لبریز درد پرسید: «تو بودی دیشب جیغ میزدی؟» از اینکه صدای ضجههایم را شنیده بود، غمگین سر به زیر انداختم و او دوباره پرسید: «باز خواب مامانو میدیدی؟»
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت نود و دوم
با شنیدن نام مادر، اشک پای چشمم نشست و عبدالله که جوابش را از نفسهای خیس من گرفته بود و توانی هم برای دلداریام نداشت، با قدمهایی سنگین از آشپزخانه بیرون رفت. سفره را آماده کردم و خواستم بروم که پدر با چشمانی خوابآلود از اتاقش بیرون آمد، جواب سلامم را زیر لبی داد و برای صرف سحری به آشپزخانه رفت. به خانه خودمان که بازگشتم، دیدم مجید سر به مُهر گذاشته و با دستانی که به نشانه دعا کنار سرش گشوده شده، لبانش به مناجات با خدا میجنبد. آهسته در را پشت سرم بستم تا خلوت خالصانهاش را به هم نزنم، پاورچین به آشپزخانه رفتم و مشغول آماده کردن میز سحری شدم. لحظاتی نگذشته بود که مجید با چشمانی که ردّ پای اشک روی مژگانش مانده بود، به آشپزخانه آمد و سر میز نشست. میتوانستم حدس بزنم که از ضجههای نیمه شبم چقدر دلش به درد آمده و تا چه اندازه از این حال و روز من عذاب میکشد که اینچنین دل شکسته به درگاه خدا دعا میکند.
بعد از نماز صبح مشغول خواندن قرآن بودم که مجید کیفش را از کنار اتاق برداشت و آهسته زمزمه کرد: «الهه جان! من دارم میرم، کاری نداری؟» سرم را بالا آوردم تا جواب خداحافظیاش را بدهم که دیدم پیراهن مشکی به تن کرده است. قرآن را بوسیدم و با تعجب پرسیدم: «چرا مشکی پوشیدی؟» به لباس سیاهش نگاهی کرد و در برابر چشمان پرسشگرم پاسخ داد: «آخه امشب شب نوزدهمه!» تازه به خاطر آوردم که شب ضربت خوردن امام علی (علیهالسلام) از راه رسیده و او به قدری دلبسته امامش بود که در سحرگاهی که به شب ضربت خوردن آن امام ختم میشود، لباس عزا به تن کند. از جا بلند شدم و با مهربانی پاسخش را دادم: «نه کاری ندارم! به سلامت!» و او با بدرقه با محبتم از در بیرون رفت. گرچه این روزها حالی برایم نمانده و هر روز دل مردهتر از روز گذشته بودم، ولی باز هم عادت روزهای نخستین زندگیمان را از یاد نبرده و هر صبح برای خداحافظی با مجید به بالکن میرفتم. پشت نردههای آهنی بالکن به انتظارش میایستادم و او پیش از آنکه از در حیاط خارج شود، به سمتم رو میچرخاند و برایم دست تکان میداد. صحنه زیبایی که تا هنگام بازگشتش به خانه و وصال دوبارهمان، آرامبخش قلبهای عاشقمان میشد. حالا خلوت خانه، مجال خوبی برای مویههای غریبانهام بود. به اتاق بازگشتم و همانجا پای دیوار نشستم. سرم را روی زانو گذاشته و با سپر انگشتان سردم، صورتم را پوشاندم تا مثل نیمه شب طنین گریههایم به گوش عبدالله نرسد. برای دختری چون من که عاشق مادرم بودم، سخت بود که در طی مدتی کوتاه شاهد پَر پَر شدن گلهای زندگیاش باشم! مادری که تا ماه پیش صدای قدمهایش را در حیاط خانه میشنیدم، عطر نفسهایش را در همه اتاقها استشمام میکردم و حالا جز بدن نحیف و صورت بیرنگی که هیچ شباهتی به مادر زیبا و مهربانم نداشت، چیزی از وجودش نمانده بود. فقط خدا میداند که در این مدت چقدر دعا کرده و نماز و قرآن خوانده بودم تا مادرم شفا گرفته و دوباره با پای خودش به خانهای که بیحضور او صفایی نداشت، قدم بگذارد، هر چند هنوز دعایم به اجابت نرسیده و دل بی قرارم آرام نگرفته بود. دیگر باید چه میکردم و به چه زبانی خدا را میخواندم که دعایم را بپذیرد و آرزویم را برآورده سازد؟ باید باور میکردم که نزد خدا آبرویی ندارم و دعای پر سوز و گدازم به درگاه پروردگارم ارزشی ندارد؟ مگر میشد باور کنم خدای مهربانی که بیآنکه بخوانمش اجابتم میکند، حالا در برابر اینهمه نالههای عاجزانهام بیتفاوت باشد! مگر میتوانستم بپذیرم خدای رحمان و رحیمی که بیآنکه من بدانم هزار و یک بلا را از سرم دور میکند، حالا به اینهمه گریههای مظلومانهام عنایتی نکند! پس چه حجابی در میان بود که مانع اجابت دعایم میشد؟
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🌑سلام علی ساکن کربلا🌑
در آستانه ماه محرم الحرام با توجه به شرایط خاص حاکم برجامعه وبا رعایت پروتکل های بهداشتی مجلس عزا برپا می شود:
با حضور:
"سرکار خانم وسیله"
مکان:
بزرگراه آزادگان،شهرک مشیریه، خ شرکت واحد، خ. بوعلی غربی،روبروی پارک آزادگان،بوستان پردیس بانوان
🔰🔰🔰🔰
🗓زمان :
❌❌ازپنجشنبه سوم محرم الحرام تا
روز عاشورا
🔰🔰🔰🔰
❌❌ساعت: ۱۷:۱۵ الی ۱۹:۱۵
🔰🔰🔰🔰
❌❌لطفا حتما به موارد زیر با دقت توجه فرمایید:
❌❌❌❌
مهمترین نکته این است که
حتما گوشی ها بایدتحویل داده شود
پس تاجایی که امکان دارد،
ازآوردن گوشی خودداری فرمایید.
جهت جلوگیری ازشلوغی گیت و
ومعطل شدن،لطفا ازآوردن وسایل اضافی
جلوگیری نمایید.
❌❌❌❌
‼️۱_به دلیل حفظ سلامت کودکان در شرایط کرونایی،از آوردن کودکان خود جدا خودداری فرمایید.
🔰❇️🔰❇️
۲_درهرشرایطی از ورود پسر بچه های بالای پنج سال،جلوگیری خواهد شد.
🔰❇️🔰❇️
۳_همه ی افراد از زمان ورود به پارک تا زمان خروج،بدون استثناء،ملزم به استفاده از دوماسک هستند.
🔰❇️🔰❇️
۴_حتما با خود دستکش،ماسک و مایع ضدعفونی کننده و دستمال کاغذی و پلاستیک جهت جمع کردن دستمال داشته باشید.
🔰❇️🔰❇️
۵_لطفا حتما با خود آب آشامیدنی همراه داشته باشید،هیئت آب آشامیدنی در اختیار نخواهد داشت.
🔰❇️🔰❇️
۶_لطفا تا جایی که برایتان مقدور می باشد،از آوردن گوشی همراه خودداری فرمایید،درصورت همراه داشتن موبایل،قبل از ورود به پارک،گوشی ها گرفته میشود.
همچنین ازآوردن وسایل اضافی،جهت تسهیل در ورود به پارک وشلوغ نشدن گیت بازرسی،جدا خودداری کنید.
🔰❇️🔰❇️
۷_افراد مسن یا بیمار،برای حفظ سلامتی خود،تشریف نیاورند.
🔰❇️🔰❇️
۸_ازهمه ی بزرگواران وعاشقان اباعبدالله علیه السلام،درخواست میکنیم که در بالاترین حد ممکن ،تمام پروتکل های ستاد ملی کرونا را رعایت فرمایند.
🔰❇️🔰❇️
۹_ازتجمع در مقابل پارک یا داخل پارک جدأ خودداری فرمایید وفاصله گذاری اجتماعی را در تمام مدت رعایت فرمایید.
خواهش می کنیم،برای برگزاری هر چه بهتر وبا شکوهتر مراسم عزاداری سرور وسالار شهیدان علیهم السلام،تمام نکات بالا را با دقت فراوان رعایت فرمایید.
#نوجوان_کــــربلا
#قاسم_بن_الحـسن
قاسم ابن حسن ابن علی ابن ابیطالب از یاران عمویش حسین بن علی در واقعه عاشورا بود که در سن سیزده سالگی پس از نبردی توسط عمرو بن سعد ازدی کشته شد.(۱) قاسم پسر حسن مجتبی در عاشورا، نوجوانی(۲) ۱۳ یا ۱۶ (۳) ساله بود.
در شب عاشورا بعد از اینکه حسین بن علی بن ابی طالب به یاران خود خبر داد که همه آنها در روز بعد کشته خواهند شد، قاسم بن حسن از عموی خویش سؤال کرد که آیا من هم فردا کشته خواهم شد؟ سپس حسین بن علی اینگونه پاسخ داد "فرزندم مرگ در نزد تو چگونه است؟" قاسم پاسخ داد که مرگ در نزد من از عسل شیرینتر است. در ادامه عمویش گفت: "آری، تو نیز فردا به شهادت خواهی رسید."(۴_۵)
وی پس از عون بن عبدالله جعفر (پسر زینب بنت علی یا پسر همسرش) پیش حسین بن علی رفت و از او اجازه رفتن به میدان نبرد خواست؛ ولی حسین بن علی به او اجازه نداد.(۶)وی پس از اصرار فراوان توانست از او اجازه گیرد. نیز در حدیثی از علی بن حسین امام چهارم شیعیان آمدهاست که وی پس از علی اکبر به میدان رفت.(۷)
قاسم نوجوان سوار بر اسب شد، با جثه ریزی که داشت پایش به رکاب نمیرسید. یکی از خوارج به نام ازرق شامی که از فرماندهان سپاه عمر بن سعد بود، مسئول کشتن قاسم شد. ازرق، چهار پسرش را تک تک به میدان فرستاد که خود ازرق با پسرانش توسط قاسم کشته شدند. بعد از این نبرد حیرتانگیز، سپاهیان عمر ابن سعد قاسم را دوره کرده، او را مجروح و از اسب پایین انداختند. قاسم از عمویش تقاضای کمک کرد، حسین به سرعت سمت قاسم تاخت و سواران دورش را کشت اما وقتی به بدن قاسم نگریست دید که بدنش با سمهای اسب مچاله شده و قاسم کشته شد.(۸)
۱_شهادت جناب قاسم بن الحسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام".
۲_مقتل خوارزمی
۳_لباب الأنساب
۴_مطهری، مجموعه، ج۱۷، ص۸۱–۸۲
۵_حضرت قاسم
۶_برخی آوردهاند که عبدالله برادرش (که احتمالاً یازده سالش بود) آن هنگام به میدان رفت.
۷_آمالی صدوق، ص ۲۲۶
۸_ تاریخ طبری و
#یااباعبدالله
#شب_ششم_محـــرم
#قاســــم_ابن_الـــحسن
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
🏴
#وقایع_روزپنجم_محرم۶۱هجری
_در این روز عبیداللّه بن زیاد، شخصی بنام «شبث بن ربعی»[1]را به همراه یک هزار نفر به طرف کربلا گسیل داد.[2]
مرد هزار چهره کوفه کیست؟
شبث بن ربعی،مردی هزار چهره و متلون بود؛ لذا باید اين شيطان هزار چهره را در تمام قيافه هايش شناخت .[3]
روز عاشورا امام حسین (علیه السلام)در اولین خطبۀ مفصل خویش خطاب به کوفیان از او نام برد و فرمود:«يا شَبَثَ بْنَ رَبَعي ، وَ يا حَجَّارَ بْنَ أَبْجَرٍ، وَ يا قَيْسَ بْنَ الْأَشْعَثِ، وَ يا يَزيدَ بْنَ الْحارِثِ، أَلَمْ تَكْتُبُوا الَىَّ: «أَنْ قَدْ أَيْنَعَتِ الثِّمَارُ وَ اخْضَرَّ الْجَنابُ، وَ طَمَّتِ الْجِمامُ وَ إِنَّما تُقْدِمُ عَلى جُنْدٍ لَكَ مُجَنَّدٌ، فَاقْبِلْ؟!؛ اى شبث بن ربعى! اى حجّار بن ابجر! اى قيس بن اشعث! اى يزيد بن حارث! آيا شما براى من نامه ننوشتيد كه درختان ما ثمر داده است و باغها سرسبز شده و چاه ها پرآب گشته و تو در سرزمينى پا مى گذارى كه لشكرى آراسته و انبوه در خدمت تو است، پس به سوى ما بيا!».[4]
آنان از جمله شبث بن ربعى در پاسخ گفتند: ما چنين نامه اى ننوشتيم!امام فرمود:«سُبْحانَ اللَّهِ! بَلى وَاللَّهِ لَقَدْ فَعَلْتُمْ ؛ سبحان اللَّه! آرى به خدا سوگند! شما اين نامه را نوشتيد».[5]
شبث بن ربعى از جمله كسانى است که در کنار أشعث بن قيس، عبيدالله بن عباس، شريح قاضى، شمربن ذى الجوشن و عمر سعد بدعاقبت شدند.[6]
ورود حُصَين بن نُمَير به كربلا
در این روز حصین بن نمیر(حصین بن تمیم)به دستور عبیدالله بن زیاد با چهار هزار سواره وارد کربلا شد؛ «حُصَين بن تميم »[7] يكى از فرماندهان سپاه يزيداست که[8]،[9]در روز عاشورا هنگامى كه امام براى اقامه نماز ظهر درخواست آتش بس موقت داد با صداى بلند گفت: نماز شما قبول نيست!!حبيب در پاسخ گفت: «زَعَمْتَ أَنَّها لاتُقْبَلُ مِنْ آلِ الرَّسُولِ وَتُقْبَلُ مِنْكَ يَا حِمارُ؟؛ گمان مى كنى كه نماز از آل رسول قبول نيست ولى نماز تو قبول است، اى حيوان!».[10] در این حین حصين بن تميم به او حمله كرد، حبيب نيز به طرف او حمله نمود. از دو طرف سپاه، تعدادى به اين درگيرى كشيده شدند و و در نهایت آن پیر میدان دار حبيب بن مظاهر، علیرغم رشادت های فراوان، به شهادت رسيد.[11]
پنجم محرم؛ ممانعت ابنزیاد از پیوستن افراد به امام حسین(علیه السلام)
عبیداللّه بن زیاد همچنین در این روز دستور داد تا شخصی بنام «زحر بن قیس»بر سر راه صحرای کربلا بایستد و هر کسی را که قصد یاری امام حسین علیه السلام داشته و بخواهد به سپاه آن حضرت ملحق شود، به قتل برساند، لذا کوفیان، اين گروه سست و ناتوان و نادان و بى اراده، همين كه با نخستين مشكل يعنى تهديدهاى ابن زياد و روبه رو شدند، همه چيز را به فراموشى سپردند؛ نه تنها پيمان ها را شكستند و دست از يارى امام عليه السلام برداشتند، بلكه شمشيرى كه براى يارى او آماده كرده بودند به روى او كشيدند و آن را به خون او آغشته كردند![12]
📚 #منابع
[1] «از جنایتکاران کربلا و فرمانده پیاده نظام ابن سعد»،( عاشورا ريشه ها، انگيزه ها، رويدادها، پيامدها، ص 682).
[2] همان.
[3] خطوط اقتصاد اسلامى ؛ ص6.
[4] عاشورا ريشه ها، انگيزه ها، رويدادها، پيامدها ؛ ص418.
[5] همان.
[6] گفتار معصومين(علیهم السلام) ؛ ج 1 ؛ ص196.
[7] در بحارالانوار به نام« حُصين بن نُمير» ثبت شده است.( ج 45؛ ص 21).
[8] تاريخ طبرى؛ ج 4؛ ص 334 ، بحارالانوار، ج 45، ص 21.
[9] عاشورا ريشه ها، انگيزه ها، رويدادها، پيامدها ؛ ص472
[10] همان ؛ ص455.
[11] همان.
[12] همان ؛ ص515.
#اللهم_العن_اول_ظالم_ظلم
#حق_محمد_وآل_محمد