#گزیده_کتاب
✨ نویسنده در بخشی از #مقدمه مینویسد:
🌈 به مادربزرگ پدرم می گفتیم ننه آغا. پدرم تک فرزند بود و ننه آغا با ما زندگی می کرد. شوهرش وقتی پدرم هفت ساله بود، از دنیا رفت و ننه آغا با اینکه زیبا بود دیگر ازدواج نکرده بود.
🌈 ما هفت خواهر و برادر بودیم و با پدر و مادر و ننه آغا می شدیم ده نفر. ننه آغا بزرگتر خانواده بود و حرف آخر را او می زد. پدر و مادرم از او حرف شنوی داشتند و می دانستند حرف ها و تصمیم هایش درست و عاقلانه است.
🌈 ننه آغا چاق و قد بلند و خوش قیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزی اش عالی بود. مادرم قالی می بافت و به بچه های قد و نیم قدش میرسید و ننه آغا فکری برای ناهار می کرد. غذاهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ و ماکارونی و سوسیس کالباس میانه ای نداشت. چای را توی پیاله کوچک چینی می خورد. خواهرزاده های تهرانی اش که به یزد می آمدند دوست داشتند خانه ما بمانند و از دست پخت او بخورند. توی حیاط تنوری هیزمی داشتیم. خودش خمیر درست می کرد و نان می پخت. برای ورآمدن خمیر، به جای مخمرهای بازاری، از خمیر ترش استفاده می کرد... .
📚 #قصههای_من_و_ننه_آغا
🖊مظفر سالاری
🔅به ما بپیوندید:
@banoye_roshanaee
#گزیده_کتاب
آلیس و چارلی مدت زیادی در هزارتو پیچ و تاب خوردند، بدون آنکه آلیس دستش را از روی دیوار خزه بسته بردارد.
ناگهان صدای غرش مهیبی آمد که آلیس را سر جایش میخکوب کرد. با ترس و لرز پرسید: «صدای چه بود؟»
چارلی با خونسردی گفت: «به نظرم صدای نعره هیولای هزارتوست.»
- برای همین صفر دلش نمی خواست بیاید توی هزارتو؟
- احتمالا. ما که به راهمان ادامه می دهیم.
- بهتر نیست برگردیم عقب؟
-اینجا هزار توست و در هزارتو “جلو” و “عقب” معنایی ندارد. هیولا ممکن است از هر جایی سر در بیاورد. پس بهترین کار این است که به راه خودمان ادامه بدهیم...
📚 #آلیس_در_سرزمین_اعداد
🖊 کارلو فرابتی
🔅به ما بپیوندید:
@banoye_roshanaee
#گزیده_کتاب
✨ ابتدای داستان با شرح وضعیت عمران که از تشنگی و خستگی در حالتی بیرمق و وهم آلود در بیابان افتاده آغاز میشود؛ عمران تشنه است و خسته و مجروح از راه طولانی. ناگهان مردی را میبیند که:
⬇️⬇️⬇️
📖 «زانو میزند بالای سرش. دستش را آهسته زیر چانه عمران میگیرد و صورت عمران را بالا میآورد. عمران در بهت نگاهش میکند.
مرد میگوید: آیا تو عِمران پسر داوودی؟
عمران در اوج درد میخندد...
-من تشنه ام. تشنه پسر تشنه...چنگی بیرمق میزند و با التماس میگوید: «به من بگو که سرابی. بگو که تو نیز وَهم گرمازدهای...در این برهوت بی سرانجام...
مرد مَشکی پر از آب را به سوی عمران میگیرد...
-این هدیهای است از علی بن موسی الرضا...
📚 #اقیانوس_مشرق
🖊 #مجید_پورولی_کلشتری
🔅به ما بپیوندید:
@banoye_roshanaee