eitaa logo
نوربین
261 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
490 ویدیو
8 فایل
یا نور! تاریکی‌های روی هم انباشته نمی‌گذارند ببینیم؛ ما را به "خودت" برسان. ن.ملکی؛ کارشناسی ارشد فلسفه و کلام اسلامی م.فخریه؛ کارشناسی ارشد روانشناسی تربیتی و کارشناسی ارشد مدیریت 🌷ارتباط با ما: @mfakhrieh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ نویسنده در بخشی از می‌نویسد: 🌈 به مادربزرگ پدرم می گفتیم ننه آغا. پدرم تک فرزند بود و ننه آغا با ما زندگی می کرد. شوهرش وقتی پدرم هفت ساله بود، از دنیا رفت و ننه آغا با اینکه زیبا بود دیگر ازدواج نکرده بود. 🌈 ما هفت خواهر و برادر بودیم و با پدر و مادر و ننه آغا می شدیم ده نفر. ننه آغا بزرگتر خانواده بود و حرف آخر را او می زد. پدر و مادرم از او حرف شنوی داشتند و می دانستند حرف ها و تصمیم هایش درست و عاقلانه است. 🌈 ننه آغا چاق و قد بلند و خوش قیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزی اش عالی بود. مادرم قالی می بافت و به بچه های قد و نیم قدش می‌رسید و ننه آغا فکری برای ناهار می کرد. غذاهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ و ماکارونی و سوسیس کالباس میانه ای نداشت. چای را توی پیاله کوچک چینی می خورد. خواهرزاده های تهرانی اش که به یزد می آمدند دوست داشتند خانه ما بمانند و از دست پخت او بخورند. توی حیاط تنوری هیزمی داشتیم. خودش خمیر درست می کرد و نان می پخت. برای ورآمدن خمیر، به جای مخمرهای بازاری، از خمیر ترش استفاده می کرد... . 📚 🖊مظفر سالاری 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
آلیس و چارلی مدت زیادی در هزارتو پیچ و تاب خوردند، بدون آنکه آلیس دستش را از روی دیوار خزه بسته بردارد. ناگهان صدای غرش مهیبی آمد که آلیس را سر جایش میخکوب کرد. با ترس و لرز پرسید: «صدای چه بود؟» چارلی با خونسردی گفت: «به نظرم صدای نعره هیولای هزارتوست.» - برای همین صفر دلش نمی خواست بیاید توی هزارتو؟ - احتمالا. ما که به راهمان ادامه می دهیم. - بهتر نیست برگردیم عقب؟ -اینجا هزار توست و در هزارتو “جلو” و “عقب” معنایی ندارد. هیولا ممکن است از هر جایی سر در بیاورد. پس بهترین کار این است که به راه خودمان ادامه بدهیم... 📚 🖊 کارلو فرابتی 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee
✨ ابتدای داستان با شرح وضعیت عمران که از تشنگی و خستگی در حالتی بی‌رمق و وهم آلود در بیابان افتاده آغاز می‌شود؛ عمران تشنه است و خسته و مجروح از راه طولانی. ناگهان مردی را می‌بیند که: ⬇️⬇️⬇️ 📖 «زانو می‌زند بالای سرش. دستش را آهسته زیر چانه عمران می‌گیرد و صورت عمران را بالا می‌آورد. عمران در بهت نگاهش می‌کند. مرد می‌گوید: آیا تو عِمران پسر داوودی؟ عمران در اوج درد می‌خندد...  -من تشنه ام. تشنه پسر تشنه...چنگی بی‌رمق می‌زند و با التماس می‌گوید: «به من بگو که سرابی. بگو که تو نیز وَهم گرمازده‌ای...در این برهوت بی سرانجام... مرد مَشکی پر از آب را به سوی عمران می‌گیرد... -این هدیه‌ای است از علی بن موسی الرضا... 📚 🖊 🔅به ما بپیوندید: @banoye_roshanaee