eitaa logo
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
2.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan تبادل و تبلیغات: @sadrjahad رزرو بلیط: @yarafegh هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت مجموعه نورالهدی: noorolhodaeeha.ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_پنجم 📚🖇 #تکراری_تلخ ~الو _خانم....؟ ~ بله _ موضوع پایان نامتون قب
"بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 نیمه ی ماه نهم رسید، مادرم دل تو دلش نبود بیاد قم و سیسمونی بیاره بخاطر مشکلات جسمی تقریبا اصلا سفر نمیره و همیشه ما بهشون سر میزدیم، زنگ زد و گفت آخر هفته میاد... دوشنبه ست امروز ~ مریــــــم..... مریـــــم خااانم کجااااییی؟؟ * سلام علی...کی اومدی؟ ~ الان دیگه، چشماتو ببند زود زووود * اگه انقدری که اداشو در میاری هیجان انگیز نباشه شام درست نمیکنم ~ 😐 خب ببند دیگه چشمااااتوووو درو باز کرد و دوباره بست، از پشت در یه پلاستیک بزرگ داد دستم!! سنگین بود، چشامو باز کردم😳 ~ ببین چه ول خرجی ای کردم برای دختر باباااااا روروئک و چند دست لباس بچه و پستونک و چندتا کفش و جوراب که هیچی با هیچی ست نبود! نمیدونستم ذوق کنم! گریه کنم از دست کاراش.... آخه مرد نباید منو با خودت ببری، هر چی چشتو گرفت جمع کردی آوردی؟! ~ چند وقته از کنار این فروشگاه که اینا رو داره رد میشدم دلم میخواست بخرمشون جیبم همکاری نمیکرد، دیگه امروز بخت دخترم وا شد، یکم دیگه پول هست مریم برو هرچی سلیقه ی خودته بخر😍 * علی دوست نداشتی اینا یکم به هم بیاد!! آستین کوتاهِ سفید با نوار اُریب قهوه ای! زیر دکمه ای سفید با نوار نارنجی! سرهمی قرمز آخه؟ روروئک آبی! کفش بنفش! جوراب قهوه ای! جوراب صورتی!! ~ بابا دلش میخواست از همــــــه رنگ برا دخترش جهاز بگیره😍 به کسی چه آخه؟؟ قشنگه مگه نه دختر بابا؟!! * چی بگم والله😅 ~ شما چیزی نباید بگی که! از دختر بابا پرسیدم😂😂 ...... مادرم اومد و یک هفته ای موند تا به خوشی و سلامتی به دنیا اومدی... دو ماهت نشده بود که شروع کردم به نوشتن پایان نامه، ازین کتابخونه به اون کتابخونه، نگران سنواتم بودم، روزهای پر استرسی رو به تو و خودم تحمیل میکردم... شبا که میخوابیدی با سردردی که حالت تهوع آور بود مطالعه میکردم، اوج مطالعه بیدار میشدی باید شیرت میدادم، بعضی وقتا تا خود صبح بیدار میموندم، بخاطر اینکه دفعات شیر خوردنت بیشتر ازین مزاحمم نباشه، بهت کنار شیر خودم شیر خشک میدادم😔 یواش یواش شیرم کم شد... انقدر کم شد که مجبور شدم از ماه نهم کلا بهت شیر خشک بدم و غذا.....خیلی هم ناراحت نشدم میدونی اینجوری میتونستم باباتو راضی کنم بذارمت مهد و این شروع اشتباه بزرگ زندگیم بود... ادامه دارد...... •‌ قسمت بعدی در لینک زیر👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7999
جابر2-15 دی 1401 -.mp3
12.74M
🌴🇮🇷 💬 این اثر خیلی شگفتانه بود، جذابیت صحنه ها طوری بود که واقعا کل سالن رو تحت تاثیر قرار می‌داد، و این برای من خیلی جالب بود. 🌸✨ 🎬 همه صحنه ها قشنگه بود، یک صحنه من خیلی گریه کردم زمانی بود صاحبه داشت شیعه می‌شد گریم گرفت حقیقتا. 📚🖇 🔸 @noorolhodaa_ir 💠 لینک https://eitaa.com/joinchat/3315990529C3585cca262
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
"بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_ششم 📚🖇 #تکراری_تلخ نیمه ی ماه نهم رسید، مادرم دل تو دلش نبود بیاد
"بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 باید سر یه سری کلاس میرفتم تا دوباره بیفتم رو غلتک. میدونی انگار این یک سال و چند ماه فاصله گرفتنه من از کلاس و پای درس اساتید نشستن، منو گنگ و گیج کرده بود، وااای دیگه هیچ سرفصلی برام یه دفتر باز نبود، قبلا تیتر ها برام کلیدهایی بودن که با دیدنشون کلی واژه و حرف تو ذهنم ردیف میشدن. میدونی تلخ قصه کجاست؟؟! اون دوستای نا دوستی که تو مباحثه ی علمی در اوج بی سوادی، تحلیل رفتن و فراموشی محفوظاتم رو میچسبوندن به بارداری و شیر دهی و شب بیداری و تا دلت بخواد حرفهای بی پایه و اساس رو وصله پینه میکردن به معلومات کج و کولشون و به خورد من میدادن!! چند ماه از این روزا میگذشت. باید اقرار کنم زمانی حس شیرین مادری که با تارو پود هر زنی در آمیخته رو منم داشتم، چقدر نفس گیر بود وقتی میخواستم تو مهد بذارمت و برم چهار دست و پا دنبالم راه میفتادی😭 مربی بغلت میکرد، روتو برمیگردوند و میبردت و من ضربان قلبم میرفت بالا میرفت بالا و من بزور از پله ها میرفتم بالا.. نفسم به شماره می افتاد و ازت دور میشدم، بین کلاسا با چه استرسی میومدم پیشت، شیشه شیر رو میذاشتم دهنت با دستات، مچ دستامو محکم می گرفتی، کدوم مادر میتونه بگه ، ترجمه ی نگاه و حتی حرکت های ریز جگر گوششو نمیفهمه؟؟ کدوم مادر؟؟ و من بودم که نادانسته بخاطر تشویق های غلط بقیه داشتم احساسمو سرمی بریدم و خودمو میزدم به نفهمی 😭چشمات رو ازم بر نمیداشتی، تو هم تجربه کرده بودی که اومدنم دوام نداره بخاطر همین هر بار، هربار، هربار تمام تلاشتو برای نگه داشتن من کنار خودت انجام میدادی، تمام تلاشت با تمام وجود کوچیکت، با چشمات، با ضربان قلبت با دستای کوچیکت ، با همه توانت.... 😭 ....... از سرویس پیاده شدم، صدیقه رو دیدم برای خونه خرید کرده بود با دو تا بچش داشت میرفت خونه * سلام ~ سلام مریم! * خوبی؟ ~ بیداره؟؟ * ها؟ اها، آره ~ حالش خوبه؟ * آره خستس ~ عجب! دست بچه هاشو گرفت و راه افتاد... ما داریم میریم از قم * عه! کجا؟ ~ کرمان، برای تبلیغ * چند ساله؟ ~ دو سال..... اگه قم میموندم نمیذاشتم دیگه این طفل معصومو اینجوری خسته کنی! * وای صدیقه اصلا حوصله بحث ندارم ~ عصر میام خونتون، میشه؟ * آره بیا ...... خوابوندمت رو تخت، آروم بودنت یکم غیر طبیعی بود، چک کردم تب نداشتی، گفتم حتما از خستگی زیاده، رفتم آشپزخونه، از دور شروع کردم باهات حرف زدن * فاطمه خانم انگار حسااابی امروز بهت خوش گذشت 😊گل مامانی، نفس مامانی.... ....... در خونه باز شد _ یا الله.... سلااام مریم خانم.... کو دختر بابا؟؟ اومد سراغت...... چند لحظه نگذشت که صدای خنده هات خونه رو برداشت بابات حساااابی سرگرمت کرده بود منم ناهارو ردیف کردم.... تازه یاد گرفته بودی با دیوار راه بری، تند تند میخوردی زمین و هر بار انگار یکی باباتو میزد، یجوری آخ میگفت قلبم ریش میشد * عه علی چته؟ _ مریم انگار فاطمه حالش روبراه نیستا، دیروز مسافت بیشتری میرفت * خستس از صبح تو مهد بازی کرده _ میبرمش بیرون یکم هوا بخوره ....... اومدم مای بی بیتو عوض کنم متوجه کبودی ساق پات شدم، انگار با پتک زده باشن تو سرم * علی!!! هی بچه خورد زمین ببین پاشو کبود شده!!! _ چی؟؟ ببینم!!! با ساق نخورد زمین!! بهت گفتم انگار یچیزیش هست!! *زمین نخورد که هی آخ و واخ میکردی؟؟ _ تا بلند میشد چند قدم بره می نشست ! دوبارم تا از پهلو اومد بیفته گرفتمش نخورد زمین!!! نکنه تو مهد اتفاقی افتاده مریم * مهد!! پس چرا به من نگفتن.... _ مریم...... مهد..... لااله الا الله.... ناهار آمادست؟ * آره.. _ ..... بده من فاطمه رو... بیا بابا..... بابا بمیره نبینه پای فاطمه ش کبوده.... بیا زندگی بابا..... ..... خیلی عصبی بودم خیلی....بعد ناهار تو و بابات خوابیدین و من از فرصت استفاده کردم تا بحثای صبح رو جمع بندی کنم..... عصر انقدر خسته بودم بدنم داغ میکرد! انگار جسمم جوش آورده بود! صدای زنگ در اومد... * بله... ~ منم صدیقه.... ادامه دارد..... قسمت بعدی به زودی... 🪴
کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
"بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_اول 📚🖇 #تکراری_تلخ رسیدم خونه، شامو ردیف کردم، خواستم قبل اومدن هم
. . سلام رفقا 😁🌱 خوش اومدید 🌺✨ - قسمت های رمان رو میتونید از طریق لینک های زیر دنبال کنید: 👇🏼 • قسمت اول • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7974 • قسمت دوم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7975 • قسمت سوم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7982 • قسمت چهارم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7984 • قسمت پنجم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7988 • قسمت ششم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7995 • قسمت هفتم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7999 • قسمت هشتم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8007 • قسمت نهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8023 • قسمت دهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8029 • قسمت یازدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8035 • قسمت دوازدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8041 • قسمت سیزدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8042 • قسمت چهاردهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8047 • قسمت پانزدهم • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048 • قسمت شانزدهم (پایانی) • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8048 ⚠️ • بازخورد مخاطبین رو به رمان در لینک زیر مشاهده کنید: 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7989 قسمت های جديد به محض قرار گرفتن در کانال به این لیست اضافه میشن 😉🪴
‌. امشب، شبِ دحوالارضه ؛ اعمال رو از دست ندید .. . التماس دعا 🌿❤️ .
بسم الله الرحمن الرحیم" 📚🖇 داشتم کارهایی که امروز انجام دادم و ندادم رو مرر میکردم، حسرت خوردم که نشد کارگاه استاد وافی رو شرکت کنم. ♡ مامان احیانا گرسنه نیستی ☆ یکم آره ♡ برات آب طالبی درست کنم؟ ☆ آب طالبی؟؟ مگه بلدی؟؟ ♡ بلــــه که بلدم، ظهر که رفتی باشگاه بابا یادم داد، برای عمو بنا درست کردیم💪 ☆ خب! حالا درست کن ببینم، صبر کن سینی بزرگه رو بیارم برات ♡ نه! ابدا! اگه بذارم شما دست به چیزی بزنی ☆ میخوام کمکت کنم محمد حسین! ♡ نه، بابا گفتن خیلی برا ما زشته که شما تو خونه خسته بشی! ☆ آها، خب شما کارای مردانه رو با کمک بابا انجام میدی دیگه، خرید و کارای سنگین و... ♡ اینم مردانه ست ☆ آب طالبی درست کردن؟! مردانه ست؟ ♡ بله که مردانه ست! یه آب میوه فروشی به من نشون بده که خانم اونجا باشه! ☆ ربطی نداره ها! 😅شاید تو قم پیدا نشه ولی شهرای دیگه احیانا هست. ♡ آدم ناموسشو میبره که آب میوه بگیره بده دست مردم؟! 😡 ☆ مامان این بحث یکم پیچیدگی داره، الان حوصله ندارم بازش کنم، باشه شما تنها آب طالبی درست کن ♡ بعدا ولی برام توضیح بده، باشه؟ ☆باشه ♡ الان مامان شما اون ویس ها رو گوش بده داستانو بنویس ☆ تو اینو از کجا میدونی؟؟ ♡ دربارش با آبجیا و بابا صحبت کردی شنیدم ☆ موضوع داستانم فهمیدی؟ ♡ آره، مامان من خیلی خوشحالم که هیچ وقت نرفتم مهد کودک. ☆ چرا؟ ♡ آخه الانشم که میری کلاس و اینا دلم میگیره ☆ هر جا شرایط باشه که میبرمت ♡ آره میدونم، میگم یعنی حس دوری از مامان خیلی بده ☆ محمد حسین، نگام کن مامان، به اسم قشنگت قسم اگه تو بگی نرو، پیشم بمون، نمیرما ♡ نـــــــــــه مامان، به اسم خودت قسم راضی ام، من میدونم کارای شما چقدر ارزش داره خب، الانم دیگه من باید بیشتر کنار بابا باشم، شبیه بابا بشم، ببین چند وقته چقدر به خودم میرسم، مسواک زدنام مرتب شده، عطر میزنم، چنروز پیش خودم رفتم سلمونی، صدای اذان میاد دیگه بازی رها، مسجد، اینا یعنی دیگه بزرگ شدم دیگه ☆ عزیز مامان❤️ ♡ مامان یعنی من دیگه دارم نوجوون میشم؟؟ ☆ هی یواش یواش 😅 الهی دورت بگردم ♡ دیگه آبجیامم میتونن روم حساب کنن ☆ الانم روت حساب میکنن حسین مامان❤️❤️ ♡دیگه برم سراغ آب طالبی، شمام ویس ها رو گوش کنی ☆برو نفس مامان برو ...... _ سلام مریم جان ~ سلام خوش اومدی _ بده بغل من این قند عسلو ~ بچه ها رو نیاوردی؟! _ دیر ناهار خوردیم تازه خوابیدن ~ چه عجب دلتنگ شدی؟ _ مگه تو هستی؟! ~ حسابی سرم شلوغه، تو نمیخوای درستو ادامه بدی صدیقه؟! _ تو راهی دارم ~ وااااای صدیقه!!!!خیلی عقب میفتی! _ برای درس خوندن وقت زیاده، ولی بچه آوردن زمان خودشو داره ~ تا ۵٠ سالگی وقت هست _ تو بگو ۶٠! مگه فقط به سن بارداریه! بچه بازی نمیخواد؟ تربیت نمیخواد؟ نباید اعصاب و حالشو داشته باشی؟؟! ~ میره مهد کودک دیگه؛ اونجا با هم سن و سالاش بازی میکنه، اجتماعی بار میاد کلی هم از دنیا جلو میفته _ کی این افکار غلطو تو مخ تو فرو کرده؟؟! ~ غیر ازینه؟؟! رفتم آشپزخونه پذیرایی بیارم، شیشه شیرتو درست کردم و دادم دست خاله صدیقه ~ قربون دستت بده بخوره _ شیر خشک؟! کمکی میدی بهش؟؟ پیچوندمشو جواب ندادم، ولی ازونجایی که خیلی زیرکه فهمید قصه چیه _ نتیجه مجاهدت رفیقم شده شیر خشک خوردن این طفل معصوم! ~ اتفاقا بهش میسازه، شیر خودمو که میخورد بی قرار بود، شب بیداریش زیاد بود _ ما ۳ ماه دیگه از قم میریم،تا اون موقع دیگه نبرش مهد بیار پیش من ~ نه بابا زشته! سر صبحی بیام در خونتونو بزنم بچه تحویلت بدم؟! _زشت نیست، با حمید صحبت کردم، مشکلی نداشت ~ نه بابا، مهد خوبه کلی بچه همسن هم.... _ آره! تا این میخوابه اون گریه میکنه، بقیه رو از خواب میپرونه، اون میاد درو میکوبه، با ترس از خواب میپرن!بیدار میشه گریش میگیره چون همسن هاش و بزرگتر و کوچکتر ازش اونجا زیاااادن معلوم نیست چند دقیقه به هق هق بیفته تا یکی به دادش برسه، یه طفل دیگه از راه برسه بکوبه تو صورتش! اون یکی هلش بده!!! • قسمت نهم لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/8023