بسم الله الرحمن الرحیم
#روزنگار
♡مامان شما بخواب جان عزیزت، من خودم صبحانه میخورم🥺
* چی میخوری؟؟
♡ نون و پنیر!
* نون و پنیر صبحانه ست؟!! 😳
♡ خب گردو میذارم🤭
* نه! کلا پنیر صبحانه ی خوبی نیست.
♡ یا خدا!!! بخوااااب مامان🥺
* خب تو از رختخواب جدا شو! برو دست و روتو بشور، ببینم رفتی سراغ صبحانه که خیالم راحت شه!!
نشسته لای پتوها! ساعت هم داره میره! آقا هارت و پورتم میکنه، خودم صبحانه میخوورم!!!🤨
♡ چشم! چشم! پاشدم! فقط یخمه!! مامان با پتو برم؟!
* یخته؟؟!! با این ادبیاتت😅نه پتو رو بذار زمین.... صبر کن برات چای بریزم بخوری گرم میشی
♡ پس چای بریز بیا بخواااب😢
* شما پاشو از جات.... عه
.....
رفتم براش چای بریزم، اومد آشپزخونه، آبو باز نکرد! میترسید دست به آب بزنه، دیدم وایستاد کنار گاز و داره با شعله ی زیر کتری دستشو گرم میکنه!
.....
* حلوا دوست داری!
♡ سخت نیست؟
* درست کردنش؟
♡ آره دیگه! وقتتو نمیگیره؟
* نه خیلی وقت نمیگیره
♡ اگه خسته نمیشی درست کن لطفا
* من با عشق برات غذا درست میکنم دورت بگردم، تو بخوری من خستگیم در میره
♡ فدای مامانم بشم
* الهی به وقتش شهید شی🥰
♡ ولی باهم!! 🤨هی میگم اینو یادت نره! باز یادت میره😖
* برو... برو تلوزیونو روشن کن تا حلوا آماده شه
......
* محمد..... حسین مامان.... محمد حسین!!! پتو رو بردار از سرت که صدامو بشنوی
♡ جانم!وای صداتو نشنیدم.... جان؟
* صبحانه! بدو دیرت شد
.......
شروع کرد به خوردن، با اشتها میخورد، کلی ذوق کردم
......
* برات حلوا لقمه کنم ببری مدرسه؟
♡ نه مامان.... یه نون پنیری چیزی میبرم
* خب دوستداشتی حلوا رو
♡ نه مامان بچه ها دلشون میخواد، اذیت میشم
*خب چندتا میذارم به دوستاتم بدی
♡ نه! کلا بچه ها..... آخه اون روز سالاد ماکارونی بردم..... بچه ها چندتاشون ریختن سرم..... باهم خوردیم ولی یکی دوس نداشت میگفت فقط بوشو دوست دارم.... بعد نخورد دیگه...
* حلوا فرق داره محمدم! لای نون که دیده نمیشه!
♡ (سکوت کرد...) باشه هر جور دوسداری
* نکنه از حلوا خوشت نیومد؟
♡ استکان بزرگ چای میخوری یا کوچیک؟
* محمد حسین! حلوا رو دوست نداشتی؟؟!!!..... پس چرا انقد با اشتها خوردی؟؟
♡ که شما ذوق کنی دیگه!!! 😅
* محمدحسین!!! 😳
♡ آخه دیروز غروب گشنم شد مربا رو تموم کردم! پنیرم که نباس میخوردم! تخم مرغم که پیشنهادت نبود! دیگه گفتم حلوا رو بخورم خوشحال شی😆
* از دست تو!!! خب میگفتی درست نمیکردم!!
♡ خب! نمیدونستم جای حلوا ازینا درست میکنی که؟! 😐
* عه!!! چرا کاچی درست کردم!!! 😐
♡ دیگه دو هفته از مامان یه نی نی پرستاری کنی تهش برای داداشش هم ازین کاچیا میپزی🤣
* تو شهید شی الهی بچه😅
♡ عه!!! باز یادش رفت!!! بااااهم!! ❤️
#روزنگار
رفتم مدرسه ی محمد حسین که از وضعیتش بیشتر با خبر بشم، ده دقیقه مونده بود تا زنگ تفریح، تو حیاط مدرسه نزدیک در خروجی یه نیمکته، نشستم تا زنگ بخوره.
زنگ خورد، میدونستم دوست نداره بدون اون برم سمت دفتر، منتظر موندم تا خودش بیاد، از دور منو دید، خیلی از دیدنش ذوق کردم😍 ولی هیچ ذوقی تو محمد حسین ندیدم!!! خیلی جا خوردم، اومد پیشم
* سلام حسین مامان
♡(سریع دست برد سمت پوشیه ی چادرم و کامل کشید رو صورتم) سلام مامان..... چرا این ساعت اومدی؟
* خب، خانم معلمتون گفتن فقط زنگهای تفریح میتونیم بیایم.
♡ مامان پاشو لطفا....(دوستش دوید سمتش، با دست بهش اشاره کرد که برو) مامان میشه بری خونه؟
* چرا آخه؟ اتفاقی افتاده محمد حسین؟
♡ (انگشتاشو به هم میپیچید) نه مامانم.... بیا....(منو برد سمت در مدرسه) مامان معذرت میخوام، خیلی حرفم بده ولی خواهش میکنم برو.....
* آخه چرا؟؟!!
♡ بچه های شیشم خیلی بزرگن.... ما داریم باهم برنامه درست میکنیم.... الان میان دنبالم.... دلم نمیخواد مامانمو ببینن....
.....
انقدر استرسش زیاد بود، که دلم نیومد اونجا بایستم و بخوام قانعش کنم، به غیرتش، به خواستش احترام گذاشتمو رفتم....
حال محمد حسین منو ریخته بود به هم😔 تو راه ذهنم درگیر شده بود.
غیرت رو ناموس تو ذات مرده، پس بعضی ها چی به سرشون اومده که انقدر نسبت به ناموسشون بی غیرت شدن؟؟!!! 😔
خدایا عاقبتمونو ختم به خیر کن🪴
#روزنگار
حس قشنگ و تازه ای رو امروز تجربه کردم وقتی فهمیدم😍 شب مبعث، ۴٠ امین اجرای (ام الریاحین) رو قراره ببریم رو صحنه انشاءالله 🥰
اونهم کجا؟؟!! شهر استاد شهیدم🌹
🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️
😍پیشاپیش عیدتون مبااااااارک😍
بسم الله الرحمن الرحیم
#روزنگار
✨منزل ما به روایت تصویر❤️
تقریبا هر روز بعد از اینکه کارای خونه تموم میشه زنگ میزنم دخترا❤️❤️
~ سلام نفس مامان پس کی میای؟
♡ سلام مامانم یکم دیگه... آبجی هم میاد؟
~ الان بهش زنگ میزنم
♡ سلام جون دلم کی میای؟
~ سلام... مامان درو باز کنید... پشت درم
~ جــ😍ـــــوونم
درو باز میکنم اول زهرا گلی با ذوق و خنده میاد بغلم، کمکش میکنم کفشاشو در بیاره پشت سرش دخترم با کیف نی نی و علی کوچولویی که بغلشه نفس نفس زنان با لب خندون میاد تو😍
☆سلام... وای مامان علی رو میگیرید؟
~ سلام جانم، بده این قند عسلو😘
محمد حسین وقتی صدا رو میشنوه از اتاق یا حیاط بدو بدو میاد،خیلی زود صدای بازی و خنده ها شون خونه رو برمیداره😍
☆ سلام آبجی من رسیدما پس کجایی؟... خب زودی بیا، مامان آبگوشت گذاشتن☹️... اره تو ذوق کن.... بیا زووود
~ تو کی میخوای با آبگوشت کنار بیای دختر؟
☆ واقعا نمیفهممش!! 🥺
زهرا گلی دست میزنه و ذووق میکنه و میره آشپزخونه حسااابی غذا رو بو میکشه
❤️ وااای مامانی من عاااشق آبگوشتم.
☆شماها رو هم نمیفهمم🤨
~ دورت بگردم برات ماهی بذارم؟ مرغ..
☆ قربونت بشم میخورم، دوسش ندارم😅
دختر کوچیکم با زهرای نااازش میاد و در دقایقی کوتاه خونه میشه اون👆 شکلی!😅
وقتی اجرا یا کلاس یا برنامه ای دارم میان و خودشون غذا میذارن، نزدیک رسیدن من خونه رو مثل دسته ی گل مرتب میکنن که مثلا با دیدن خونه ی مرتب و غذای آماده خستگی من در بره
ولی خداییش از دیدن سرزندگی و نشاطشون، شنیدن سرو صدای بازی بچه ها توان میگیرم و برای من زندگی یعنی همین❤️
@noorolhodaa_ir
http://noorolhodaeeha.ir
#روزنگار
با محمد حسین رفتیم فیلم «آسمان غرب» رو دیدیم.
مخاطبین فیلم به غیر از من و ۳ تا خانوم دیگه، آقایون بودن.
اغلب نوجوون و جوون با پوشش و ظاهری که امثال من برای پسر و برادر و همسرمون نمی پسندیم.
.... ـــ
وقتی فیلم یا تاتری رو بعد از تحقیق برای دیدن انتخاب میکنم سعی میکنم از دید یه کارگردان یا بازیگر نبینم یه مخاطب باشم و از تماشای اون بهره و لذت ببرم.
مگر اینکه برای داوری برم که خب چاره ای نیست. رو همین حساب حسابی دل داده بودم به تماشای فیلم.
اخلاص و مهارت نویسنده ستودنی بود، هنوز فیلم خیلی جلو نرفته بود که غیرت و احساسات و گرایشات ملی و فطری همه درگیر شده بود.
اونقدر درگیر که آقایون هم گریه میکردن، اشک ریختن نه ها، گریه! صدای گریه ی آروم اونها بخاطر اون دختر بچه ی کُرد نظر محمد حسین رو جلب کرد.
♡ مامان نفهمیدم چیشد این جای فیلم چرا این آقا (بازیگر نقش شهید شیرودی) هم گریه میکنه؟
~ انگاردشمن میخواست این دختر رو بدزده
♡ غلط کرده!!! این دختر ایرانیه؟؟؟
~ اره مامان
♡ نجاتش دادن؟؟؟
~ اره.... حسینم فیلمو نگاه کنیم.
فیلم رفت جلو .....
♡ این پرچم ایران نیست؟؟؟
~ نه مامان
♡ پس چرا تو خاک ماست؟😳
~ دشمن میخواد بگه این قسمت از خاک ما رو گرفته برای همین پرچم خودشو زده.
♡ غلط کـــــــــــرده بی شرف😡 ازش گرفتن یا نه؟؟؟؟؟
~ آره مامان گرفتن
♡ الان خانمها کجان؟؟؟
~ تو اردوگاه دیگه....مگه ندیدی؟ با دقت ببین مامان آخرش بپرس
♡چشم
یه جای فیلم شهید شیرودی بدون در نظر گرفتن دستور بنی صدر میخواستن عملیات کنن، بین صحبتای ایشون و فرماندشون، جمله ی «فرمانده ی کل قوا دستور داده، این یه دستوره»چند بار تکرار شد. محمد حسین به هم ریخت.
♡ مامان.... مامان.....
~ گفتم آخرش
♡ مامان مهمه
~ بگو
♡ یعنی شهید شیرودی میخواست حرف امام رو گوش نده؟؟؟!! 🤨
~ نه مامان!!! عه چی میگی؟؟؟
♡ آخه گفت: فرمانده کل قوا هم گفته باشه!!!
~ نــــــــه حسین!!! اون موقع فرمانده کل قوا بنی صدر بود خائن بود
♡ وااااای نه!! خااائن؟؟ ولی مامان شهید شیرودی عین جابر با غیرته ها ازش خوشم اومد❤️ناموس و وطن و مردم خیلی براش مهم بود😍
~ آره مامان
•••
@noorolhodaa_ir
بسم الله النور
#روزنگار
چند روز پیش رفتیم تهران، برای جلسه ی هماهنگی بعضی از برنامه هامون، دیدن دوستان غیور جهادی و اساتید حال و انرژی خوبی بهم داد.
پیشنهاد شد که بریم میدان ولیعصر تا از نزدیک اجرای طرح نور رو ببینیم.
دوروبر ساعت ۵ رسیدیم اونجا، اقتدار و صلابت و کار بلدیه نیروی انتظامی خیلییییی باشکــــــــــــوه بود.
خدا حفظشون کنه🌺
برای سلامت و توان و صبرشون دعا کنیم.
بر عکس تصورم نه تنشی بود و نه برخورد تندی ❤️ خیلی کارشون تمییز بود، و لاحول ولاقوة الابالله العلی العظیم.
همین که اونجا ایستاده بودن کلی جو رو تغییر داده بود، ما زیاد تاتر شهر و اطراف پارک دانشجو رفت و آمد داشتیم، خیلییی متفاوت شده بود، حس امنیت و آرامش قشنگی حاکم شده که واقعا جای شکر داره🌺
اما....
خجالت کشیدم از کم کاری های متولیان امور فرهنگی، خیلییی خاطره ها تو ذهنم مرور شد، وقتِ همو کجاها گرفتیم و از انجام وظایفمون عقب موندیم😔
_ خانم فاطمی
* بله
_ اون سمت پیاده رو تا هتل رازی، مردم به کمک نیروی انتظامی امر به معروف میکنن، بریم ببینیم؟
_ بریم.....
احساس وظیفه کردم این روزنگار رو بنویسم برای یک توصیه:
خواهران و برادران بزرگوار، امروز که نیروی انتظامی عزیز اینطور مقتدر و کار درست وارد میدان شده و در اصل به کمک ما اومده که این بار فرهنگی سنگین رو با هم انشاءالله سلامت به مقصد برسونیم با کارها و رفتارهای ناشیانه خرابش نکنیم!
امر به معروف صرفا تذکر لسانی نیست! این واجب کفایی رو هر کسی با هر روشی که میتونه باید انجام بده.
بسم رب الشهداء
#روزنگار
خاطراتی که تو حافظم هک شدن.
همین روزا بود سال ۶۷، بابا از جبهه برگشته بودن! خیلی زود.
خوشحالی من قابل وصف نبود، آخه چند روز پیش که اعزام شدن حالم خیلی بد شده بود.
شب قبل از اعزام از شدت اضطراب و دلواپسی یه دفتر نقاشی نو رو برداشتم و تو هر صفحه مثلا نقاشی کشیدم و پاره کردم، مادرم وقتی اومدن بالاسرم دور و برم پر شده بود از برگه های پاره....
♡- چرا اینکارو کردی؟؟ نمیگی اسرافه
~ میخوام نقشه بکشم
♡ _ نقشه ی چی؟؟
......
نمیتونستم جواب بدم، مادرم با صدای گریه ی خواهرم رفتن، بابا از بیرون اومدن و مشغول جمع کردن وسایلشون شدن، ضربان قلبم بالا و بالاتر می رفت..... خودمو زدم به خواب، زیر پتو نقشه ی کشتن صدام رو میکشیدم..... همون نقاشیای پاره پاره.....
....
و حالا برگشتن بابا اون هم به این زودی صحیح و سالم😍وااااای انگار خونه شده بود بهشت.... ولی چرا مامان انقدر حالشون بده؟؟ بابا ساکو گذاشتن کجا رفتن؟؟ همسایمون اومد دم در پچ پچ مامان و همسایه ..... مامان سخت حرف میزدن...
.....
~ خاله چیشده؟
* هیچی جنگ تموووووم شده دیگه باید خوشحال باشیم.... به مامان کمک کن ساکتونو ببندین برین پیش پدربزرگت اینا....
~ آره مامان؟؟ مامان...
......
مادرم بدون اینکه حرفی بزنن رفتن سراغ بستن ساک مسافرت، آلبوم عکس خانوادگیمونو ورق میزدن و اشک میریختن، از بین نرده های پله ی پشت بوم نگاشون میکردم..... جرات نداشتم بپرسم چیشده، یعنی جرات شنیدن حقیقت رو نداشتم... نه! فقط یه حدسه!! زنگ در رو زدن، درو باز کردم زن عمو بودن..... مامان وقتی زن عمو رو دیدن زدن زیر گریه.....
👇
بسم الله الرحمن الرحیم.
#روزنگار
افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد.
داشتم فعالیت چند سال اخیر مجموعه رو مرور میکردم، آدمهای حقیقی و حقوقی زیااااادی از ذهنم گذشتن که تمام تلاششون رو برای کنار زدن یا حتی حذف ما انجام دادن، آدمهای مدعی مدعی مدعی.....
حالا چه ادعاهایی داشتن بماند!
هر ارگان یا شخصی که اسمش میومد با جدیت پیگیر میشدیم ببینیم دردشون از زدن یه مجموعه انقلابی چیه؟؟
هوس شهرت؟
حسادت؟
جوگیری از بی کاری زیاد؟
بی تقوایی؟
رابطه بازی؟
نا بلدی تو درک و فهم حوادث؟
بی بصیرتی؟
و .....
آخه اتفاق کوچیکی نبود، بازی با آبروی نوامیس انقلاب!
یکی از جاهایی که سراغشون رفتیم وزارت عزیز اطلاعات بود!!
شاید باورتون نشه!! مجموعه ای که از همه طرف بهش حمله شده و ادعاهای سنگینی دربارشون در حال انتشاره برن سراغ همچین جایی!!!!
چند نفر بشدت منو حذر میدادن:
_ نرو اینا دنبال بهانه ان برای افراد پرونده سازی کنن....
_ زندگیتو نابود میکنن.....
_ ببین استعلامای همه ی دوروبریاتو سیاه میکنن!!
_ آدمهای عقده ای اونجان کافیه بری سمتشون برات داستان بسازن!!!
استخاره گرفتم آیه بشارت اومد، قلبمو آروم کردم و حالا یکاره نه اطلاعات قم! مستقیم با خود وزیر ارتباط گرفتم!!
گفتم دختران انقلابی تون رو دارن به پشتوانه ی شما میزنن در جریانید؟؟ و ....
به دو روز نکشید, از مرکز قم با من تماس گرفتن، با وجود جواب استخاره اصلا دوست نداشتم باهاشون روبرو بشم.....
😔
بس که تو همه ی این سالها یکسری آدمهای بی تقوی کم کاری های خودشون رو انداخته بودن گردن این عزیزان و چه نگاه بد و زخم خورده ای از این نهاد مقدس تو ذهن ما ایجاد کرده بودن....
.....
رسیدم، قبلش صدقه دادم!!!!
از پله ها رفتم بالا...
کارشناس خانمی منتظر من بودن، از همه چی اطلاع داشتن، همه چی!! همه چی با روکش بی طرفی، صداقت، تقوی،تقوی،تقوی.....و این احاطه و اشراف کاملشون به حوادث پیرامون ما ،بهم آرامش داد، آرااااامش.
قصد من دادن اطلاعات نبود! لحن من بازخواست بود😔 که چرا افتادین دنبال مجموعه ی ما و مانع میشید و ....
ولی چه مشی عجیبی داشتن! اونهمه صلابت، آرامش و متانت!! یه جاهایی صدام میرفت بالا ولی ایشون دلسوزانه آرومم میکردن...
_ خواهر جان آروم باشید....نه این نبوده .....ببینید...
هیچ نگرانی ای نداشتم که این صدای بلند من برام دردسر میشه! نه آدم جسوری باشم؛ نه!! متانت و صبر و دلسوزی واقعی ایشون این آرامشو به من میداد.
اصلا انگار نه انگار رفتم جایی به اسم وزارت اطلاعات!! انگار رفتم خونه ی دوستم دارم درد و دل میکنم!!!
یادمه از یه جایی صحبتاشونو نمیشنیدم، نمیتونستم باور کنم چیزایی که دربارشون شنیدم راست بوده!!
_ خانم فاطمی ....
+ بله
_ ما اینجاییم برای حمایت و کمک به بچه های انقلابی.....چرا انقدر دیر اومدید؟ ما قبلا ازتون خواستیم بیاید با هم صحبت کنیم، میخواستیم کمکتون کنیم.....
_ آره شما خیلی قبل تر باهام تماس گرفتین ولی من بخاطر ذهنیت منفی ای که از شما تو ذهنم بود تمایلی نداشتم بیام سمت شما.....
......
اون جلسه خیلی طول کشید، با وجود فراز و فرودهای جلسه یه لحظه بخودم اومدم، چه احساس امنیتی پیدا کرده بودم.....چه آرامشی...آرامش و اطمینانی که منشأ ش معنویت و تقوی بود....
و امروز مجموعه ی نورالهدی خودشو مدیون حمایت های صادقانه و خالصانه ی عزیزانمون در وزارت اطلاعات میدونه.
اشاءالله خدا توفیق بده با این بستر سازی امن و سالم بتونیم بهترین خدمات رو به انقلاب عزیزمون انجام بدیم.
دوستان، وزارت اطلاعات امن ترین جا حتی برای دردودل کردن شماست...
ارتباطمونو باهاشون قوی کنیم .
امنیت امروزمون رو مدیونشونیم.
❇️وزارت اطلاعات با تلاش مؤثر خود زمینه موفقیتهای داخلی و بینالمللی دستگاههای مختلف را فراهم میآورد.
امام خامنه ای❤️
بسم الله الرحمن الرحیم.
#روزنگار
اجراهای لامرد تموم شد، داشتم صوت مصاحبه ها رو گوش میدادم در کمال ناباوری تو صوت مصاحبه ها از چندتا مخاطب شنیدم که چرا لحظه ی شهادت ابو احمد رو نشون ندادید؟؟
تو قم هم چند نفر گفته بودن، و هر بار که میشنوم انگار بار اولمه و میریزم به هم....
وقتی هنوز درگیر جمع آوری خاطرات عزیزان مقاومت یا افراد مرتبط با اونها بودم و پیرنگ شکوفه های زیتون رو مینوشتم صحنه ی شهادت ابو احمد رو بر اساس داشته هام طراحی کردم و نصفه نیمه نوشتم.
کامل نمیشد، پر از خطوط خالی .....دیالوگهایی که قلم هم توان نوشتن اونها رو نداشت.....
_ پس چرا تو تاتر جابر صحنه ی شهادت داشتین خب چه فرقی داره؟؟!
میدونید چیه؟! ما تو مکتبی بزرگ شدیم که همیشه مردهامونو تو مقام دفاع از نامسشون دیدیم، بارها ازشون شنیدیم ناموس خط قرمزشونه و پاش برسه بی حرف پیش برای حفاظت ازشون جانشونم میدن تا دست کسی ....نه حتی کسی نگاه چپ به ناموسشون نندازه.....
من تو خانواده ای تربیت شدم که الان تو اون بستر محمد حسین ۱۰ ساله هم میگه من سرم رو برای حفظ ناموسم میدم....
میدونید میخوام چی بگم؟؟!!😭
من نمیتونم صحنه ای که توش نوامیس ابو احمد تو دست اسراییل اسیرن به تصویر بکشم....
تو تاتر جابر میشد صحنه ی شهادت رو رفت چون اون تنها بود......
بعد از پیروزی مقاومت، تو جنوب لبنان، گروگان گیری نوامیس بچه های مقاومت توسط اسراییلی ها به عنوان یک تاکتیک نظامی تصویب شد....
یعنی اونا فهمیدن این بچه ها کمرشون با چی میشکنه......😭😭😭
شاید شااااااید یه مرد بتونه اون صحنه رو بنویسه ولی مطمئن نیستم ...بتونه.... به تصویر بکشه.....
حتی بازی اون لحظه ای که خبر دستگیری فاطمه و زینب رو میدن برام نفسگیره .....حتی شنیدنش نفسگیره
اگر کسی ایده ای داره مشتاقم بدونم.
یاعلی(ع).
شادی ارواح مطهر شهدای مظلوم مقاومت صلوات😭