کانون فرهنگی تبلیغی نورالهدی
بسم الله الرحمن الرحیم" #قسمت_دوازدهم 📚🖇 #تکراریِ_تلخ ❌به من میگی کج فهم! خشک فهم! میگی آقا گفتن ز
بسم الله الرحمن الرحیم"
#قسمت_سیزدهم 📚🖇
#تکراریِ_تلخ
~ سلام علی، خوبی؟ جابجا شدین؟
_ علیک سلام، الحمدلله.... نه بابا بی برنامگی کردن، امشب میریم محل تبلیغمون، شما اوضات خوبه؟ مشکلی نداری؟
~ الحمدالله خوبه همچی، فقط اینجا آنتن نداره سخته، الان اومدم پشت بومِ محل اسکان با یه دردسری باهات تماس گرفتم
_ بچه ها! زنگ زدی
~ اره اول به اونا زنگ زدم، پس فردا ظهر برمیگردیم قم انشاءالله
_ از احوالاتت بیخبرم نذار
~ یسره تو جلسه و کارگاهیم، زنگ زدی آنتن نبود نگران نشی، من هر جا ببینم شرایط هست خودم زنگ میزنم
_به بچه ها هم همینو بگو که یوقت نگران نشن
~ چشـــــم چشـــــم، نگرانشون نباش علی، کاری نداری؟
_ نه، مراقب خودت باش،مریم...مریم!
~ بله؟!
_ اگه پول نیاز داشتی بگو برات بفرستم
~ نیازم نمیشه علی، ولی اینم چشم، خداحافظ
_ خدا به همرااات، یااااعلی(ع)
......
ساعت ۱۱ شب بود که فرصت کردم بیام سراغ گوشی، سالنی که توش کارگاه و سخنرانی داشتم اصلا آنتن نداشت، اسکان هم آنتن نداشت، رفتم سمت پشت بوم رو پله ها بزور آنتن میداد، در پشت بوم قفل بود، اومدم پایین از تلفن ثابت محل اسکان زنگ بزنم، در اتاق مدیریت هم قفل بود و کسی نبود بازش کنه، یه ساعتی به هر کی شد رو زدم تا بتونم بهتون زنگ بزنم، اوضاع همه مثل خودم بود، پیام دادم بهتون که صبح باهاتون تماس میگیرم، پیام نمیرفت، صبح بعد نماز رفتم از اسکان بیرون دو تا کوچه رو که رد کردم گوشیم آنتن داد، از پیامهایی که رگباری میومد تو گوشیم فهمیدم...
یا حسیــــــن چی میدیدم
☆ مامااااااااان کجاااایی، ماماااااان برگرد بیچاره شدیم برگرد بیچاره شدیم
تماس گرفتم.....
.....
☆ مامااااان ماماااااان
~ فاطمه تو رو خدا اروم باش ببینم چی میگی؟؟؟؟
☆ مامان مامان، زینب از دست رفت، زینبِ بابا مرد
~ فااااطمه مردم از نگرانی چرا انقدر بی سروته حرف میزنی؟؟ کجایید؟! چرا اونجا انقدر شلوغه؟؟
☆ الو.... مریم
~ داداش شمایی؟؟ مامان چیزیشون شده؟؟
☆ نه، همین الان بیا سمت قم
~ چیشده داداش؟؟؟بگو چیشده.... زینب کجاست؟
☆ علی آقا تو مسیر تبلیغ تصادف کرده بیمارستانه حالش خوب نیست
~ علی بیمارستانه؟!علی!!! پس خونه ما چرا انقدر شلوغه؟؟
☆زینب حالش بد شده، منو داداش مهدی اومدیم تا بیای....
.....
بلیط هواپیما گرفتم و برگشتم و دیدم چه خاکی به سرم شد..... پارچه مشکی روی نرده های مجتمع کافی بود تا همونجا کمرم از غصه بشکنه... دویدم جوری خوردم زمین که اومدن بلندم کردن.....
علی تا صبح تو کما بود و برای همیشه ما رو گذاشت و رفت..... 😭😭
یادته چنروز زینب بیمارستان بستری بود فاطمه؟؟!! گفتم باید اتاق علی رو خالی کنیم که وقتی مرخص میشه دوباره کارش به بیمارستان نکشه! بار اول که از بیمارستان آوردیمش موقع نماز صبح با صدای جیغ بلندش رفتیم دیدیم تو اتاق بابات لباسشو بغل کرده و از هوش رفته....
داشتیم اتاق رو خالی میکردیم که این دفتر رو پیدا کردم
«حرفهایی که نمیتونم به مریم بگم»....
هیچ وقت تو خیالم هم نمیدیدم ستون زندگیم رو اینجوری از دست بدم، اون دفتر اون روز یه داغ جیگر سوز بود که هنوز با نگاه کردن به ورق ورقش تب میکنم....
ادامه دارد......
@noorolhodaa_ir | نخل های بین الحرمین 🪴
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سیزدهم📜
#قند_پهلو📚🖇
پنجشنبه ۹ مهرماه
صبح که دکتر حسین اومد ، دستور ترخیص داد .
* آقای دکتر چرا مرخص کردید ، نباید بیشتر بمونه ؟
_از نظر من این بچه مرخصه .
واقعیتش رو بگم . درسته که پسرتون زردی داشت و به این دلیل این یک هفته ميهمان ما بود اما بهتره بدونید که زردی اش خیلی بالا نبود . من چون احتمال می دادم فوت کنه نمی خواستم این اتفاق توی منزل بیفته .
اما این بچه خوب دوام آورده، حتما خدا براش سرنوشت جدیدی مقدر کرده .
ببریدش.
نمی دونستم باید از حرف دکتر خوشحال باشم یا ناراحت. تنها چیزی که از این روزها یادم میاد دلهره بود .
*امروز که پنجشنبه اس ، نکنه تا شنبه که قراره بریم تهران اتفاقی بیفته ؟ 😢😢
......
*احمدجان دکتر حسین رو مرخص کرد .😒
_واقعا ، حالا چه کار کنیم ؟ کاش می گفتی تا شنبه نگهش دارند تا یکسره بریم تهران .
*دکترش گفت از نظر من مرخصه .
حالا اینها یک طرف . بیا دنبالم باید بریم خرید . حسین لباس نداره، وسایل مخصوص حمل نوزاد هیچی نداریم .
_ آماده باش . زنگت زدم بیا بیرون .
......
> اومدی مامانش، برگه ترخیص آوردید؟
* بله هم برگه ترخیص و هم لباس بچه .
< معلومه کلی ذوق داری که لباس تنش کنی .
* آره خیلی ، بسه لخت بودن ، حالا وقتشه لباس بپوشه و آقا بشه .😍😍
زمانی که داشتم لباس تن حسین می کردم اینگار دنیا فقط و فقط مال من بود . 🙏🌹
تو دلم می گفتم دیگه وقت بچه داری رسیده 👶 .
تو دیگه مادر شدی ، ☺️
آرزوی چند ساله ات رنگ حقیقت به خودش گرفت.
💠 مجموعه فرهنگی نورالهدی
https://eitaa.com/joinchat/3315990529C3585cca262
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سیزدهم📜
#قند_پهلو📚🖇
شنبه ۱۱ مهر
بیمارستان کودکان مفید .
شب قبلش اومدیم تهران ، صبح زود احمد به اتفاق بردارش رفتن برای گرفتن نوبت دکتر . حوالی ساعت ۸ و نیم صبح اومدن دنبالم و با حسین ما رو بردن بیمارستان
حضور تو چنین بیمارستانی تجربه اولم بود 😔 قسمت مربوط به درمانگاه ها پر از جمعیت بوده و کمتر جای خالی برای نشستن به چشم می خورد، بعضی ها هم که از شهرهای دور اومده بودن و محلی برای اقامت نداشتن تو راه روها یا رو صندلی ها خوابیده بودند😢
برای یک مادر بچه بغلم پیدا کردن جا خیلی سخت نبود، بقیه با دیدنشون از جا بلند می شدن و جاشون رو به افراد بچه دار تعارف می کردند.
دقیق یادم نیست چقدر منتظر بودیم تا نوبت مون رسید اما این ساعات و دقایق دنیای جدیدی رو به روم باز کردن. دنیایی غیر قابل باور ؛ یا بهتره بگم دنیایی خشن . 😔😔
دنیایی که خشونت بیماری و درد تا مغز استخون ها نفوذ کرده و انسانهای تازه وارد کوچولو رو هدف قرار داده بود .
تو همون یکی دوساعت از بیماری های عجیب و نادر شنیدم و با هر کدوم از اون مادرا همزاد پنداری می کردم که اگر من جای اون بودم .... 😱😱😱
مادری از نوزادش می گفت که با توده سرطانی متولد شده و در سن یک ماهگی جراحی شده و حالا مراحل شیمی درمانی رو طی می کرد. 😢
مادری که به خاطر افتادگی لگن ۲۰ روز یکبار باید جگر گوشش رو به تیغ جراحی بسپاره 😢
بچه ۱۰ ماهه ای که ۱۱ بار عمل شده بود و سه یا چهار بار دیگه باید به اتاق عمل میرفت😔
و.....
......
نوبت مون شد .
دکتر خوش اخلاقیه اما ظاهرا خیلی تمایل نداره در مورد بیماری صحبت کنه .😒
البته حرف کشیدن از پزشکی که همزمان داره با دانشجوها صحبت می کنه و به افراد دور و برش جواب میده کار آسونی نبود.
وقتی که احمد ازش خواست تا در مورد وضعیت بچه توضیح بده تنها چیزی که ازشون شنیدم این بود :
نگران نباش عمل میشه ، چیز خاصی نیست.
و بلا فاصله دستور بستری رو نوشت .
😳😳😳
*وای احمد چقدر زود دستور بستری نوشت
من فکر می کردم برای چند ماه دیگه وقت بده .
حسین خیلی کوچیکه ، یعنی دووم میاره 😢
_ حتما یه چیزی می دونه که دستور بستری نوشته دیگه . میگن خیلی کارش خوبه . زیردست پروفسور سمیعی بوده.
بیا باید با آسانسور بریم ، طبقه اول بخش جراحی ۱
.....
فضا بسیار جدید و نامانوس بود به خصوص برای ما خانمهای مذهبی .
اتاق نوزادان ۸ نفره بود ، ۸ تخت یا انکوباتور داشت و فقط بچه های زیر شش ماه توی این اتاق بستری می شدند .
کارهای مقدماتی انجام شد و حسین رفت برای نوبت عمل فردا یعنی یکشنبه ۱۲ مهر