eitaa logo
موسسه فرهنگی _ هنری نورالهدی 🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2هزار ویدیو
84 فایل
موسسه ی «بانوان صحنه پرداز نورالهدی» ارتباط با ادمین: @yaemamhasaan رزرو بلیط: @Jahadehonari تبادل و تبلیغات: @sadrjahad هماهنگی و رزرو اجرای شهرستانها: 09176827420 سایت ما برای آشنایی بیشتر: noorolhodaeeha.ir صفحه آپارات: aparat.com/noorolhodaa_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷تفسیر زیارت عاشورا/ قسمت پنجم 🔶شرح و تفسیر این بخش از زیارت: 🔻در اخبار و آثار شیعه و اهل سنت، از ظهور آثار غریب در آسمان و زمین در هنگام وقوع عاشورا ذکر شده است، همچون که بعد از شهادت امام حسین(ع)، دیوارها سرخ شد و سه روز باران خون تازه آمد. 🔻همانطور که در جملات قبل، راجع به بزرگی مصیبت صحبت شد، در اینجا درصدد لعن امتی که این مصیبت را بر خاندان پیامبر(ص) و بر اسلام وارد کردند، برآمده است. 🔻مراد از امتی که تاسیس اساس ظلم کردند، عموم آنها هستند که در روز وفات پیامبر(ص)، به طلب ریاست باطل و دنیای زایل، رو به سقیفه نهادند. آنانی که خلافت را از خانواده وحی و تنزیل بیرون بردند. نخستین لعن، بر این گروه است. 📝برگرفته از کتاب ارزشمند حدیث عشق ‏@noorolhodaawww.noorolhoda85.blog.ir
بسم الله الرحمن الرحیم 📚🖇 ~الو _خانم....؟ ~ بله _ موضوع پایان نامتون قبول شد برای.... بقیشو انگار نمیشنیدم، خیره شده بودم به دیوار یادم نمیاد اصلا چجوری باهاش خداحافظی کردم، زنگ زدم به صدیقه، دوستم، ازش خواستم بیاد خونمون! اونوقت ظهر!! با این درخواستم نگرانشم کرده بودم، گفت عصر میام، گفتم نمیخواد اون موقع همسرم میاد، نگرانیش بیشتر شد، شروع کرد اونور خط با همسرش صحبت کردن...... گفت میاد... ...... * بله ~ دروباز کن منم * بیا تو ~ سلام!! * سلام😭 ~ چیشده؟؟ جونم به لب رسید تا برسم نشستم رو مبل و انگشتامو گذاشتم رو شقیقم مثل گهواره تاب تاب میخوردم ~ موضوع پایان نامت رد شد؟؟ * نه اولین حدس صدیقه پایان نامم بود چون همه میدونستن چقدر برام حیاتیه😔 ~ میگی چیشده یا برم؟؟ جواب آزمایش بارداری رو دادم دستش، نگاهش خشک شد رو برگه... یه نفس عمیق کشید و برگه رو گذاشت رو میز و رفت سمت آشپزخونه.... شروع کرد به غذا درست کردن.... منتظر بودم حرفی بزنه، دلداریم بده یا چه میدونم هر چی غیر ازین سکوت..... ~ گوجه رنده کنم سرخ کنم برای ماکارونی یا رب گوجه میزنی؟ * چی؟؟ ~ نچ..... هیچی ولش کن نشست کف آشپزخونه به گوجه رنده کردن، من دیگه نمیدیدمش، صدای کشیده شدن گوجه به رنده رفته بود رو اعصابم، رفتم آشپزخونه ~ آب جوش اومده بریز توش ماکارونی رو * باشه.... اگه برای خونه داری درست میکنی، گوشت چرخکرده بریز ~ نه خونه ناهار دارن.... برای تو و اون طفل معصوم که معلوم نیست با این دیوانه بازی ای که در آوردی از کی گرسنه ای.... بیار گوشت چرخ کرده رو... خودمو جمع و جور کردمو سعی کردم عادی باشم.....چرخ کرده رو دادم دستش ~ یخ زده ست، چرا میدی دست من، بذارش تو آب جوش یخش واشه!!! * صدیقه پایان ناممو چکار کنم؟؟ ~ تو آب جوش نمک بریز یخش زودتر بازشه.... خب مینویسی!! * با این شرایط آخه؟؟ ~ اینهمه خانم با بچه هاشون درس میخونن، کار میکنن تو نوبرشونی؟؟ * خودت پس چرا ادامه ندادی سطح دو رو گرفتی ول کردی چسبیدی به زندگی!! ~ بعدا میخونم! الانم دارم میخونم ولی امتحان نمیدم * کلا همچی برات راحته!!! من نمیتونم ~ همسرت چی گفت؟ * نگفتم بهش.... اگه بگم میگه بشین خونه.... ~ ای خدا، پیش بینی هم میکنه! بهش بگو تا کمکت کنه * نه صدیقه صلاح نیست.... ~ منو میشناسی نه اهل اصرار کردنم نه نصیحت کردن و شلوغ کاری، وقتی میدونی نظرم چیه، چرا خودمو برات خسته کنم باهات حرف بزنم! ...... باهم ناهار خوردیم، موند تا همسرم اومد.... چادر پوشید که بره.... اصلا نگامم نمیکرد ~ بهش میگی! خب؟ * نه حالا زوده ~ عه! زوده آره؟! رفت سمت دم در خروجی، ایستاد کنار اتاق علی ~ خب مریم جان مراقب خودتو این قند عسل خاله باش، اگه ویار داشتی یا حالت خوب نبود یا هر چی یه زنگ بهم بزن بیام، امروز که جواب آزمایش رو گرفتی کاش سر راه میرفتی درمانگاه تشکیل پرونده میدادی.... هر چی بال بال زدم ادامه نده فایده نداشت.... با رفتن صدیقه و بسته شدن در علی مثل مرغی که از قفس پریده باشه از اتاقش اومد بیرون.... _ درست شنیدم؟؟؟ مریم درست شنیدم؟؟ * آره اون لحظه زندگیم رو روبروی یه دیوار بلند دیدم که توان نداشتم ازش عبور کنم، یه بن بست بلند از جنس حیرت.... علی انقدر منتظر بابا شدن بود و من نمیدونستم!!! خیلی زود ویارام شروع شد، خواب آلو شده بودم عجیب، وقتی خواب بودم همچی خوب بود، ولی بیدار که میشدم.... انگار ابر تو آسمونم برام بد بو شده بود، از همچی بدم میومد.... مطالعه و مباحثه..... همچی تعطیل اولین سونو رو یادمه وسطای ماه چهارم رفتم، علی نمیذاشت زودتر برم میگفت اینا همش ضرره. وقتی علی برگه ی سونو رو دید انقدر ذوق کرد که حد نداشت... بزور تو اون تصویر سیاه دنبال دخترش میگشت😅 * علی اگه همرام میومدی میتونستی صدای قلبشو بشنوی _ واقعا؟؟!!! * آره _ باز کی میری؟؟ * ضرر داره آقای بابا! میـــــــــــره تا ماه نهم _ بابا فداش بشه..... دختر خشگل بابا دیگه افتاده بودم تو ثبت روزنگار خاطرات بودنت کنارم..... باهات کنار اومده بودم.... خیلی اذیتم میکردی ولی هر روز دوستداشتنی تر میشدی و من منتظر تر.... اوائل ماه پنجم بود، علی یه چیزی شبیه بروشور آوره بود خونه. زد تو اتاقش ، تصاویری توش بود از سیر رشد جنین.... _ مریم الان دختر بابا قد یه سیب گلابه؟ * اینی که اینجا میگه... البته! یه سیب گلاب درشت😅 تا یماه هر روز که داشت میرفت بیرون میگفت سیب گلاب بابا خداحافظ، میومد خونه میگفت سیب گلاب بابا سلاااام😂 اصلا ازم نمیپرسید پایان نامت؟ کلاسات؟ مباحثه هات؟؟ تمام زندگیش شده بود دختر بابا، و من ذهن و فکرم فقط درگیر برنامه ریزی بود، که وقتی اومدی کی و چطوری درسمو ادامه بدم.... ادامه دارد... • قسمت بعدی در لینک زیر 👇🏼 • eitaa.com/noorolhodaa_ir/7995
بسم الله الرحمن الرحیم 📜 📚🖇 وارد حرم شدم برای انجام ختمی که شنیده بودم رد خور نداره . زیارت نامه رو خواندم و رفتم سمت ضریح ~سلام 😭 دختر موسی بن جعفر! می خوام ختم استخیر الله رو زیر قبه شما انجام بدم . می دونم این ختم باید زیر قبه امام حسین ع خوانده بشه اما من که دسترسی به کربلا ندارم. شما دختر همان خاندانی، نوه امام حسینید 😭😭😭 یا فاطمه معصومه ؛ کار این بچه رو درست کن ، نمی خوام دستم به خونش آلوده بشه ؛ اگه رفتنیه خودش بیفته ، اگر هم صلاح به موندنشه ، دلمو آروم کن تا بتونم پای سختی هاش بایستم . 😭🙏😭 ..... خیلی سبک شده بودم . نمی دونم درد دل با خانم من رو آروم کرده بود یا ختم استخیر الله ؟ * زهرا جان با یکی از اقوام صحبت کردم ، بیمارستان خوب می‌شناسه بریم...... سقط کن تمام بشه ~ احمد جان ! چرا عجله داری؟ صبر کن، ببینیم خدا چی میذاره جلو پامون؟ * صبر؟ یعنی چی زهرا؟؟ خدا به ما عقل داد، قدرت انتخاب داده!! زهرا نگو که از حرفت برگشتی!! تو به من قول دادی!! مگه نگفتی هر کاری می کنی تا حالم خوب ش؟ من فقط با رفتن این بچه کمی آروم میشم.!! ~ احمد جان عاقلانه فکر کن، قانون اجازه نمیده جنین ۴ماهه رو سقط کنیم!! شرعا هم اجازه نداریم، حتی اگه چند هفتش باشه هم سقطش حرامه احمد! حراااااام * حرف از شرع و قانون نزن 😡 کدومشون قراره پاسخگوی درد ما و اون بچه باشند، صدور حکم و قانون راحته!!! این ماییم که زیر بار این سختی استخونمون خرد میشه!! ~ تو برام مهمی احمد ولی با سقط بچه موافق نیستم. ~ حرفت شرع و قانونه دیگه؟؟!باشه من موافقت هر دو رو می گیرم . قبول؟؟ * باشه تو مجوز شرعی بیار من حرفی ندارم. ..... احمد فردای اون روز کفش اهنی پوشید و به اتفاق یکی از دوستانش رفت به دفاتر مراجع مختلف. همه مراجع! حتی کسانی رو که خیلی قبول نداشت اما هیچ مرجع تقلیدی مجوز این کار رو نداد که نداد . همه می گفتن زمانی سقط مجوز داره که موندن بچه برای مادر ضرر داشته باشه؛ صرف بیمار بودن، دلیل نمیشه ....