سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»
با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»
گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه».
گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر».
گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»...
به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم».
از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.».
(برشی از کتاب یادت باشه)
#شب_جمعه
#قرار_شهدایی
https://eitaa.com/noorolmahdii
شهید «مهدی باکری» به مدت 9 ماه شهردار شهر ارومیه بود ، در یکی از روز های شهردار بودنش، باران شدیدی در شهر باریده بود و جوی افراد را لبریز از آب کرده بود. وقتی شهید باکری این وضعیت را دید ، تلفن را برمیدارد و گروههای امدادی را خبر داد. گروههای امداد به سرپرستی مهدی باکری به سمت محل مستضعف نشین که گرفتار سیل شده بودند ،شتافتند.
حجم آب لحظه به لحظه بیشتر شدید و مردم سراسیمه از خانه هایشان بیرون آمدند.
گروه های امدادی با حجم زیاد آب و گل و لای به سختی کارشان را پیش می بردند. شهید باکری متوجه خانه ای شد که آب آن را فرا گرفته بود. در حیاط خانه پیرزنی فریاد کشید و کمک خواست. مهدی باکری در را هل داد و باز کرد. آب تا بالای زانو رسید بود. از پیرزن پرسید که آیا کسی زیر آوار مانده یا نه؟
پیرزن بر سر و صورتزنان گفت که خانه و کل زندگی اش زیر آوار ماند و آب به زیرزمین رفت. گویا جهیزیه دخترش که با سختی آن را جمع کرده بود در زیرزمین جامانده و خیس شده بود.
آقا مهدی به کمک دوستانش جلوی در ، سد خاکی درست کردند تا آب داخل خانه نیاید. شهید باکری به کوچه دوید وانت آتشنشانی را پیدا کرد و به خانه پیرزن آورد. چند لحظه بعد شیلنگ پمپ در زیرزمین فرو رفت و آب مکیده شد. آب زیرزمین لحظه به لحظه کم شد. مهدی غرق گل و لای شده بود.
پیرزن که حالش بهتر شد ، شروع کرد به دعا کردن مهدی باکری. گفت: خدا خیرت بدهد پسرم. آن شهردار فلان فلان شده کجاست تا کمی از غیرت تو یادت برد. تا لحظه لحظه که شهید باکری وسایل را جمع کرده و از خانه بیرون برود ، پیرزن مدام برای حاجی دعا می کرد و شهردار ارومیه را نفرین می کرد!
#قرار_شهدایی
«این روضه ها بخشی از جنگ ما با دشمن است»
#شب_جمعه
#قرار_شهدایی
#ذکر_صلوات
https://eitaa.com/noorolmahdii
یک داستان واقعی...
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه... بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند.
یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...
تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد... زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده
پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید... عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند... جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
#شب_جمعه
#قرار_شهدایی
#ذکر_صلوات
https://eitaa.com/noorolmahdii
#قرار_شهدایی
#شب_جمعه
یه ماجرارو بگم واستون
یکی از افرادی که تو کار تفحص هست تعریف میکنه
میگفت خیلی وقت بود هرچی میگشتیم منطقه رو چیزی پیدانمیکردیم ازشهدا دلمون خیلی شکسته بود...💔
در حدی که شب برگشتیم مقر حال حرف زدن نداشتیم😔
فقط تونستیم روضه حضرت زهرا رو بذاریم و گریه کنیم😭😭😭😭😭
میگه به حضرت زهرا گفتم
یا زهرا من به عشق مفقودین اینجا اومدم. اگر ما را لایق میدونید مددی کنید تا شهدا به ما نظر کنند و اگر لایق نمیدونید که برگردیم تهران...
فرداش باکی توسل به حضرت زهرا رفتن کارو شروع کردن
میگه روبروی پاسگاه یه بندانگشت نظرمو جلب کرد شروع کردم خاکای دورشو کندن
بقیه هم اومدن رسیدن به بدنش...
یه شهید دیگه هم کنارش بود
روبه روی هم بودن
میگه قمقمه اب این دوتا شهید کنارشون بود ازشون واسه تبرک آب خوردیم
شهدارو بلند کردن باکلی صلوات و خوشحال بودن.پلاکم داشتن هردوتاشون
لباساشون سالم مونده بود...وقتی پشت لباسشون رو خوندن روپیرهن هردوتاشون یه جمله نوشته شده بود
میرومتا انتقام سیلی زهرا بگیرم😭😭😭😭😭😭
https://eitaa.com/noorolmahdii
#شهدا_را_یادکنیم
#ذکر_صلوات