"سبزترین مخروبهیِ جنگل"
چهاردیواری آشنا، پناهگاه همیشگی، آجرهای قهوهای رنگ، بوی خاك مرطوب.
؛
اگه روزی خواستی پیدام کنی،
سراغِ موزهی لوور و مونالیزایِ معروفش،
هلند و قاب ونگوگ،
پاریس و قابِ چشمهای الزا،
فرانسه و رقص زیر برج ایفل،
طهران و کافه لمیز تجریش،
شیراز و بلوار کریمخانِ دیدنیـش،
یا مابقیِ لوکیشنهای معروف نرو!
میعادگاه من و تو اینجاست. بین سکوت و سایهیِ درختان بلند و دقیقههای معلق در اتمسفر...
میگه که "هجرت علاجِ عاشق تنهاست" و به این فکر میکنم که آدمیزاد تا کِی میخواد از همه چیز فرار کنه؟ تا کی میخواد طعم وصال رو از خودش دریغ کنه؟ پس موندن و ساختن و سوختن و رسیدن و بوسیدن و بوسیدن و بوسیدن چی میشه؟
من دوستت نداشتم؟
من به جزئیاتت توجه کردم. به تعداد مژههای چشم راستت. به خالی که روی بندِ انگشتت داشتی. به این که وقتی استرس میگیری دستاتو پشتت قایم میکنی یا وقتی که عصبانی میشی به یه نقطه دور خیره میشی و سکوت میکنی. به این که موقع خوردن قهوه چشماتو میبندی تا تلخیش بشینه به عمقِ وجودت. به این که کلاسای سهشنبه غروبت رو پیاده برمیگشتی خونه تا از جلوی تئاترشهر رد بشی و صدای نمایشنامههایی که تمرین میکردن رو بشنوی.
هنوزم معتقدی که من دوستت نداشتم؟
4_5870890869640412665.mp3
2.84M
هر بار که میرسه به جملهیِ
"از تو دور و بیتو نزدیکم به پایانی که دیگر گفتنی نیست"
انگار یه نخ از قلبم میکشن بیرون.
4_5814198907650969697.mp3
9.41M
"بعضی رنجهارو نمیشه حل کرد، باید به دوش کشید و تحمل کرد. باید چادر زد و بینشون نشست بجای پیوسته فرار کردن. تا بالاخره در نهایت به زیستِ مسالمتآمیز برسی با اون غم."
- دلدادھ مٺحول -
"بعضی رنجهارو نمیشه حل کرد، باید به دوش کشید و تحمل کرد. باید چادر زد و بینشون نشست بجای پیوسته فر
بعضی وقتا فکر میکنم مجتبی شکوری نسخه دمو کلمه 'آرامش' روی زمینه.
مرد چجوری ممکنه که چینش کلماتت انقدر تراپی باشن؟ انقدر ناجی باشی؟