دیالوگ. .mp3
6M
"بعضی رفتنها دیگه هیچ برگشتی نداره. میدونم شاید دلت یچیز دیگه بگهها ولی منطق اینو حکم میکنه."
- دلدادھ مٺحول -
؛
امروز که لایِ منگنهیِ غصه و فشار روحی گیر کرده بودم،
در نهایت اون غمِ بزرگ رو به یه تارت سبزیجاتِ بزرگ تبدیل کردم. آشپزی همیشه تراپیـه. همیشه.
shervin_hajipour_dornaye_mongharez 128.mp3
4.32M
دیگه فرصتی برای دیدار روی زمین باقی نمونده،
اما شاید مجدداً روزی روی مـاه همدیگه رو ملاقات کردیم آشنایِ غریبـه...
"سبزترین مخروبهیِ جنگل"
چهاردیواری آشنا، پناهگاه همیشگی، آجرهای قهوهای رنگ، بوی خاك مرطوب.
؛
اگه روزی خواستی پیدام کنی،
سراغِ موزهی لوور و مونالیزایِ معروفش،
هلند و قاب ونگوگ،
پاریس و قابِ چشمهای الزا،
فرانسه و رقص زیر برج ایفل،
طهران و کافه لمیز تجریش،
شیراز و بلوار کریمخانِ دیدنیـش،
یا مابقیِ لوکیشنهای معروف نرو!
میعادگاه من و تو اینجاست. بین سکوت و سایهیِ درختان بلند و دقیقههای معلق در اتمسفر...
میگه که "هجرت علاجِ عاشق تنهاست" و به این فکر میکنم که آدمیزاد تا کِی میخواد از همه چیز فرار کنه؟ تا کی میخواد طعم وصال رو از خودش دریغ کنه؟ پس موندن و ساختن و سوختن و رسیدن و بوسیدن و بوسیدن و بوسیدن چی میشه؟
من دوستت نداشتم؟
من به جزئیاتت توجه کردم. به تعداد مژههای چشم راستت. به خالی که روی بندِ انگشتت داشتی. به این که وقتی استرس میگیری دستاتو پشتت قایم میکنی یا وقتی که عصبانی میشی به یه نقطه دور خیره میشی و سکوت میکنی. به این که موقع خوردن قهوه چشماتو میبندی تا تلخیش بشینه به عمقِ وجودت. به این که کلاسای سهشنبه غروبت رو پیاده برمیگشتی خونه تا از جلوی تئاترشهر رد بشی و صدای نمایشنامههایی که تمرین میکردن رو بشنوی.
هنوزم معتقدی که من دوستت نداشتم؟
4_5870890869640412665.mp3
2.84M
هر بار که میرسه به جملهیِ
"از تو دور و بیتو نزدیکم به پایانی که دیگر گفتنی نیست"
انگار یه نخ از قلبم میکشن بیرون.
4_5814198907650969697.mp3
9.41M
"بعضی رنجهارو نمیشه حل کرد، باید به دوش کشید و تحمل کرد. باید چادر زد و بینشون نشست بجای پیوسته فرار کردن. تا بالاخره در نهایت به زیستِ مسالمتآمیز برسی با اون غم."
- دلدادھ مٺحول -
"بعضی رنجهارو نمیشه حل کرد، باید به دوش کشید و تحمل کرد. باید چادر زد و بینشون نشست بجای پیوسته فر
بعضی وقتا فکر میکنم مجتبی شکوری نسخه دمو کلمه 'آرامش' روی زمینه.
مرد چجوری ممکنه که چینش کلماتت انقدر تراپی باشن؟ انقدر ناجی باشی؟
این روزا حتی اگه بترسی، بخوای گریه کنی، پتو رو بکشی رو سرت و برای چند ساعت فقط اشک بریزی، بازم باید همزمان با تمامشون بلند بشی و به کارات برسی.
پس نفس بکش و با درد، با گریه، با ترس و تمامی احساساتی که گوشه دیوار تنها گیرت آوردن و یَقَتو گرفتن، به کارای روزمرهت برس. اگر نه زندگی با دستای خودش هُلِت میده وسط میدونِ دنیا تا این بار با زانویِ زخمی مجبور به ایستادن بشی.
- دلدادھ مٺحول -
"گفتم ای عقل! شیطنتهایش،
شور و حال جوانیاش بوده!
گیرم اصلا غریبه را بوسید
از سر مهربانیاش بوده..."
این شعر رو آقای اسنپی امروز وقتی خوند که رسیدیم به این درخت گل سرخ.
تعریف کرد که بیست و پنج سال پیش وقتی سرباز بوده، پری خانوم زیر همین گل سرخيها بهش جواب رد داده و یه هفته بعدش براش مراسم عقد گرفتن و صدای کِل کشیدن همسایهها سه شبانه روز کوچه رو پر کرده بوده.
بعدم به یاد اون روزا دوتا بوق زد و صدای چاووشی رو زیادتر کرد تا همه چیز توی کلمات موسیقی گم بشه...
آخ آخ پری خانوم کاش میبودی و میدیدی این روزای آقای اسنپیِ دلسوخته رو. کاش میبودی و میدیدی که چجوری تعریف میکرد که دلش با هر صدای کِـل و تبریك، خون میشده و به رنگ سرخیِ این گلها در میومده.
آخ آخ پری خانوم کاش میبودی و میدیدی...
سر زیباییِ چشمانِ تو دعوا شده است
بینِ ماه و من و یک عده اساتیدِ هنر...
4_5924545551017185250.mp3
3.1M
و زمانی میرسد که برای آخرین بار ؛
"عاشق" میشوید.
تعریف میکنه و میگه که شرایط جوری نبود که بتونم کنار اونی که دوسش داشتم بمونم...
نگاهش میکنم و میگم که نه عزیزم!
به قولِ معروف :
"الظروف کذبه؛لو أحب الأنسان إنساناً لأقام،حرباً من أجله"
شرایط دروغاند،
اگر انسانی، انسان دیگری را دوست بدارد، برایش جنگ به پا میکند."
حالا تو هم گستاخانه بگو نخواستم که بمونم،
بگو جسارتِ موندن و ساختن رو نداشتم در کنارش.
تصمیمِ خودت رو گردنِ واژهای به اسم شرایط ننداز.
جسور باش و بگو که پایِ رفتن،
دلِ موندن نذاشت برام...
- دلدادھ مٺحول -
داشتم رنگِ قرمز آلبالویی رو میزدم رو صفحه،
که یه قطره از آب قلمو چکید روش.
بلافاصله دستمال کشیدم اون نقطه رو،
اما بجای جمع شدن؛
بدتر پخش شد و رنگش از آلبالوییِ روشنِ خندون،
حالا شبیه به زرشکیِ تیرهیِ غمگین و گریون شده.
خلاصه که منم همینطور عزیزم.
منم همینطور رنگ زرشکیِ غمگین و تنها. بدون که همزاد پنداری میکنم باهات.
حس یعقوبی رو دارم که با اطمینان از این که یوسفش زندس، پیراهن پاره پاره و خونینی که برادرانش به دروغ آوردن رو بو میکنه و میبینه که اینبار واقعاً بوی یوسف رو میده.
بوی خونِ داغ و تازه ریخته شدهیِ یوسف.