- دلدادھ مٺحول -
"گفتم ای عقل! شیطنتهایش،
شور و حال جوانیاش بوده!
گیرم اصلا غریبه را بوسید
از سر مهربانیاش بوده..."
این شعر رو آقای اسنپی امروز وقتی خوند که رسیدیم به این درخت گل سرخ.
تعریف کرد که بیست و پنج سال پیش وقتی سرباز بوده، پری خانوم زیر همین گل سرخيها بهش جواب رد داده و یه هفته بعدش براش مراسم عقد گرفتن و صدای کِل کشیدن همسایهها سه شبانه روز کوچه رو پر کرده بوده.
بعدم به یاد اون روزا دوتا بوق زد و صدای چاووشی رو زیادتر کرد تا همه چیز توی کلمات موسیقی گم بشه...
آخ آخ پری خانوم کاش میبودی و میدیدی این روزای آقای اسنپیِ دلسوخته رو. کاش میبودی و میدیدی که چجوری تعریف میکرد که دلش با هر صدای کِـل و تبریك، خون میشده و به رنگ سرخیِ این گلها در میومده.
آخ آخ پری خانوم کاش میبودی و میدیدی...
سر زیباییِ چشمانِ تو دعوا شده است
بینِ ماه و من و یک عده اساتیدِ هنر...
4_5924545551017185250.mp3
3.1M
و زمانی میرسد که برای آخرین بار ؛
"عاشق" میشوید.
تعریف میکنه و میگه که شرایط جوری نبود که بتونم کنار اونی که دوسش داشتم بمونم...
نگاهش میکنم و میگم که نه عزیزم!
به قولِ معروف :
"الظروف کذبه؛لو أحب الأنسان إنساناً لأقام،حرباً من أجله"
شرایط دروغاند،
اگر انسانی، انسان دیگری را دوست بدارد، برایش جنگ به پا میکند."
حالا تو هم گستاخانه بگو نخواستم که بمونم،
بگو جسارتِ موندن و ساختن رو نداشتم در کنارش.
تصمیمِ خودت رو گردنِ واژهای به اسم شرایط ننداز.
جسور باش و بگو که پایِ رفتن،
دلِ موندن نذاشت برام...
- دلدادھ مٺحول -
داشتم رنگِ قرمز آلبالویی رو میزدم رو صفحه،
که یه قطره از آب قلمو چکید روش.
بلافاصله دستمال کشیدم اون نقطه رو،
اما بجای جمع شدن؛
بدتر پخش شد و رنگش از آلبالوییِ روشنِ خندون،
حالا شبیه به زرشکیِ تیرهیِ غمگین و گریون شده.
خلاصه که منم همینطور عزیزم.
منم همینطور رنگ زرشکیِ غمگین و تنها. بدون که همزاد پنداری میکنم باهات.
حس یعقوبی رو دارم که با اطمینان از این که یوسفش زندس، پیراهن پاره پاره و خونینی که برادرانش به دروغ آوردن رو بو میکنه و میبینه که اینبار واقعاً بوی یوسف رو میده.
بوی خونِ داغ و تازه ریخته شدهیِ یوسف.
آدمیزادِ طفلکی.
رد فشار انگشتهایِ غم روی گلوش بجا میمونه اما صداش در نمیاد.
ای آدمیزادِ طفلکی و بیپناه...
گفت آروم و ساکت شدی!
گفتم که "ما لا یُحکی، یُبکی"
"آنچه گفته نمیشود، اشک میشود."
منم این روزا بجای خودم، چشمام حرف میزنن.
بلند و طولانی. رسا و بیوقفـه.
4_6003540938872329001 (1).mp3
15.22M
اگه این روزها و ساعتها و دقیقهها،
یه موسیقی پس زمینه داشتن،
میشدن این بیکلام...
زندگی شبیه دو ماراتونی شده که برای ایستادن و گریه کردن هم بهت وقت نمیده.
خودت میدونی باید بری زیر پتو و دو سه شبانه روز براش گریه کنیها،
ولی نمیشه.
نهایتاً بتونی همزمان موقع درس خوندن، آشپزی کردن، سوار مترو شدن، تاکسی گرفتن، بافتن موهات، آهنگ پلی کردن و گیر کردن آستین تیشرتت به دستگیره در و... گریه کنی. که البته معمولاً اونم وقت نمیشه و اون گریهیِ تلنبار شده، به یه ابر کوچیك تو گلوت تبدیل میشه.
پري خانوم! ببینمت!
گلوی تو چرا باد کرده؟ تو هم یه ابر کوچیكِ زندونی شده داری اونجا؟
هر چقدرم برام عزیز باشی،
لحظهای که بری، نخِ دلمو جدا میکنم ازت و روی زخمشو دَوا گلی میزنم و پانسمانش میکنم. با یه کاسه گل سرخي پشت سرت آب میریزم و اسپند میگردونم بالای سرت و چمدونِ خاطراتتو میسپرم به دست باد.
پس اگه درصدی خواستی برگردی به این فکر کن که آدمِ رفتنی، پُلی برای برگشتن نداره. حتی پله اضطراری هم نه. آسانسور؟ نه عزیزم. نداره. هیچی. تا ابد به همون رفتن ادامه بده چون چیزی به اسم "برگشت" تو دایره لغات من معنا نداره.
4_5868493380241068968.mp3
3.04M
اولین همخوانیِ زنده همایون شجریان و علیرضا قربانی.
- دلدادھ مٺحول -
اولین همخوانیِ زنده همایون شجریان و علیرضا قربانی.
ساعت از نیمه شب گذشته و خونه تاریکه. صدای بارون میاد و هوا سرده. مقالات شمس جلوی چشمام بازه و رسیدم به اون خطی که میگه:
مرا اگر بر در بهشت بیارند، اول در نگرم که او در آنجا هست؟! اگر نباشد گویم «او کو؟!»...
از خودم میپرسم واقعا "اویِ ما" کو؟
"اویِ ما" کجاست؟ کِی میاد؟
صدای شجریان رسیده به اونجایی که میگه میروم تا که فراموشش کنم...
به این فکر میکنم که یعنی قراره اویِ ما هم بیاد و بره؟ یه گذشتن و رفتنِ پیوسته باشه؟ یه خاطرهسازِ نَموندنی؟
هنوزم بارون میاد و هوا سرده. این بار منم همراه شمس تکرار میکنم که «او کو؟!»...
- دلدادھ مٺحول -
چون آقای اسنپی وقتی رسید به جملهیِ
"موند به قلبم حسرتش" تو اتوبان بوق زد. یه بوق ممتد و طولانی که احتمالا میخواست صداش برسه به اونی که ندارتش و مونده به قلبش، حسرتش.
درسته که کودک درون آدم باید زنده باشه ولی دیگه توقع اینو از من نداشته باش که با نوتیف پیامت دلم هُرری بریزه کف پارکتِ خونه و تا چهار صبح زیر پتو با چشمایی که از ذوق جولون میده، چت کنم.
آتیش بسوزونم و پلههایِ پلهبرقی رو برعکس بدو بدو کنم همراهت. پیام ریسکی برات بفرستم و گوشی رو پرت کنم اونور خونه. کلاس هشت صبح رو بپیچونم و همراهت بیام پارك لاله.
نه جونم! دیگه دیر شده واسه این کارا.
الان ساعت ۱۰ شب رو کاناپه خونه خوابم میبره و اگه ببینی بیدار موندم،
باید بدونی که احتمالا سومین فنجون قهوه رو سر کشیدم برای این که تا صبح بیدار بمونم و فلان کار رو تموم کنم. وقتی نوتیف پیامت بیاد، احتمالا تو مترو ایستگاه انقلابم و شلوغی جمع اجازه باز کردنشو نمیده بهم. پیچوندن کلاسای هشت صبح چی؟ نه دیگه. جدیدا ساعت یه ربع هشت میرسم به محل تشکیل کلاس که خیالم راحت باشه زودتر از موعد حاضر شدم. میبینی؟ گذر زمان و سن، و نزدیک شدن به دهه دوم زندگی داره از دور چشمك میزنه و آثارش هر روز بیشتر از قبل به رخـم کشیده میشه. تو چی؟ تو هم میبینیش از دور؟
- دلدادھ مٺحول -
درسته که کودک درون آدم باید زنده باشه ولی دیگه توقع اینو از من نداشته باش که با نوتیف پیامت دلم هُرر
دیدی چیشد؟
موقع نوشتنش دلم تنگ شد برای وقتایی که کلههامون داغ بود. برای اون روزایی که این کارارو انجام میدادیم و حالا تکرارِ عامدانهیِ همشون دیگه ممکن نیست. بازم میگم، دلم تنگ شد برای روزایی که کلههامون داغ بود و پر از شیطنت. :)))))))))
- دلدادھ مٺحول -
غم ذاتأ پرروعه. موندگاره. مهمون ناخوندهس و کافیه بهش یه نیمچه لبخند بزنی تا بیاد بشینه کنج دلت. پس امشب رو بیا یچیز متفاوت گوش کنیم و در خونه رو واسش باز نکنیم.
چی صدای زنگ میاد؟
ببخشید رو اُپِن آشپزخونه نشستم و فعلأ دارم با این سه دقیقه سر تکون میدم. بعداً بازش میکنم تا غم هم بیاد کنارمون یه لیوان چایي بخوره.