خدایا کاش بدونم باروناتو نگه داشتی برا کِی و چه موقع. بیست و یکم مهر هم داره تموم میشه و میترسم وقتی بارون بیاد که از مزارم لاله سبز بشه. اما اون موقع دیگه نفسی نیست که بالا بیاد و تمام بارونهات توی بازدم قفسه سینم حبس میشن. توی بازدمِ بدون تپش قفسه سینه.
به لبم رسيده جانم، تو بيا كه زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه كار خواهی آمد؟
كششی كه عشق دارد، نگذاردت بدينسان
بهجنازه گر نيایی، به مزار خواهی آمد
بهيك آمدن ربودی، دل و دين و جان خسرو
چه شود اگر بدينسان دو سه بار خواهی آمد...
اگه برمیگشتم به عقب، به همه میگفتم که میخوام عطرساز بشم. صنعت عطر رو برسونم به فرانسه، مهدِ عطر دنیا. اما فقط از یکسری چیزا عصاره میگرفتم تا عطرشونو بسازم.
اول بویِ وطن، دوم بویِ بغل مامان،
سوم بویِ اولین و آخرین خداحافظیها،
و چهارم تو. و چهارم، از تو. و چهارم، از تنِ تو.
خدایا اگه دوسم داشتی الان برام با پیك بالدار از عرش الهیـت زیتون پرورده و باقلوا میفرستادی.
دوسم نداری. داری؟ نداری دیگه.
گفت: "چون اون لحظه باید زندگی رو ادامه میدادم..."
بغض کردم و گفتم برایِ بقـاء؟ بغض کرد و گفت برایِ بقـاء.
الان ازم نپرس، نه یک کلمه. نه دو کلمه. اما وقتی گذشت این روزا، به ازایِ تک تک ثانیهها بغلم کن و بزار گریه کنم، اون موقع کلمه زیاد دارم برای گفتن.