🟣
داستان زندگی و عشق ما با اشک خونین نوشته شده است، بنابراین فقط به صفحه اول نگاه نکن که این داستان دراز و طولانی است
به آب دیدۀ خونین نبشته قصّۀ عشق
نظر به صفحۀ اوّل مکن که تُو بر تُوست
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah ________
🟣
● در روزگاران پیشین، شغلی بنام خوشهچینی وجود داشت. آنها که دستشان تنگ بود و خرمن و مزرعهای نداشتند، پشت سر دِروگرها راه میرفتند و خوشههای جامانده را از زمین بر میداشتند و گاه صاحب مزرعه به دروگران دستور میداد که شلخته درو کنند تا چیزی هم گیر خوشهچینها بیاید. البته امروزه نیز حدود ۳۵ میلیون تُن غذای دورریز در ایران ثبت می شود و آنها که انصاف و مروت دارند، این غذا ها را بین فقراء تقسیم می کنند؛ اما بخش اعظم آن بی فایده از بین می رود!
● کسی که صاحب عقل است، می داند که در این سرزمین اشکال از جانب همین مردمی است که حتی به مقدار دورریز های خود نیز به دیگران نمی بخشند؛ اما فردایش زبان انتقاد باز می کنند بدون آنکه خود را بنگرند!
تو ناکَرده بَر خَلق بَخشایِشی
کُجا بینی از دولَت آسایِشی؟!
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
🟣
● ای پادشاه ! سایه ی خود را از درویش دریغ مَدار که هر کجا خرمنی وجود دارد، خوشه چینی نیز به دنبال این خرمن ها راه افتاده است و ما خوشه چنین هستیم و تو صاحب این خِرمن ها !
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیر
ناچار خوشه چین بود آن جا که خرمن است
● ای کسی که صاحب خرمنی ! خدا تو را پاداش دهد اگر که رحمی بر خوشه چین کنی
ثوابت باشد ای دارای خرمن
اگر رحمی کنی بر خوشهچینی
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
🟣
آدم فقیر نمی تواند خاطر جمع باشد و فراغت و آسودگی با فقر یکجا جمع نمی شود
سعدی می گوید:
فراقت با فاقه نپیوندد و جمعیت در تنگدستی صورت نبندد
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
💠 حلقه اقبال ناممکن
● گاهی بهتر است تسلیم شده و آنچه که سرنوشت برای ما رقم زده است را بپذیریم و حلقه اقبالی که به سرانجام نمی رسد را دنبال نکنیم اگرچه بسیار زیبا و چشم نواز باشد حتی به زیبایی زلفی که چنبر و حلقه شکل است
خیال چنبر زلفش فریبت میدهد حافظ
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی
● هر کس باید به اندازه ظرفیت خود آرزو و درخواست کند، مگر یک برگ کاه می تواند کوهی را تحمل کند؟ یا زمین می تواند نزدیک شدن خورشید را تاب بیاورد؟
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
● واعظی بر سر منبر، زنان و مردان را به ازدواج ترغیب میکرد.
مردی برخاست و گفت «الصوفي ابن الوقت، من مردِ غریبم، مرا زنی میباید».
واعظ، زنان را گفت: هر کدام آمادهاید بیائید و روی بنمایید.
یکی آمد.
گفت: چه داری؟
گفت: خَرَکی دارم که سقائی کند.
واعظ گفت نه، این جوان مردم زاده مینماید.
دیگری آمد.
گفت: چه داری؟
گفت: گاوی دارم که گاه آبکشی کند و گاه زمین شکافد.
گفت: نه.
دیگری آمد.
گفت: چه داری؟
گفت: باغی.
واعظ رو به جوان کرد و گفت: از این سه، یکی را اختیار کن.
جوان، بُنِ گوش خاریدن گرفت و گفت: خواهم که بر خر نشینم و گاو را پیش کنم و به سوی باغ روم!
گفت آری، ولی چنان نازنین نیستی که تو را هر سه مسلّم شود.
● هر کس بیش از اندازه و ارزش خود تقاضا کند، سزاوار محروم شدن است.
مَنْ سُئِلَ فَوْقَ قَدْرِهِ اسْتَحَقَّ الْحِرْمَانَ
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
🟣
در خطاب به کسی که گفت: چرا مدرسه نمی روید؟
بخواه دفترِ اشعار و راهِ صحرا گیر
چه وقتِ مدرسه و بحثِ کشفِ کَشّاف است؟
#خطاب
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________