🟣
نَمیبینَم نَشاطِ عَیْش دَر کَس
نَه دَرمانِ دِلی، نَه دَردِ دینی
دَرونها تیره شُد؛ باشَد که اَز غَیْب،
چِراغی بَرکُنَد خَلْوَتنِشینی!
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
میشه پیام بدید تا بدونم چند نفر محتوای کانال رو دنبال می کنند؟
این روز ها باز ویو کانال کمتر شده
@sarbbazzaman
ممنونم 🌺🙏
🟣
هفت نفرند که اعمال خود را فاسد می کنند... و یکی از آنها مادری است که سر فرزند خویش را پنهان نمی کند و نسبت به او افشاگری میکند.
سَبْعَةٌ يُفْسِدُونَ أَعْمَالَهُمْ... وَ الْأُمُّ الَّتِي لَا تَكْتُمُ عَنِ الْوَلَدِ السِّرَّ وَ تُفْشِي عَلَيْهِ
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
🟣
مردی از امام صادق درخواست کلامی کوتاه نمود که حاوی خیر دنیا و آخرت باشد، فرمود: دروغ مگو!
سَأَلَهُ رَجُلٌ أَنْ يُعَلِّمَهُ مَا يَنَالُ بِهِ خَيْرَ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ وَ لَا يُطَوِّلَ عَلَيْهِ فَقَالَ(ع)لَا تَكْذِبْ
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
🟣
● در حالی که موسی بن عمران یارانش را پند می داد، ناگاه مردی برخاست و پیراهنش را چاک زد و خداوند عزّوجلّ وحی کرد که: ای موسی! به وی بگو پیراهن خود را مدر، بلکه دلت را برایم بگشای.
بَيْنَا مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ يَعِظُ أَصْحَابَهُ إِذْ قَامَ رَجُلٌ فَشَقَّ قَمِيصَهُ- فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِ يَا مُوسَى قُلْ لَهُ- لَا تَشُقَّ قَمِيصَكَ وَ لَكِنِ اشْرَحْ لِي عَنْ قَلْبِكَ
● عیسی علیه السلام فرمود: شما را چه شده که با لباس راهبان نزد من می آیید در حالی که دل هایتان دل های گرگ های درنده است؟ لباس شاهان را بپوشید و دل های خود را با خشیت نرم کنید.
مَا لَكُمْ تَأْتُونِّي وَ عَلَيْكُمْ ثِيَابُ الرُّهْبَانِ وَ قُلُوبُكُمْ قُلُوبُ الذِّئَابِ الضَّوَارِي الْبَسُوا ثِيَابَ الْمُلُوكِ وَ أَلِينُوا قُلُوبَكُمْ بِالْخَشْيَةِ
________ نـــــــورمـــــــاه | @normah _________
نــــــــورمـــــاه
جریان تحول شیخ رجبعلی خیاط را که می خوندم یاد این روایت افتادم... اگرچه روایت طولانی است ولی حتما بخ
کافی: حضرت سجاد فرمود: مردی با خانواده خود به مسافرت دریایی رفت. اتفاقا در همان اثنایی که بر کشتی سوار بودند و در دریا حرکت می کردند، ناگهان کشتی درهم شکست و همه غرق شدند و جز همسر آن مرد کسی نجات نیافت. فقط این زن به وسیله یکی از تخته های کشتی خود را از غرق نجات داده و به جزیره ای رسانید. در آن جزیره مرد راهزن خطرناکی بود که از هیچ جنایتی خودداری نمی کرد و کوچک ترین اعتنایی به دستورهای الهی نداشت. آن مرد که در آن جزیره در حال استراحت بود، ناگهان آن زن را در کنار خود دید. مرد نگاهی به آن زن کرد و گفت: بشری یا از طایفه جنی؟ زن گفت: بشر و انسان هستم. آن مرد دیگر یک کلمه هم حرف نزد، فورا آماده خیانت شد و دست خود را به سوی زن دراز کرد. چون خواست وارد عمل شود، زن را مشاهده کرد که شدیدا می لرزد و مضطرب و ناراحت است. پرسید: چرا این قدر مضطرب و هراسناکی؟ گفت می ترسم. پرسید: از که می ترسی؟ زن با اشاره به طرف آسمان گفت: از آن خدایی که بالای سر ما حاضر و ناظر است. گفت: آیا تاکنون چنین عملی را مرتکب شده ای؟ گفت به عزت و جلالش سوگند هرگز. گفت تو که تا به حال به هیچ نحو دامن خود را آلوده نکرده و گرد چنین خیانتی نگردیده ای و الان هم فقط من هستم که تو را به این عمل اجبار می کنم، چنین می ترسی و می لرزی و وحشت زده هستی.بنابراین من که یک عمر جنایت پیشه بوده ام و به هر خیانتی دستم را آلوده کرده ام چه کنم؟ من سزاوارتر به این وحشت هستم. من باید بیش از تو بترسم و بلرزم. برای من دیگر بس است. باید دست بردارم. پس خود را کنار کشید و دیگر کاری نکرد و به سوی خانه حرکت کرد و جز توبه و بازگشت به حق هیچ فکری نداشت. در بین راه با صومعه نشین و راهبی که رهگذر بود مصادف شد و با هم ادامه راه دادند،اما کمی بعد گرمی و حرارت خورشید آنها را به ستوه آورد.
عابد به آن جوان گفت: دعا کن خداوند ابری بفرستد تا در سایه آن از تابش حرارت آفتاب آسوده شویم. جوان گفت: من در پیشگاه خداوند عمل نیکی ندارم تا جرات درخواست چیزی را از خدا داشته باشم. عابد گفت: پس من دعا می کنم و تو آمین بگو. گفت: مانعی ندارد.
عابد مشغول به دعا شد و جوان آمین می گفت. طولی نکشید که در اسرع وقت ابری نمایان شد و آن دو را در سایه خود قرار داد. این دو نفر مدتی در سایه ابر راه پیمودند تا بر سر دو راهی رسیدند که یکی از آنها مسیر جوان و دیگری مسیر عابد بود و هر یک به سوی راه خود حرکت کردند. اما با کمال تعجب عابد مشاهده کرد که ابر همراه جوان و بالای سر او می رود. عابد خود را به جوان رساند و گفت: تو از من بهتر و با ارزش تری. دعای تو مستجاب شد نه دعای من. حتما قضیه ای هست. داستانت را برای من بگو. جوان قصه خود را با آن زن شرح داد. عابد گفت این عنایت الهی نتیجه خوف و ترس تو است، چون از خدای خود احساس خوف کرده ای و خود را از گناه بازداشته ای، خداوند گناهان گذشته تو را بخشیده است. تو اکنون مراقب و مواظب آینده ات باش.