خوشه های انگور زیر سقف چوبی خانه در انتظار تبدیل شدن به دانه های طلایی کشمش😋😍
شب چره های زمستون برفی و زیر کرسی و انگور نیمه خشک!
یادش بخیر...❤️
@nostalzhi60
نفس در این خانه ها بند نمی آید!!
اینجا آرام میگیری...
صاحبخانه مهربان است.
پله، راه دارد به خانه همسایه..
بوی کاهگل می آید...
شمعدانی کنار حوض ساکن شده،همسایه ماهی ها!!!
اینجا زندگی بوی زندگی میدهد!!
اینجا خانه قدیمی است..
نفس در این خانه ها بند نمی آید..!!😍
@nostalzhi60
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*همه چی خوب بود تا اینکه بزرگ شدیم....*
@nostalzhi60
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم ميخواد به كودكي برگردم ؛
همان زماني كه دست در دستان مادربزرگ به كوچه هاي باريك و شلوغ قدم ميگذاشتيم ، در راه با سودابه خانوم كه در حياط با همسايه ها ي ديگر سبزي پاك ميكرد احوال پرسي ميكرديم ، به بقالي سر كوچه ميرسيديم و از اكبر آقا خريد ميكرديم چادر مادربزرگ را ميكشيدم كه براي من هم بستني بخر و بعد مسير بقالي تا خانه را لي لي كنان طي ميكردم ...
دور از هياهوي جهان ؛ دلم يك كودكي ميخواهد ...
@nostalzhi60
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی وقتها دلم میخواد دنیا رو با قدمهای بچگیم برم🥺💔
چقدر همه چیز دور بود...
چقدر راه بود واسه رفتن...
@nostalzhi60
اگر اشتباه نکنم اینا ترقه های دههٔ ما بود!!!!
اونایی که داشتین، بیان بگین 😜
@nostalzhi60
کاش فرشته ای هم بود و آدم ها را هر کجای زمانه که خسته می شدند ، بر می داشت و می برد وسطِ کودکی هایشان رها می کرد.
همانجا که اسباب بازی ها کم بود و دلخوشی ها زیاد،
مشکلات ، ساده و کوچک بود و قلب ها بزرگ ...
گلدان ها پر گل بود و خانه ها همیشه بوی صمیمیت و عشق می دادند ...
باید فرشته ای باشد که آدم ها را هر زمان که کم آوردند ، بردارد و ببرد به یک عصرِ جمعه ی زمانِ کودکی که بزرگترین اندوه و فاجعه ی دنیا ، تکالیفِ نوشته نشده شان بود...
@nostalzhi60
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر من با صدای زنده یاد
خسرو شکیبایی
قسمتی از فیلم سینمایی خواهران غریب بر اساس کتاب رمان خواهران غریب نوشته اریش کستنر
کشور سازنده : ایران
کارگردان : کیومرث پوراحمد
@nostalzhi60
کاش روزی چشمهایمان را باز کنیم
ببینیم همه اینها خواب بوده کابوس بوده
ببینیم افتادیم وسط خانهای قدیمی
و مادر داخل حیاط نشسته و با دستهای مهربانش مشغول درست کردن ترشی ست
و عطرش تمام حیاط را پر کرده....
و برگهای پاییزی میان حوض فیروزهای شناور است...
و ما با دوچرخه دور تا دور حیاط را گز میکنیم
و بابا از میان ایوان داد میزند نیفتید داخل حوض...
پنجشنبه باشد ما از مدرسه بدو بدو بیاییم
و همه جمع شویم دورهمی خانه مادربزرگ جانمان
ودلهامان خالی شود از هر چه بغض و کینه و خشم هست
و بعد مثل همان روزها زیاد دوست بداریم زیاد بخندیم
و خندههامان برسد تا خود خدا...
دلم کمی قدیم میخواهد!
@nostalzhi60