هربار آرمان میرفت بهشت زهرا میرفت سرقبر شهید زبرجدی چون این شهید رو خیلی دوست داشت، بالای قبرشهید زبرجدی قطعه۵۰ یه قبرخالی بود، یه روز گفت ای کاش منو اینجا خاکمکنن ، شهید که شد درست همونجایی که دوست داست تشییع شد.
*من کان لله کان الله له*
#آرمان_علیوردی
#شهید_آرمان_علی_وردی
#چله_آرمان
#آرمان_عزیز
#آرمان_ایران
📌 اگر آنجا بودم...
-واااای... ببین دارن میدون دنبالش... واااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای...
نخیر... متین و معترضهای توی شهرک، همقسم شدهاند که نگذارند من بخوابم. خمیازه میکشم. دلم لک میزند برای خواب. از دیشب بدخواب شدهام و تا الان نتوانستهام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمیگذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را میاندازم کنار و کشانکشان، خودم را میرسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشیاش فیلم میگیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف میزند: واااای... افتادن دنبال بسیجیه...
به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را میبینم که میدود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد میکشند: بگیرینش... بسیجیه...
سرم درد میگیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سیهزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم میپیچد. جزء معدود خوابهای واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سیهزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایههای تعزیه. شاید کربلا.
-اوووه... افتاد... گرفتنش... واااای...
متین چشمانش را ریز میکند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد میزنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده...
دیگر جوان را نمیبینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دستهایی را میبینم که بالا میروند و پایین میآیند به نیت زدنش.
در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سیهزارنفر سپاه. طوری نگاهش میکردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد میرود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزهها را میدیدم که بالا میرفتند و به سوی بدنش پایین میآمدند.
-وااای ببین دارن میکشنش. یا خود خدا!
لرز میکنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط میخواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین.
زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم میچرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمیدانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین میشناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضههایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
ترسیدم. میخواستم بروم و میترسیدم از برق شمشیر و چهرههای کبود از خشمشان.
-اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟
جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آنها که دورش را گرفتهاند، یک نفر قمه به دست میبینم و دلم میریزد. دلم میخواهد بروم پایین، صف آنها که دور جوان را گرفتهاند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
یک قدم برمیدارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمهای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم میلرزند و همانجا میایستم. اینهایی که من میبینم، برایشان مهم نیست چرا میزنند و چطور میزنند؛ فقط میزنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکهپاره میکنند همانجا؛ بدون این که بپرسند مثل آنها فکر میکنم یا نه.
خواب بودم؛ ولی میتوانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و میخواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفهام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم.
پیکر نیمهجان و خونین جوان بسیجی را دارند میکشند روی زمین. به دستانم نگاه میکنم؛ پاکاند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کردهاند. عقب عقب میروم؛ نمیدانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمیدانم. متین فیلمی که میگرفت را قطع میکند و سرش میرود داخل گوشی: این خیلی ویو میخوره... ببین کی بهت گفتم...
جوان را کشانکشان، از میدان دیدمان خارج میکنند و دیگر نمیبینمش. فقط رد خونش باقی میماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم...
💠 به قلم: خانم فاطمه شکیبا
#دلنوشته
#آرمان_عزیز
#شهید_ارمان_علی_وردی
#چله_آرمان
----------
ای داد از دل 😔
انگشتر خونین شهید بزرگوار 🕊
#شهید_ارمان_علی_وردی
#چله_آرمان
#آرمان_علی_وردی
#آرمان_عزیز
-
مآدر شہید آرمان علے وردی ٺۅ معراج میگفٺ :
_آࢪمان یادتہ همیشہ مدآحےِ
غریب گیر آوردنت ࢪو گوش میڪردی؟!
''دیدے آخرش غریب گیر آوردنت مآدر..!؟💔
#شهید_ارمان_علی_وردی
#آرمان_علی_وردی
#آرمان_عزیز
#چله_آرمان
#حجاب
27.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #اربعین_شهید
عزاداری ظهر شهادت حضرت فاطمه (س)
اربعین شهادت طلبه بسیجی آرمان علیوردی
📍حوزه علمیه آیت الله مجتهدی (ره)
#آرمان_عزیز
#شهید_ارمان_علی_وردی
#چله_آرمان
-
مآدر شہید آرمان علے وردی ٺۅ معراج میگفٺ :
_آࢪمان یادتہ همیشہ مدآحےِ
غریب گیر آوردنت ࢪو گوش میڪردی؟!
''دیدے آخرش غریب گیر آوردنت مآدر..!؟💔
#شهید_ارمان_علی_وردی
#آرمان_علی_وردی
#آرمان_عزیز
#چله_آرمان
#حجاب
•••@Ajdojshjshs•••
کانال برای آرمان علی وردی:)
#خاطره
دیـــدن دوبــاره ات هـمـانـنـد
نفسی تازه است؛ بیا رفیق، بیا
بیا که خیلی دلــتــنــگــیــم💔
هدیه به روح مطهر
شـــهـــدا صـلوات🍃
اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_آرمان_علی_وردی
#آرمان_عزیز
#چله_آرمان
•••@Ajdojshjshs•••
کانال برای آرمان علی وردی:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رقص جولان بر سر میدان کنند...
آرمان عزیز ....💔
#شهید_آرمان_علی_وردی
#حاج_قاسم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#چله_آرمان
•••@Ajdojshjshs•••
کانال برای آرمان علی وردی:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه راهی نمونده
هی خودمو میکشونم
دستمو بگیر بتونم ، که خودم رو برسونم ❤️🕊
#امام_زمان
#یا_صاحب_الزمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_آرمان_علی_وردی
#چله_آرمان
#برای_ایران
•••@Ajdojshjshs•••
کانال برای آرمان علی وردی:)
برای جملههای آخر آرمان:
"آقا نور چشم ماست"🥺❤️
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
#شهید_آرمان_علی_وردی
#چله_آرمان
هربار آرمان میرفت بهشت زهرا میرفت سرقبر شهید زبرجدی چون این شهید رو خیلی دوست داشت، بالای قبرشهید زبرجدی قطعه۵۰ یه قبرخالی بود، یه روز گفت ای کاش منو اینجا خاکمکنن ، شهید که شد درست همونجایی که دوست داست تشییع شد.
*من کان لله کان الله له*
#آرمان_علیوردی
#شهید_آرمان_علی_وردی
#چله_آرمان
#آرمان_عزیز
#آرمان_ایران
بهای لاله ی خون خفته پرثمر تر گردد
شهید عاشق این بیشه زنده تر گردد🍃
🕊❤️
#ایران_قوی
#شهید_آرمان_علی_وردی
#آخر_الزمان
#چله_آرمان
#حجاب
#امام_زمان
برادر جان سلیمان زمانی ؛ چرا انگشت و انگشتر نداری 🕊😔
#چله_آرمان
#شهید_آرمان_علی_وردی
#آرمان_عزیز
#آرمان_ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
45.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴مادر شهید آرمان علی وردی:
خواهرم در خواب دیدند که آقای امیر عباسی (کسی که شهید را در قبر گذاشت)
بهشون میگویند:
امام حسین علیه السلام فرمودند: خیال تان راحت باشد، آرمان در آغوش من است...
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#چله_آرمان
----------
#خاطره
تو به آرزوت رسیدی...
تو امام حسینُ ديدی🍃🕊
آقا آرمان حالا که تو آغوش اربابمون آروم گرفتی🕊
حالا که دستات تو دستای آقامونه 🕊
حواست به ماها باشه ؛ دستای خالی ما رو بگیر .
رفیق شهیدم آقامون خرید تو رو خوشا به حالت ❤️🕊
#لبیک_یا_خامنه_ای
#آرمان_عزیز
#چله_آرمان
#شهید_آرمان_علی_وردی
#بسیجی
#برای_ایران
#آرمان_ایران
هربار آرمان میرفت بهشت زهرا میرفت سرقبر شهید زبرجدی چون این شهید رو خیلی دوست داشت، بالای قبرشهید زبرجدی قطعه۵۰ یه قبرخالی بود، یه روز گفت ای کاش منو اینجا خاکمکنن ، شهید که شد درست همونجایی که دوست داست تشییع شد.
*من کان لله کان الله له*
#آرمان_علیوردی
#شهید_آرمان_علی_وردی
#چله_آرمان
#آرمان_عزیز
#آرمان_ایران
یاایهاالشـھـیـد !
ماجراۍ اسارت و شڪنجہۍ تان چقدر یادآور اسارت الگویتان شھید حججـے بود آری امروز نسل دهه هشتادیها شدهاند تربیت شدگان مدافعان حـرم . . .
و شما چہ زیبا و عزتمندانہ در میان جوانان کشورم شدید سری توی سرها و خوشا بہ حالتان کہ روسفید شدید🌿'
آقا آرمان! کاشچونشما مـبــارز باشیم نه خـنـثـے و بیتفاوت . . . "
#شهید_آرمان_علی_وردی
#از_طلبگی_تا_شهادت
#چله_آرمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه راهی نمونده
هی خودمو میکشونم
دستمو بگیر بتونم ، که خودم رو برسونم ❤️🕊
#امام_زمان
#یا_صاحب_الزمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#شهید_آرمان_علی_وردی
#چله_آرمان
#برای_ایران
گلوله،
ناممرگرا
عوضمی کند...
گاهیبههلاکت
گاهیبهشهادت ❣🕊
#شهادت
#شهید_آرمان_علی_وردی
#چله_آرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکه ای از مستند پشت کامیون
روایتی کوتاه ازحضور #آرمان_علیوردی در اردوی جهادی کمکبه سیل زده های پلدختر
۱۷فروردین۱۳۹۸
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
#چله_آرمان
----------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه ای غم خجسته 🖤🕊
#دلنوشته
🔰برای « آرمان عزیز »
گویی با تو در معرکه بوده ام
در کوچه ها دویده ام در میان گرگان و کفتارها گرفتار آمده ام و با تو درد کشیده ام چه با دلم کرده ای از نازنین فرزند این خاک که آرام ندارم ، برایت میسوزم ، میگذارم و مینویسم برای تویی که پیش از این نمیشناختمت.
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شهید_ارمان_علی_وردی
#آرمان_عزیز
#چله_آرمان
#پویانفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی
ازپشت و یکی از جلو میزد به سرت
عادتِ
جنگِ علی زخم به سرداشتن است💔
#برادرانه
#شهید_آرمان_علی_وردی
#شهید_ارمان_علی_وردی
#چله_آرمان
#آرمان_عزیز
#ایذه
#پایان_مماشات
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب
-
مآدر شہید آرمان علے وردی ٺۅ معراج میگفٺ :
_آࢪمان یادتہ همیشہ مدآحےِ
غریب گیر آوردنت ࢪو گوش میڪردی؟!
''دیدے آخرش غریب گیر آوردنت مآدر..!؟💔
#شهید_ارمان_علی_وردی
#آرمان_علی_وردی
#آرمان_عزیز
#چله_آرمان
#حجاب