«داستان من و نشریه»
#قسمتسوم
تا اینکه رسیدم سر خیابون
رفتم و سوار اتوبوس شدم
داخل اتوبوس دیدنی بود
همه بدحجاب بودن و ۳ نفر چادری
اونا هم پیرزن بودن
نصف بد حجابا هم کشف حجاب کرده بودن و یه نگاهی میکردن که نگو
رفتم و نشستم یه گوشه
خیلی گرفته بودم
یکمی فکر کردم و با خودم گفتم این برگه ها رو میدم به بابام پخش کنن خودمم دیگه این کارا رو نمیکنم
همینجوری با خودم غصه میخوردم
که رسیدیم سر فلکه
یه دفعه به ذهنم اومد که برم تو امامزاده محلمون بدم که اینا رو پخش کنن
اتوبوس داشت راه میوفتاد که پیاده شدم
با خودم گفتم یا الان یا هیچ وقت
اگه ایندفعه نشد واقعا پا پس میکشم و دیگ کاری نمیکنم.
رفتم تو امامزاده
دیدم رو یه کاغذ فلش زده مدیریت آستان
رفتم اونجا دیدم چراغا خاموشه
وای حواسم نبود اذانو گفته
نماز جماعت بود ولی وضو نداشتم اونجا هم نمیشد وضو گرفت
با خودم گفتم میرم تو امامزاده یکم دردودل میکنم حالم خوب شه
کفشامو درآوردم برم تو، دیدم اِ خانم کریمی روبروم نشسته. دم در دفتر مدیریت بانوان!
با خوشحالی رفتم سمتش و سلام احوالپرسی کردیم
گفت: کاری داری دخترم؟
گفتم: اینجا مسئول فرهنگی داره؟
گفت: آره چیکار داری باهاش؟
گفتم: شمایید؟
گفت: بله خودمم
خیلی خوشحال شدم و برگه هارو درآوردم دادم بهش.
گفتم: میخوایم اینا رو پخش کنیم
اما امروز خیابون خیلی خلوت بود نشد. اومدم ببینم شما میتونید تو امامزاده پخش کنید؟
گفت: اینجا یه جای مذهبیه و جای اینکارا نیست و اینکه اینجا جوونا نمیان اکثرا سناشون بالاست.
گفتم: خب چیکار کنیم؟
یه نگاهی به برگه ها کرد و گفت: آفرین متنش خیلی خوبه کی نوشته؟
کمی براش توضیح دادم و از روند کارم گفتم
گفت: میتونیم تو حوزه خواهران ببریم و پخش کنیم.
یه چندتاش رو هم ازم گرفت و گفت که تو جلسه میخواد به مسئولین حوزه نشون بده
بعدشم شمارشون رو دادن بهم که براشون مطالب خوب رو بفرستم.
اصلا نفهمیدم چطوری از امامزاده اومدم بیرون خیلی خوشحال بودم و میخندیدم
آره خدا جوابمو داد و نذاشت که ببرم و ناامید بشم
خودش دستمو گرفت و تو اوج تنهایی رهام نکرد.
همینطور که راه میرفتم با خودم زمزمه میکردم: برپاخیز از جا کن بنای کاخ دشمن...♡
انشاءالله قراره فردا بقیه نشریه شماره ۱ رو تو محله مسجد پخش کنم و شماره دو هم میره برای چاپ
و من الله توفیق:) تمام
#یهکنکوری
|🔎 @nufoozi_ir |
چند وقت قبل فکر میکردم که کاش میشد ماهم مثل دهه پنجاه اعلامیه مینوشتیم و از ترس این که کسی نبیندش تو سوراخ سمبه ها قایمش میکردیم!😂
خانوادهام همراه وموافق نیستن! با هزارتا بدبختی تونستم یدونه چاپ کنم!
حس اون انقلابیایی رو دارم که اعلامیه هارو لای کتابای شهید مطهری قایم میکردن!
من اینو لای کتاب تست فلسفهام قایم کردم✌️🏿
وقتی خوندمش به خودم قول دادم فردا شده ده تا دونه چاپ کنم بکنم و بین مردم پخش کنم حالا به هر شکلی که شده!
#اندراحوالاتیککنکوری!🌱
#ارسالیشما
|🔎 @nufoozi_ir |
- ناشناس.mp3
9.3M
نفوذی
دربارهٔ امروز (۷ آبانِ ۱۴۰۱): ساعت ۸ از خونه اومدم بیرون. مسیر کتابخونه. هوا سرد نه اما خنک بود
ادامه داستان...
از کتابخونه ناوی به سمت کتابخونه حاج ملا هادی.
قدم. قدم. برگه. برگه. دستها. دستها به سمت هم. تکلم. واژه پشت واژه. تکرار. سلام بفرمایید. سلام محکم و رسا. بفرمایید محترمانه و لطیف. بعضاً میشنیدم تشکر. گاها هیچ!
یه بُرد تبلیغاتی دیدم. قدم تند کردم. اطراف رو پاییدم. کسی نبود. خرسند شدم. آخه خجالتیام! چسب تو جیبم بود. در آوردم. باید سریع انجامش میدادم. پس چسبو باز کردم و با دندون یه تیکه بریدم! یه تیکه دیگه، یکی دیگه! برگه آماده چسبیدن بود. آمادهٔ خودنمایی! آمادهٔ جنگ. مشت محکم بر دهن هر چه منافق...
کسی منو ندید! هووف! لبخند. نفس عمیق. صلوات. حرکت!
یه ماشین که یه خانوم سمت کمک راننده نشسته بود و مشخص بود منتظره راننده برگرده... تفکر. آره اون منتظره و زمانش داره میسوزه! فرصت. فرصت طلبانه قدمش کشیدم سمتش. سلام بفرمایید! حرکت. نادعلی...
رسیدم پارک. پارک بزرگ و قشنگ. صدای کلاغا. خش خشِ برگا زیر پا. صدای موتور. ماشین. تجمعِ پیرمردا. موهای سفید. سفید. سلام بفرمایید +ممنون! صلوات!
بهش نگاه کردم. حدودا ۲۰ متر فاصله. دستشو برد بالا به نشونهٔ بیا! لبخند زدم. خوشحال. سلااااام بفرمایید^^ +ممنون دخترممم. - میشه عکس بگیرم؟ +آره، اینجوری خوبه؟ - نه فقط از دستاتون میگیرم + باشه راحت باش. - تموم شد! +خوب شد؟ - آره، عااااالی! یاعلی :) + خدانگهدارت...
رو به روی حاج ملا هادی بودم. سلام و ورود. فاتحه خوندم و لایه قرآن رو باز کردم. «أَ فَحَسِبَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ يَتَّخِذُوا عِبادِي مِنْ دُونِي أَوْلِياءَ إِنَّا أَعْتَدْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ نُزُلاً ». کهف ۱۰۲. قرآن رو بوسیدم. بستم. بوسیدم. برگه رو گذاشتم کنارش. لبخند. صلوات. یاعلی ملا جان!
وارد کتابخونه شدم. ۲ تا پسر حدوداً ۱۵-۱۶ ساله. سلام بفرمایید +به نشونه احترام بلند شد و تشکر کرد! کیف کردم! خنکا به قلبم تزریق شد!
سلام. اومدم کتابا رو تحویل بدم. +سلام. کتاب میبرید؟ - نه، آخر هفته میام + باشه. -بفرمایید + ممنون.
برگه رو گرفت و پوزخند کنار لبش نشست! نگرفتم چرا. انشاءالله که خیره!
به سمت مسجد. انتخابم یه مسیر شلوغ بود. و دوباره سلام. بفرم...
بیمارستان سر راهم بود. تجمع یه سری جوون. ۲۳ الی ۳۰ ساله! دختر و پسر. سرم رو گرفتم بالا. محکم. سلام! +سلام! - بفرمایید.
دختره به برگه نگاه کرد. یه پسر برگه رو ازش گرفت! یه نگاه به برگه یه نگاه به من! + بسیجی؟ -نه! حزباللهی! +دنبال شری کوچولو! - نه! خاموشش میکنم! +انتظار داری بخونم؟ - مهم نیست برام! ولی میدونم میخونی! پوزخند زد!
یه پسر دیگه دستش رو گرفت. احتمالا به نشونه اینکه باید سکوت کنه! صبر نکردم! حرکت کردم. سر بالا. قدم محکم. نادعلی. نادعلی. قوت قلبم :) جانم...
برگه پشت برگه. رسیدم به تلفن عمومی. شلوغ بود. مهم نیست! دیگه خجالتم ریخت. پرو شدم. حیدر ذکر لب. جانم حیدر. روحم حیدر. دنیام حیدر. برگه رو چسبوندم. حرکت! صلوات...
رسیدم به مسجد. وقت نماز بود. به موقع رسیدم. بعد نماز برگههارو پخش کردم. روبهروی مسجد پارک بود. بطری رو پر آب کردم. و حرکت به سمت خونه... تمام :)
پ.ن۱: سعی کردم مختصر توضیح بدم فلذا عکسها گویای صحنههای دیگهای هم هستن...
پ.ن۲: ۵۹ تا برگه به نیتِ امام زمان (عج) 💚
پ.ن۳: میتونید نشریهها رو از چنل زیر تهیه کنید:
https://t.me/nufoozi_ir
داستان از کانال https://t.me/lmojibl
نفوذی
🎙برپاخیز، از جا کن، بنایکاخدشمن... پ.ن: این سرودی بود که من رو متحول کرد... اشک آدم رو درمیاره..😔
تو وارث فتوح حیدررررری✌
همین تو.. همین تویی که داری اینو میخونی!
برپا خیز.. از جا کن.. بنای کاخ دشمن😊
سلام بر همه جهادگران😅
خداقوت✌️🏻😌
بنده ...
دختری ۱۸ ساله ....
از جنس دختران دهه ۶۰ در میدان 😅
از داخل یک کانال ...
نشریه رو دیدم که فور زدن ...
خیلی ترغیب شدم ...
ببینم چیه ..
دانلود شد .....
خوندمش ...
دگرگون شدم ....
تصمیم گرفتم منم کاری کنم!
منم کاری کنم برای کشورم !
حداقل کاری که میتونم کنم همینه!
پس با جدیت ....
به فرمانده بسیجمون اطلاع دادم قرار شد دستگاه پایگاه که خراب بود رو درست کنن بعدش شروع کنم ...
اما من دیدم صبر جایز نیست.....
کرور کرور خبر های ضد کشور!
بعدا ما صبر کنیم که چی؟!
با مادرم صحبت کردم
نشریه رو خوندم برای مادر 😁و قانع شدند
سپس هزینه ی ده تا برگه دورو نشریه شماره یک و دو رو از مادر گرفتم
و رفتم چاپ کردم
فرماندمون فرمودند که صبر کنید تا بعد ...
اما وقتی دیدند من خود جوش شروع کردم
و نشریه ها رو بدون هیچ ترسی پخش کردم .......
راستش من ...
با دیدن فیلم اسارت شهید ...آرمان علی وردی خونم به جوش آمد💔😭
گفتم کار من که سختتر از اونها نیست
درسته ...حتی خانواده خودم هم مخالف عقاید بنده هستند اما ...
من پای عقیده ام هستم تا پای جان...:)))))
آنکه برای ايمان خود جان میدهد!عاشق تر است(:!
خلاصه که فرماندمون هم پنجاه تا چاپ رو هماهنگ کردن و قراره دوباره ببرم پخش کنم
فقط زیر هر برگه ای قراره خودم با خودکار بنویسم برای حفظ و امنیت کشور ...
در نشر این نشریه سهیم باشیم✅
#ارسالیشما
|🔎 @nufoozi_ir |
سلام
خب نمیدونم از کجا شروع کنم ولی با دیدن تک تک پیامای کانال گفتم منم از سرگذشت خودمو اعلامیه ها بگم...
خب راستش از روزی که این نشریه ها رو دیدم قبل اینکه پیامای گروهو بخونم سریع گفتم باید من اینارو چاپ کنم و پخش کنم مثه بچه های انقلابِ۵۷...
از تهِ دل خندیدم و گفتم خدایا دمت گرم بالاخره دارم آرزوهامو زندگی میکنم...
شدم یه انقلابی حالا وقتشه بشم مهره موثر....
بالاخره از این منفعل بودنه تو این دوره در میام
بالاخره وقتش رسید پایِ منم به میدون وا بشه...(((:
خب حقیقتش پول تو جیبی این ماهم واقعا خیلی کمتر از اونی بود که بتونم حداقل ۲۰ تا چاپ کنم از طرفی پشت کنکوریم و وقتِ ول چرخیدن ندارم...🙂
اما خب برخلاف دوستام من نمیخوام این جبهه رو خالی کنم و برم فقط تو سنگر علمی جهاد کنم....
و همیشه مثال بارز تو ذهنم شهدایی ان که هم میجنگیدن و هم درس میخوندن...
به خیلیا گفتم که بیان و همراهیم کنن تو پخش و جمع کردنِ پولِ کافی...
حقیقتا نمیدونم ولی بچه مذهبیامون یا خونواده هاشون اجازه خروج نمیدن یا خودشون بهانه تراشی میکنن((:
هرچقدر دو دوتا چهارتا کردم تنها بودم و تنها و صد البته کم پول...🙂
قشنگ فشار روانیِ زیباییو درحال تحمل بودم دو سه بار قیدشو زدم گفتم بیخیال
مجازی کم پخش نکردم که...
ولی قشر خاکستری چی پس؟((:
از طرفی مطمئنم هنوز تو شهرمون استارت این کار خورده نشده و من قراره اولین بشم ولی هعی سختگیری خانواده ، همراهی نکردنِ دوستام مخصوصا اونی که دستگاه پرینت داشتن ولی بهانه اورد و گف نمیتونه چاپشون کنه بد ناراحت شدم...(((:
تا اینکه یهو یادِ دستگاه پرینتِ موسسه مون که یه مدتی میشه منفعل شده افتادم
سریع زنگ زدم بهشون و گفتم همچین قصدی دارم و نشریه هارو فرستادم براشون و گفتن بعدِ مطالعه همسرشون خبر میدن...
که خداروشکر تقبل کردن رایگان چاپ کنن و برم تحویل بگیرم...
#ارسالیشما
|🔎 @nufoozi_ir |
سلام نور
خداقوت میگم بابت کانال خوبتون وطرح پخش شبنانه عالی بود من تو قم انجام دادم با بچه هام شبا تو پارک ودر خونه هارفتیم وپخش کردیم همراه با شکلات دادیم وبه قشر غیر مذهبی بود برخوردا عالی بود مخصوصا بعداز گرفتن شکلات به روش مشت که بهم می کوبن لبخند رو لباشون اورد بعد شروع کردن به مطالعه متن کاغذ
🌐نسخه وب حرفینو
نفوذی
سلام نور خداقوت میگم بابت کانال خوبتون وطرح پخش شبنانه عالی بود من تو قم انجام دادم با بچه هام شبا
از این روشها عالیه..
اول باید باهاشون دوست شید تا اعتماد کنن بهتون... بعدش مطالبتون رو میشنون و میخونن👌
دوستان عزیز! حتما برنامه روبیکا رو نصب کنید و لذت ببرید از این سوپر اپلیکیشن عالی!
هم مث اینستاگرام، ویدیومحوره🙂
هم مث تلگرامه، پیامرسانه😳
هم کلی سریال طنز و فیلم رایگان داره🌟
هم مث یوتیوب، بهت پول میده در ازای تولید محتوا😍
دانلود از بازار:
http://cafebazaar.ir/app/?id=app.rbmain.a&ref=share
روضهفکر اونجا هم کانال داره:
https://rubika.ir/ruzefekr
و صفحه روبینوی من (مث اینستا):
https://rubika.ir/eainsad
فارغ از طنز ماجرا که این کاغذها رو یه بچهپولدار مفت خور سوار مازراتی داشته پخش میکرده و با این وضع نگران فقراست، ولی نگا کنید به اصل کار!! اینا اینجوری دارن کار میکنن و کاغذ پخش میکنن... اون وقت ما میترسیم از خودمون..😟 منفعل میشیم
|🔎 @nufoozi_ir |
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸خواننده قلدر در تور نیروهای امنیتی!
توماج رفت به گاراج!
رفقا این تحلیل زیبا رو ببینید. در نفوذشناسی به شما کمک میکنه. اینجا متوجه میشید که شعار زن، زندگی، آزادی، شعار تازه و نویی نیست و سالها قبل در یک فیلم سینمایی خارجی با موضوع تشویق تجزیه طلبی با بازی نحس گلشیفتهفراهانی این شعار گفته شده. در واقع شعار زن، زندگی، آزادی، شعار زنان تجزیهطلب کرد هست.
|🔎 @nufoozi_ir |