من خودم شخصاً علاقهمند به این داستانهاتون هستم که برام میفرستید❤ خیلی قشنگه! سی سال دیگه داستان این روزها و کارهاتون رو برا نوههاتون تعریف میکنید😊:
...جونم برات بگه ننهجون، یه نشریه بود که ما میرفتیم با بدبختی چاپ میکردیم و پخش میکردیم... یه روزی...
«داستان من و نشریه»
#قسمتاول
دیروز که داشتم از مدرسه برمیگشتم بعد از ۷ ماه دیدم آسمون اصفهان گرفتهس
خوشحال بودم که قراره بارون بیاد
بعد مدت ها
آخه وقتی دل آسمون میگرفت، دل منم گرفته میشد
از اتوبوس که پیاده شدم به دنبال یه کافی نت راه افتادم
ساعت ۳ بود ولی از اول مهر تا الان ندیده بودم خیابونا انقدر خلوت باشه
هر چی میگشتم مغازه ها بسته بود.
انگار تخمشو ملخ خورده بود، حتی کافی نت بسته هم پیدا نمیکردم.
دیگه آروم آروم داشتم ناامید میشدم
که دیدم یه چاپخونه بازه و خلوت!
خیلی خوشحال شدم و تو دلم خدا رو شکر کردم
یه نگاهی از بیرون انداختم، کاغذ کاهی هم داشت وای عالی بود.
رفتم تو و سلام کردم
گفتم : ببخشید رو کاغذ کاهی هم چاپ میکنید؟
فروشنده گفت: کاغذ مثل همیناست دیگه چه فرقی میکنه؟
گفتم: نه آخه میخوام نازک باشه
مثل اونا که دم دره
گفت: اونا A3اس بزرگه شما چه سایزی میخواید؟
گفتم: من A4 میخوام اگه ندارید خودم A3 رو از وسط نصف میکنم.
گفت: چرا اتفاقا کاغذ اون شکلی A4 داریم.
گفتم: قیمتش چقدر میشه؟
گفت: بستگی داره چقدر میخواید؟
گفتم: آخه باید ببینم هزینش چقدر میشه
گفت: هر برگه ۳۰۰۰ تومن
گفتم: من صدتا میخوام.
گفت: صدتا رو ۱۵۰۰ حساب میکنیم.
قبول کردم و ازش صدتا چاپ کردن
موقعی که میخواستم کارت بکشم یادم اومد که کل پول توجیبی آبان ماهم ۲۰۰ هزار تومن بود و حالا ۱۵۰ هزار تومنش رو باید تو هفته اول خرج کنم!
تا اومدم کارت بکشم فروشنده گفت شما ۱۳۰ هزار بکشید.
انقدر خوشحال شدم که نگو
به هر حال ۲۰ تومنم واسه منی که هیچی نداشتم خیلی بود.
خسته و کوفته راه افتادم به سمت خونه
انقدر خوشحال بودم که خستگیم یادم رفته بود
تو کوچه که میرفتم به جای خلوتی رسیدم بلند داد کشیدم خدایااااااااااا دمت گررررررم
خیلی مشتی هستی
اصلا حال خودمو نمیفهمیدم.
#یهکنکوری
|🔎 @nufoozi_ir |
• شیطان حکومت خویش را بر ضعفها و ترسها و عادات ما بنا کرده است و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمال خلیفه الهی جبران کنی، دیگر شیطان را بر تو تسلطی نیست.
#سیدمرتضیآوینی
«داستان من و نشریه»
#قسمتدوم
صبح که پاشدم هم خسته بودم هم مامان و بابا گفتن تو خونه مردم انداختن خطرناکه
برا همین راه افتادم سمت مدرسه
همین که تو پیاده رو میرفتم، باخودم فکر میکردم که چطوری میتونم نشریه ها رو پخش کنم.
من رشتم معارفه و خداروشکر مدرسه مذهبی داریم.
تو مدرسه نیاز به روشنگری خاصی نبود ولی به هر حال بچه ها شبهاتی داشتن که دوست داشتم رفع بشه
با اینکه مدرسه معارف هستیم، اما مدیرمون اصلا انقلابی نیست و کارای انقلابی رو قبول نداره
حتی سال قبل هم که فرمانده بسیج مدرسه بودم، خیلی کارشکنی کردن و حسابی اذیتم میکردن
چه برسه به امسال که کنکوری بودم و بهونه هم داشت
ولی ایندفعه شده بود از مدرسه اخراجم کنن به خودم قول دادم که حداقل یدونه از این نشریه ها رو بزنم به پانل مدرسه
امروز ظهر قبل از اینکه با دوستم بریم کتابخونه، از چندتا دوستام پرسیدم که نظرشون برای پخش این نشریه ها چیه
به جز دو تا از دوستای صمیمیم کسی از کارم خوشش نیومد و استقبال نکرد
اصلا براشون جذابیت و اهمیتی نداشت
فقط بهم نگاه میکردن و میگفتن نمیدونیم
اصلا نمیدونم چرا بچه مذهبیا انقدر بی حال و بی انگیزه شدن
بعد از اینکه تو کتابخونه درس خوندنمون تموم شد و چندتا تست زدیم، ساعت ۵ بود که اومدیم بیرون
به دوستم گفتم: میای بریم نشریه ها رو پخش کنیم؟
گفت: نه خیلی خستم بعدشم میریم بیرون
گفتم: باشه خودم میرم
رفتم تو پیاده رو و کاغذا رو از تو کیفم درآوردم و گرفتم تو بغلم که تا به چند نفر رسیدم بهشون بدم
وای تا حالا خیابون احمدآباد رو انقدر خلوت ندیده بودم
حتی اطراف بیمارستان امیرالمومنین هم فقط ۳ نفر بودن
اصلا باورم نمیشد حس کسیو داشتم که بمب گذاشته تو کیفش و پلیسا دنبالشن
دندونام میخورد به هم
نمیدونم از استرس بود یا از سرما
احساس میکردم همه به من نگاه میکنن
انقدر از استرس پوست لبمو جویده بودم که داشت خونی میشد
یکمی که رفتم ۲ تا آیت الکرسی و یه حمد و سوره خوندم و دلمو زدم به دریا
توکل کردم و یه برگه درآوردم و دادم به یه خانم
یه نفس راحتی کشیدم. اومدم لبخندی بزنم که از پشت سرم صدای دادی شنیدم: خانوم بیا بگیر نمیخوام
اصلا انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن روم😐
یه حال بدی بهم دست داد
داشت گریم میگرفت
ولی یه حسی گفت هیچی نگو و برنگرد و به راهت ادامه بده
به رو خودم نیووردم و راهمو کشیدم و رفتم ولی دلم آشوب بود
انتظار نداشتم دقیقا نفر اولی که نشریه بدم بهش، اینطوری بزنه تو ذوقم و انقدر حالمو بگیره
یه دفعه به خودم تشر زدم که اِ دختر تو که اهل نا امید شدن نبودی
این حرفا یعنی چی؛
تا اینکه دیدم یه خانمی نشسته کنار خیابون و داره بستنی میخوره😄
یکی درآوردم و دادم بهش
اما انقدر دست پاچه بودم که صدام میلرزید و کاغذو نمیتونستم بگیرم تو دستم.
یکمی که رفتم دیگه بریدم
تو دلم بغض کردم و گفتم نه من دیگه کاری نمیکنم
اگه یکی از دوستام باهام میومد اینجوری نمیشد
من از پسش نمیام اصلا ولش کن
اینا رو هم اشتباه کردم چاپ کردم
میرم خونه میگیرم میخوابم بعدشم میرم سر درسام
منو چه به این کارا
هر چی میخواستم به خودم دلداری بدم نمیشد
واقعا روحیم خراب شده بود
#یهکنکوری
|🔎 @nufoozi_ir |
«داستان من و نشریه»
#قسمتسوم
تا اینکه رسیدم سر خیابون
رفتم و سوار اتوبوس شدم
داخل اتوبوس دیدنی بود
همه بدحجاب بودن و ۳ نفر چادری
اونا هم پیرزن بودن
نصف بد حجابا هم کشف حجاب کرده بودن و یه نگاهی میکردن که نگو
رفتم و نشستم یه گوشه
خیلی گرفته بودم
یکمی فکر کردم و با خودم گفتم این برگه ها رو میدم به بابام پخش کنن خودمم دیگه این کارا رو نمیکنم
همینجوری با خودم غصه میخوردم
که رسیدیم سر فلکه
یه دفعه به ذهنم اومد که برم تو امامزاده محلمون بدم که اینا رو پخش کنن
اتوبوس داشت راه میوفتاد که پیاده شدم
با خودم گفتم یا الان یا هیچ وقت
اگه ایندفعه نشد واقعا پا پس میکشم و دیگ کاری نمیکنم.
رفتم تو امامزاده
دیدم رو یه کاغذ فلش زده مدیریت آستان
رفتم اونجا دیدم چراغا خاموشه
وای حواسم نبود اذانو گفته
نماز جماعت بود ولی وضو نداشتم اونجا هم نمیشد وضو گرفت
با خودم گفتم میرم تو امامزاده یکم دردودل میکنم حالم خوب شه
کفشامو درآوردم برم تو، دیدم اِ خانم کریمی روبروم نشسته. دم در دفتر مدیریت بانوان!
با خوشحالی رفتم سمتش و سلام احوالپرسی کردیم
گفت: کاری داری دخترم؟
گفتم: اینجا مسئول فرهنگی داره؟
گفت: آره چیکار داری باهاش؟
گفتم: شمایید؟
گفت: بله خودمم
خیلی خوشحال شدم و برگه هارو درآوردم دادم بهش.
گفتم: میخوایم اینا رو پخش کنیم
اما امروز خیابون خیلی خلوت بود نشد. اومدم ببینم شما میتونید تو امامزاده پخش کنید؟
گفت: اینجا یه جای مذهبیه و جای اینکارا نیست و اینکه اینجا جوونا نمیان اکثرا سناشون بالاست.
گفتم: خب چیکار کنیم؟
یه نگاهی به برگه ها کرد و گفت: آفرین متنش خیلی خوبه کی نوشته؟
کمی براش توضیح دادم و از روند کارم گفتم
گفت: میتونیم تو حوزه خواهران ببریم و پخش کنیم.
یه چندتاش رو هم ازم گرفت و گفت که تو جلسه میخواد به مسئولین حوزه نشون بده
بعدشم شمارشون رو دادن بهم که براشون مطالب خوب رو بفرستم.
اصلا نفهمیدم چطوری از امامزاده اومدم بیرون خیلی خوشحال بودم و میخندیدم
آره خدا جوابمو داد و نذاشت که ببرم و ناامید بشم
خودش دستمو گرفت و تو اوج تنهایی رهام نکرد.
همینطور که راه میرفتم با خودم زمزمه میکردم: برپاخیز از جا کن بنای کاخ دشمن...♡
انشاءالله قراره فردا بقیه نشریه شماره ۱ رو تو محله مسجد پخش کنم و شماره دو هم میره برای چاپ
و من الله توفیق:) تمام
#یهکنکوری
|🔎 @nufoozi_ir |
چند وقت قبل فکر میکردم که کاش میشد ماهم مثل دهه پنجاه اعلامیه مینوشتیم و از ترس این که کسی نبیندش تو سوراخ سمبه ها قایمش میکردیم!😂
خانوادهام همراه وموافق نیستن! با هزارتا بدبختی تونستم یدونه چاپ کنم!
حس اون انقلابیایی رو دارم که اعلامیه هارو لای کتابای شهید مطهری قایم میکردن!
من اینو لای کتاب تست فلسفهام قایم کردم✌️🏿
وقتی خوندمش به خودم قول دادم فردا شده ده تا دونه چاپ کنم بکنم و بین مردم پخش کنم حالا به هر شکلی که شده!
#اندراحوالاتیککنکوری!🌱
#ارسالیشما
|🔎 @nufoozi_ir |
- ناشناس.mp3
9.3M
نفوذی
دربارهٔ امروز (۷ آبانِ ۱۴۰۱): ساعت ۸ از خونه اومدم بیرون. مسیر کتابخونه. هوا سرد نه اما خنک بود
ادامه داستان...
از کتابخونه ناوی به سمت کتابخونه حاج ملا هادی.
قدم. قدم. برگه. برگه. دستها. دستها به سمت هم. تکلم. واژه پشت واژه. تکرار. سلام بفرمایید. سلام محکم و رسا. بفرمایید محترمانه و لطیف. بعضاً میشنیدم تشکر. گاها هیچ!
یه بُرد تبلیغاتی دیدم. قدم تند کردم. اطراف رو پاییدم. کسی نبود. خرسند شدم. آخه خجالتیام! چسب تو جیبم بود. در آوردم. باید سریع انجامش میدادم. پس چسبو باز کردم و با دندون یه تیکه بریدم! یه تیکه دیگه، یکی دیگه! برگه آماده چسبیدن بود. آمادهٔ خودنمایی! آمادهٔ جنگ. مشت محکم بر دهن هر چه منافق...
کسی منو ندید! هووف! لبخند. نفس عمیق. صلوات. حرکت!
یه ماشین که یه خانوم سمت کمک راننده نشسته بود و مشخص بود منتظره راننده برگرده... تفکر. آره اون منتظره و زمانش داره میسوزه! فرصت. فرصت طلبانه قدمش کشیدم سمتش. سلام بفرمایید! حرکت. نادعلی...
رسیدم پارک. پارک بزرگ و قشنگ. صدای کلاغا. خش خشِ برگا زیر پا. صدای موتور. ماشین. تجمعِ پیرمردا. موهای سفید. سفید. سلام بفرمایید +ممنون! صلوات!
بهش نگاه کردم. حدودا ۲۰ متر فاصله. دستشو برد بالا به نشونهٔ بیا! لبخند زدم. خوشحال. سلااااام بفرمایید^^ +ممنون دخترممم. - میشه عکس بگیرم؟ +آره، اینجوری خوبه؟ - نه فقط از دستاتون میگیرم + باشه راحت باش. - تموم شد! +خوب شد؟ - آره، عااااالی! یاعلی :) + خدانگهدارت...
رو به روی حاج ملا هادی بودم. سلام و ورود. فاتحه خوندم و لایه قرآن رو باز کردم. «أَ فَحَسِبَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنْ يَتَّخِذُوا عِبادِي مِنْ دُونِي أَوْلِياءَ إِنَّا أَعْتَدْنا جَهَنَّمَ لِلْكافِرِينَ نُزُلاً ». کهف ۱۰۲. قرآن رو بوسیدم. بستم. بوسیدم. برگه رو گذاشتم کنارش. لبخند. صلوات. یاعلی ملا جان!
وارد کتابخونه شدم. ۲ تا پسر حدوداً ۱۵-۱۶ ساله. سلام بفرمایید +به نشونه احترام بلند شد و تشکر کرد! کیف کردم! خنکا به قلبم تزریق شد!
سلام. اومدم کتابا رو تحویل بدم. +سلام. کتاب میبرید؟ - نه، آخر هفته میام + باشه. -بفرمایید + ممنون.
برگه رو گرفت و پوزخند کنار لبش نشست! نگرفتم چرا. انشاءالله که خیره!
به سمت مسجد. انتخابم یه مسیر شلوغ بود. و دوباره سلام. بفرم...
بیمارستان سر راهم بود. تجمع یه سری جوون. ۲۳ الی ۳۰ ساله! دختر و پسر. سرم رو گرفتم بالا. محکم. سلام! +سلام! - بفرمایید.
دختره به برگه نگاه کرد. یه پسر برگه رو ازش گرفت! یه نگاه به برگه یه نگاه به من! + بسیجی؟ -نه! حزباللهی! +دنبال شری کوچولو! - نه! خاموشش میکنم! +انتظار داری بخونم؟ - مهم نیست برام! ولی میدونم میخونی! پوزخند زد!
یه پسر دیگه دستش رو گرفت. احتمالا به نشونه اینکه باید سکوت کنه! صبر نکردم! حرکت کردم. سر بالا. قدم محکم. نادعلی. نادعلی. قوت قلبم :) جانم...
برگه پشت برگه. رسیدم به تلفن عمومی. شلوغ بود. مهم نیست! دیگه خجالتم ریخت. پرو شدم. حیدر ذکر لب. جانم حیدر. روحم حیدر. دنیام حیدر. برگه رو چسبوندم. حرکت! صلوات...
رسیدم به مسجد. وقت نماز بود. به موقع رسیدم. بعد نماز برگههارو پخش کردم. روبهروی مسجد پارک بود. بطری رو پر آب کردم. و حرکت به سمت خونه... تمام :)
پ.ن۱: سعی کردم مختصر توضیح بدم فلذا عکسها گویای صحنههای دیگهای هم هستن...
پ.ن۲: ۵۹ تا برگه به نیتِ امام زمان (عج) 💚
پ.ن۳: میتونید نشریهها رو از چنل زیر تهیه کنید:
https://t.me/nufoozi_ir
داستان از کانال https://t.me/lmojibl
نفوذی
🎙برپاخیز، از جا کن، بنایکاخدشمن... پ.ن: این سرودی بود که من رو متحول کرد... اشک آدم رو درمیاره..😔
تو وارث فتوح حیدررررری✌
همین تو.. همین تویی که داری اینو میخونی!
برپا خیز.. از جا کن.. بنای کاخ دشمن😊
سلام بر همه جهادگران😅
خداقوت✌️🏻😌
بنده ...
دختری ۱۸ ساله ....
از جنس دختران دهه ۶۰ در میدان 😅
از داخل یک کانال ...
نشریه رو دیدم که فور زدن ...
خیلی ترغیب شدم ...
ببینم چیه ..
دانلود شد .....
خوندمش ...
دگرگون شدم ....
تصمیم گرفتم منم کاری کنم!
منم کاری کنم برای کشورم !
حداقل کاری که میتونم کنم همینه!
پس با جدیت ....
به فرمانده بسیجمون اطلاع دادم قرار شد دستگاه پایگاه که خراب بود رو درست کنن بعدش شروع کنم ...
اما من دیدم صبر جایز نیست.....
کرور کرور خبر های ضد کشور!
بعدا ما صبر کنیم که چی؟!
با مادرم صحبت کردم
نشریه رو خوندم برای مادر 😁و قانع شدند
سپس هزینه ی ده تا برگه دورو نشریه شماره یک و دو رو از مادر گرفتم
و رفتم چاپ کردم
فرماندمون فرمودند که صبر کنید تا بعد ...
اما وقتی دیدند من خود جوش شروع کردم
و نشریه ها رو بدون هیچ ترسی پخش کردم .......
راستش من ...
با دیدن فیلم اسارت شهید ...آرمان علی وردی خونم به جوش آمد💔😭
گفتم کار من که سختتر از اونها نیست
درسته ...حتی خانواده خودم هم مخالف عقاید بنده هستند اما ...
من پای عقیده ام هستم تا پای جان...:)))))
آنکه برای ايمان خود جان میدهد!عاشق تر است(:!
خلاصه که فرماندمون هم پنجاه تا چاپ رو هماهنگ کردن و قراره دوباره ببرم پخش کنم
فقط زیر هر برگه ای قراره خودم با خودکار بنویسم برای حفظ و امنیت کشور ...
در نشر این نشریه سهیم باشیم✅
#ارسالیشما
|🔎 @nufoozi_ir |
سلام
خب نمیدونم از کجا شروع کنم ولی با دیدن تک تک پیامای کانال گفتم منم از سرگذشت خودمو اعلامیه ها بگم...
خب راستش از روزی که این نشریه ها رو دیدم قبل اینکه پیامای گروهو بخونم سریع گفتم باید من اینارو چاپ کنم و پخش کنم مثه بچه های انقلابِ۵۷...
از تهِ دل خندیدم و گفتم خدایا دمت گرم بالاخره دارم آرزوهامو زندگی میکنم...
شدم یه انقلابی حالا وقتشه بشم مهره موثر....
بالاخره از این منفعل بودنه تو این دوره در میام
بالاخره وقتش رسید پایِ منم به میدون وا بشه...(((:
خب حقیقتش پول تو جیبی این ماهم واقعا خیلی کمتر از اونی بود که بتونم حداقل ۲۰ تا چاپ کنم از طرفی پشت کنکوریم و وقتِ ول چرخیدن ندارم...🙂
اما خب برخلاف دوستام من نمیخوام این جبهه رو خالی کنم و برم فقط تو سنگر علمی جهاد کنم....
و همیشه مثال بارز تو ذهنم شهدایی ان که هم میجنگیدن و هم درس میخوندن...
به خیلیا گفتم که بیان و همراهیم کنن تو پخش و جمع کردنِ پولِ کافی...
حقیقتا نمیدونم ولی بچه مذهبیامون یا خونواده هاشون اجازه خروج نمیدن یا خودشون بهانه تراشی میکنن((:
هرچقدر دو دوتا چهارتا کردم تنها بودم و تنها و صد البته کم پول...🙂
قشنگ فشار روانیِ زیباییو درحال تحمل بودم دو سه بار قیدشو زدم گفتم بیخیال
مجازی کم پخش نکردم که...
ولی قشر خاکستری چی پس؟((:
از طرفی مطمئنم هنوز تو شهرمون استارت این کار خورده نشده و من قراره اولین بشم ولی هعی سختگیری خانواده ، همراهی نکردنِ دوستام مخصوصا اونی که دستگاه پرینت داشتن ولی بهانه اورد و گف نمیتونه چاپشون کنه بد ناراحت شدم...(((:
تا اینکه یهو یادِ دستگاه پرینتِ موسسه مون که یه مدتی میشه منفعل شده افتادم
سریع زنگ زدم بهشون و گفتم همچین قصدی دارم و نشریه هارو فرستادم براشون و گفتن بعدِ مطالعه همسرشون خبر میدن...
که خداروشکر تقبل کردن رایگان چاپ کنن و برم تحویل بگیرم...
#ارسالیشما
|🔎 @nufoozi_ir |
سلام نور
خداقوت میگم بابت کانال خوبتون وطرح پخش شبنانه عالی بود من تو قم انجام دادم با بچه هام شبا تو پارک ودر خونه هارفتیم وپخش کردیم همراه با شکلات دادیم وبه قشر غیر مذهبی بود برخوردا عالی بود مخصوصا بعداز گرفتن شکلات به روش مشت که بهم می کوبن لبخند رو لباشون اورد بعد شروع کردن به مطالعه متن کاغذ
🌐نسخه وب حرفینو
نفوذی
سلام نور خداقوت میگم بابت کانال خوبتون وطرح پخش شبنانه عالی بود من تو قم انجام دادم با بچه هام شبا
از این روشها عالیه..
اول باید باهاشون دوست شید تا اعتماد کنن بهتون... بعدش مطالبتون رو میشنون و میخونن👌
دوستان عزیز! حتما برنامه روبیکا رو نصب کنید و لذت ببرید از این سوپر اپلیکیشن عالی!
هم مث اینستاگرام، ویدیومحوره🙂
هم مث تلگرامه، پیامرسانه😳
هم کلی سریال طنز و فیلم رایگان داره🌟
هم مث یوتیوب، بهت پول میده در ازای تولید محتوا😍
دانلود از بازار:
http://cafebazaar.ir/app/?id=app.rbmain.a&ref=share
روضهفکر اونجا هم کانال داره:
https://rubika.ir/ruzefekr
و صفحه روبینوی من (مث اینستا):
https://rubika.ir/eainsad
فارغ از طنز ماجرا که این کاغذها رو یه بچهپولدار مفت خور سوار مازراتی داشته پخش میکرده و با این وضع نگران فقراست، ولی نگا کنید به اصل کار!! اینا اینجوری دارن کار میکنن و کاغذ پخش میکنن... اون وقت ما میترسیم از خودمون..😟 منفعل میشیم
|🔎 @nufoozi_ir |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸خواننده قلدر در تور نیروهای امنیتی!
توماج رفت به گاراج!
رفقا این تحلیل زیبا رو ببینید. در نفوذشناسی به شما کمک میکنه. اینجا متوجه میشید که شعار زن، زندگی، آزادی، شعار تازه و نویی نیست و سالها قبل در یک فیلم سینمایی خارجی با موضوع تشویق تجزیه طلبی با بازی نحس گلشیفتهفراهانی این شعار گفته شده. در واقع شعار زن، زندگی، آزادی، شعار زنان تجزیهطلب کرد هست.
|🔎 @nufoozi_ir |
یکی از رفیقام داشته رد میشده، اینو روی اعلانات دانشکده الهیات دانشگاه تهران دیده و برام فرستاده..❤ خداقوت دوستان دانشگاه تهرانی✌❤
|🔎 @nufoozi_ir |
1_1929134486.pdf
411.5K
والله قسم آن روز محال، ما زنده نخواهیم بود که این تیترها زده بشه... از روی جنازه ما مگه رد شن👊🇮🇷
نشریه خیالی شماره ۳
ترسناک و بعید، اما ممکن!
اگر برنخیزیم!
اگر منفعل باشیم!
اگر سکوت کنیم!
اگر بترسیم...
⭕️تیتر: تهران سقوط کرد!
اگر از خاک وطن و کیان اسلام دفاع نکنیم، این تیترها عاقبت ملت خواهد بود. خداشاهده که وقتی داشتم این تیترها رو میزدم، بدنم میلرزید و اشک میریختم..😔
|🔎 @nufoozi_ir |
نفوذی
والله قسم آن روز محال، ما زنده نخواهیم بود که این تیترها زده بشه... از روی جنازه ما مگه رد شن👊🇮🇷 نش
ما باید عواقب کار و تصمیماتی که برای کشورمون میگیریم رو بسنجیم و آیندهنگری کنیم.. این ترس مثبته! مث ترس از افتادن و ترس از مشروط شدن که باعث تلاش بیشتر میشه.. باید بدونیم اگر منفعل باشیم، سکوت کنیم، فعال نباشیم، روشنگری نکنیم، جهادتبیین نکنیم و براندازان بتونن مغز جوونا رو تسخیر کنن تا کشور رو ببرن به پرتگاه و ما زلزل فقط نگا کنیم، این تیترها آینده ایران خواهد بود... خدا با هیشکی شوخی نداره ...
بابا حداقل یجوری رفتار کنید که اگه بر فرض محال انقلاب کردید، بعداً بتونید فیلماش رو تو تلویزیون پخش کنید! انقدر فحشهای رکیک میدید اصلن قابل پخش نیس.. زن و بچه مردم نمیتونن ببینن😂
|🔎 @nufoozi_ir |
یه عمری این مغزفندقیهای برعنداز به ما مسلمونا میگفتن خرافاتی و اهل خرافه، حالا برای اینکه بتونن انگیزه بگیرن، #کلاغسفید دیدن توی خیابون و میگن نشونه انقلابه😂 میگن ینی اینا میرن😂 باباجون از بین هزارتا کلاغ یه کلاغ بیچاره مبتلا به زالی رو گیر نیارید فیلم کنید😏 این کلاغ سفید رو سال ۹۶ هم دیده بودید که.. چی شد پس؟!😄
|🔎 @nufoozi_ir |
من خیلی دو دل بودم سر پخش این نشریه ولی خب دیشب وقتی پیام اون دوست عزیز که گفتن دوست داشتن مثل دهه شصت اعلامیه پخش کنند و...
دیدم چقدر وضعیتش مثل منه..
و اینکه این آرزوی قلبی منم بود(:
بالاخره تصمیممو گرفتم و گفتم انجامش میدم هرجوری که هست..
صبح با زوق و شوق آماده شدم و از خونه زدم بیرون
به امام زمان سلام دادم و از خودش کمک خواستم..
با لبخند و پر انرژی رفتم در یه مغازه لوازم التحریری و هر دوتا نشریه رو دادم چاپکنه..
خیلی منتظر شدم و داشت مدرسم دیر میشد.. دستگاه چاپ اشکال پیدا کرد و چاپ رنگی نمیزد..
گقتم اقا مشکلی نیست سیاه سفید چاپ کنید..
زیر لب همش به اقا امام زمان میگقتم کمکم کنه همچی حل شه و بالاخره نشریه ها چاپ شد..
با ذوق هزینشو پرداخت کردم و اومدم بیرون.. با لبخند ازش عکس گرفتم و بعد گزاشتم توکیفم..
دیر رسیدم سر کلاس ولی ارزششو داشت..
بخصوص وقتی که دوست صمیمیم خوندش و گفت خیلی عالیه ارزش دیر رسیدنتو داشت🙂
زنگ تفریح که شد سریع بردم دادم به مشاور مذهبی مدرسه تا متنشو بخونه و اجازه بده بزنیم پانل مدرسه و کانالو معرفی کردم و گفتم حرکت خودجوش جووناس..
امیدوارم قبول کنه..
چون تو مدرسه واقعا خیلیا هستن که با عقاید براندازی هستن و انقلابی خیلی کم پیدا میشه..
خلاصه که دمتون گرم..
خیلی خوشحالم با اینکه نه خونواده نه کس دیگه ای باهام موافق بود بالاخره جرعت کردم انجامش بدم..
#یهکنکوری(:
#پیاممخاطبین
|🔎 @nufoozi_ir |
#اطلاعیهفوری
دوستان حسابمون خالی شده و خیلی نیاز به کمک مالی داریم. هر کس در توانش هست، کمک کنه لطفا. تشکر🌹🙏
6273811025853976
(سپه) بنام علیصادقی
|🔎 @nufoozi_ir |
سپاه به اینستاگرام حمله سایبری کرده و زیرساختهاش رو نابود کرده! 😄
فعلا این خبر غیررسمیه و تایید نشده
؛
اولش مونده بودم که منِ دختر
چطوری باید برم این نشریهها رو
تنهایی بزنم؛ داداشم که از بیرون
اومد همینکه نشونش دادم
بدون هیچ چون و چرایی و حتی
خوندن نشریهها قبول کرد!
برام عجیب بود .. معمولا داداشم
اینطور مواقع میگفت خســتهام
باشه برای یک روز دیگر و ...
توسل کردیم و خلاصه شبونه زدیم
به دل میدون، و تعدادی ازشون رو
بهدر و دیوارهای محله زدیم،
داداشم میچسبوند؛ و منم مراقب
دور و برمون بودم و ذکرِ لـبم گاهاً
صلوات و دعا بود.
من بهشخصه استرس داشتم ولی به
لذت زدن نشریهها به دیوارها با تمامِ
ترسی داشت میارزید و استرس رو
میشست و با خودش میبرد؛ اصلا
خیلی حس خوبی هم برای من و هم
داداشم داشت ..
و تداعی خیلی چیزها برایمان شد :)
آدم رو یاد انقلاب ۵۷ و اعلامیههای
امام، یادِ شهدایی که در راه انقلاب
دادیم، یادِ ترس از افتادن اعلامیهها
دستِ ناکَسِش، یاد آقا آرمانِ شهید،
یاد امامحسین و حضرتزینب اینکه
برای یک رسالت مشترک خواهرانه
برادرانه در کنارِ هم جهاد میکردند.
یاد همهیاینها و خیلی موارد دیگر
میانداخت ..!
باشد که مورد رضای حضرت حجت
قرار بگیرد🌱
#ارسالیشما
|🔎 @nufoozi_ir |