eitaa logo
نفوذی
2هزار دنبال‌کننده
490 عکس
140 ویدیو
28 فایل
﷽ |نگاهی‌به‌تاریخ‌انقلاب‌اسلامی‌ایران| گرایش: #نفوذشناسی🔎 «فَاعتبِرُوا يَا أُولِي الْأبْصَار» https://rubika.ir/eainsad اینستا 📚یک‌‌علاقه‌مند‌به‌تاریخ‌سیاسی ارسال گزارش و پیام: @Ruze_pasokh ناشناس: https://nashenas.xyz/ruzefek_p
مشاهده در ایتا
دانلود
«داستان من و نشریه» دیروز که داشتم از مدرسه برمیگشتم بعد از ۷ ماه دیدم آسمون اصفهان گرفته‌س خوشحال بودم که قراره بارون بیاد بعد مدت ها آخه وقتی دل آسمون میگرفت، دل منم گرفته میشد از اتوبوس که پیاده شدم به دنبال یه کافی نت راه افتادم ساعت ۳ بود ولی از اول مهر تا الان ندیده بودم خیابونا انقدر خلوت باشه هر چی میگشتم مغازه ها بسته بود. انگار تخمشو ملخ خورده بود، حتی کافی نت بسته هم پیدا نمیکردم. دیگه آروم آروم داشتم ناامید میشدم که دیدم یه چاپخونه بازه و خلوت! خیلی خوشحال شدم و تو دلم خدا رو شکر کردم یه نگاهی از بیرون انداختم، کاغذ کاهی هم داشت وای عالی بود. رفتم تو و سلام کردم گفتم : ببخشید رو کاغذ کاهی هم چاپ میکنید؟ فروشنده گفت: کاغذ مثل همیناست دیگه چه فرقی میکنه؟ گفتم: نه آخه میخوام نازک باشه مثل اونا که دم دره گفت: اونا A3اس بزرگه شما چه سایزی میخواید؟ گفتم: من A4 میخوام اگه ندارید خودم A3 رو از وسط نصف میکنم. گفت: چرا اتفاقا کاغذ اون شکلی A4 داریم. گفتم: قیمتش چقدر میشه؟ گفت: بستگی داره چقدر میخواید؟ گفتم: آخه باید ببینم هزینش چقدر میشه گفت: هر برگه ۳۰۰۰ تومن گفتم: من صدتا میخوام. گفت: صدتا رو ۱۵۰۰ حساب میکنیم. قبول کردم و ازش صدتا چاپ کردن موقعی که میخواستم کارت بکشم یادم اومد که کل پول توجیبی آبان ماهم ۲۰۰ هزار تومن بود و حالا ۱۵۰ هزار تومنش رو باید تو هفته اول خرج کنم! تا اومدم کارت بکشم فروشنده گفت شما ۱۳۰ هزار بکشید. انقدر خوشحال شدم که نگو به هر حال ۲۰ تومنم واسه منی که هیچی نداشتم خیلی بود. خسته و کوفته راه افتادم به سمت خونه انقدر خوشحال بودم که خستگیم یادم رفته بود تو کوچه که میرفتم به جای خلوتی رسیدم بلند داد کشیدم خدایااااااااااا دمت گررررررم خیلی مشتی هستی اصلا حال خودمو نمیفهمیدم. |🔎 @nufoozi_ir |
🔰«آخراشه» [۲۴آبان، ۱۳:۱۰، تهران] از توی اتوبوس دارم به خیابونا نگاه می‌کنم. نزدیک میدون بهمن هستیم. دیوار‌ها یکی در میون جای پاک‌شدن شعارنویسی‌هاست.. یکی رو به زحمت خوندم:«آخراشه دیگه» نمیدونم منظورش آخرای ما آخوندا بود یا آخرای این شورش! بنظرم آخرای شورش! رسیدم ترمینال، عینک دودی سبز، کلاه آلمانی پشمی نقابدار خردلی ست شده با رنگ کفش، کت و شلوار پشمی طوسی! شبیه خود خود صادق ماجرای نیمروز! اومدم سمت ایستگاه تاکسی‌ها! از اون پیرمردهای ریشوی تاکسی‌دار واستاده بود! یکی صدا میزد: «آزادی... آزادی دونفر..» پیرمرد به کنایه گفت: هه، کو آزادی؟ من همین‌جوری وایستاده بودم و داشتم با اسنپ ور میرفتم! استرس داشتم! تو همین وضع، یهو یکی رو دیدم که اومد سمت پیرمرده: میگن خیلی شلوغه، کارشون تمومه، شوش سقوط کرده! منم همین جوری سرم تو گوشی، فاصله سه متری از اونا، لنتی مگه اسنپ گیر می‌اومد! استرس رفت بالا! یهو دیدم دارن درباره من حرف میزنن: همه جا اطلاعاتی ریخته.. نیگا این یارو بسیجیه! انگشتر داره! شت! لو رفتم! خیلی سوسکی و نرم، سعی کردم عینک دودی رو مطرح کنم:« بیشعور من عینک دودی دارم.. نگا.. » نرم‌نرمک دور شدم، اسنپ گرفت، سریع انگشترها رو درآوردم! سوژه تروره! نشستم تو ماشین! «میرم قیطریه» پلاک رو دیدم، ماشین معلولین بود. راننده کم‌شنوا با عینک دسته‌شکسته:« اگه کارم داشتی بزنم رو شونه‌ام، گوشم سنگینه» راه افتادیم. میدون راه‌آهن، رسیدیم بهارستان، پلیس ضدشورش، از نزدیک دیدن این صحنه‌ها، هیجان انگیز بود. یه کارتن با پلاستیک رو وسط خیابون اتیش زده‌بودن، خیلی مضحک! انگار میخوان اسفند دود کنن! برخلاف تصورم همه مغازه‌ها باز بود. حالا رسیدیم، میدون شهدا، یه مدرسه دخترونه، همه چادری! این چه وضعشه؟ دو تا خیابون پایین‌تر همه بی‌حجاب، اینجا همه محجبه! این همه دو قطبی به فاصله چند خیابون! راننده گفت:« خدا کنه شلوغ نشه!» مردم کلافه‌‌ن از شلوغی و سر و صدا! - هیچ غلطی نمیتونن کنن راننده نمی‌شنوه! خودمو جمع و جور میکنم؛ انگار نه انگار چیزی گفتم! [ @ruzefekr ±∞ ]