#پیاممخاطبین
ببخشید میشه داخل کانالتون اعلام کنید از خواهر ای همدانی کسی هست بمن پیام بدن برای پخش شب نامه ها
کارهای پرینت روپایگاه بسیجمون قبول کردن انجام بدن برای پخش نیرو احتیاج داریم🙏
پیام به ایتا: @N_poorbayati313
انسان در تمام لحظاتش، نسبت به واکنشی که داشته ازش سئوال خواهد شد؛ سکوت و انفعال، یا فعل و حرکت! سالها بعد که پیمانه عمر ما سرریز شود، خدا از ما سئوال خواهد کرد که در سال ۱۴۰۱در بحبوحه فتنه، خب تو چکار کردی؟ امروز به نحوی عمل میکنیم که فردا بگوییم: خدایا! به قدر توانمون سعی کردیم آگاهیبخشی کنیم🌹
|🔎 @nufoozi_ir |
#پیاممخاطبین
سلام علیکم
طلبه هستیم و به صورت گروهی در حال چاپ و تکثیر این شبنامه ( نگید شبنامه؛ نشریه) هاییم
لطفا آیدی بنده رو در کانال قرار بدید تا اگر در سمنان دیگر دوستان هم هستند به بنده پیام بدهند : @shahsavar_admin
پ.ن: لطفا نگید شبنامه. نشریه روشنگری
هم با مالشون جهاد کردن هم خودشون دارن تکثیر میکنن و میخوان ببرن باشگاه پخش کنن ( ایده خوبیه)... درود بر تعهد و ایمانتون عزیزان❤🙏🌹
|🔎 @nufoozi_ir |
#پیاممخاطبین
سلام قراره داخل مترو و خیابون های اصفهان نشریه پخش بشه اگه تمایل به همکاری از نظر چاپ و پخش دارید به آیدی زیر پیام بدید
@zeynabb_313 (ایتا)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گزارشارسالیشما عالی بود👌🌹
این کار زحمت ادمین کانال @asterism_2 ایتا بود.
خداقوت. خیلی عالی🙏🌹
|🔎 @nufoozi_ir |
سلام
از شهرستان نجف آباد استان اصفهان
اگر دوستی هست که آمادگی برای پخش نشریه در اماکن مختلف رو دارند
و همچنین فعالیت های دیگه در جهت جهاد تبیین،اطلاع بدید
ممنون.
@Mohammad_rasool_313
1_1911093588.pdf
497.6K
🔰نشریه انقلابی شماره دو
آبان ۱۴۰۱
⭕️تیتر:
«گلهمندیم ولی برانداز نیستیم
ایرانی واقعی شورشگر نیست»
این شبنامه را تا جاییکه در توان دارید پخش کنید، فوروارد کنید، اشتراک کنید، چاپ کنید، نشر بدید🙏
|🔎 @nufoozi_ir |
#پیاممخاطبین
سلام و خداقوت
متن رو که یک بار خوندم خودم هم لذت بردم و هم رفتم به بچه های کلاسمون گفتم و توضیح دادم مطالبی رو که خونده بودم ..
البته به صورت ظریف با رسالت #جهاد_تبیین👌🏻
الحمدالله اصلا فکرشو نمیکردم اما خیلییی تاثیر داشت و واقعا به فکر فرو رفتن
«و حتی بعضا عذرخواهی بابت افکارشون»
طیب الله
پ.ن: خداقوت..عالی بود کارتون🙏💚👌
وقتی میگیم اثر داره این کار، بخاطر همین تجربیات شماست. اثر داره، نشریه داره جواب میده، شما دارید منشأ اثر میشید تو محل زندگیتون👌💚
|🔎 @nufoozi_ir |
کار این دوستمون، باعث شد دانشاموزای همکلاسیش متوجه بشن قضیه چیه و حتی معذرت خواهی کنن ازش بخاطر افکار اشتباهی که داشتن🙂👆 این ینی موفقیت ملت ایران😄🇮🇷
یک روزی بود زمانِ امام
نه اینترنت بود
نه ماهواره ها به این شکل بود
آنجا امام می گفت:
دشمن با قلم با شما مبارزه می کند!
امروز بحثِ فضایِ مجازی ست!
بحث ماهواره هاست...
جنگ روانی ست!
جنگ روانی همه گیر و همه جایی...
نگذارید جنگِ روانیِ دشمن
در کشور تاثیر بگذارد!🌱
| #حضرتآقا |
+پخش ۲۱۳ نشریه در اماکن عمومی
به نیتِ مادرِ سادات🤍
خداقوت به همه رفقایِ دغدغه مند!
یازهرا✋🏻🇮🇷
https://t.me/nufoozi_ir/386
#گزارششما
این عزیز وقتی داشته پخش میکرده،...
یکی هم جلوی روش پاره کرده و رفته...
بازم خداقوت🙏💚🍃
پ.ن: اینکه نخونده پاره میکنن، ینی شکست! و برای ما ینی پیروزی! مقابل منطق شما، مقابل کار فرهنگی و نخبگانی شما شکست رو قبول کردن! مث اونایی که جلوی امام حسین، انگشت در گوش میکردن که اصلا منطق حسین(ع) رو نشنون.. پس شما پیروز شدید💚
|🔎 @nufoozi_ir |
#گزارششما
ایشون وقتی داشته پخش میکرده، بچههایی که ظاهر انقلابی نداشتن و اونوری بودن، خوندن و گفتن که ما هم میخواییم کمک کنیم😳😄✋
#آفرین🙏🌹💚
گلکاشتید.. چجوری تونستید به همین راحتی جذب کنید؟🤔😄
|🔎 @nufoozi_ir |
#گزارششما
ایشون هم از مخاطبینی بوده که نشریه رو بهش دادن و با هم دوست داشتن و از طریق نشریه اومده و به ما پیام داده که به جمع دوستان نشریه ملحق شده❤😄🙏
#خوشآمدید باریکلا🌹
|🔎 @nufoozi_ir |
هدایت شده از - میمحـٰاء -
میشه تو کانال نفوذی پیاممو بذارین بگین اگه از بچه های شاهرودی تو کانال هستن و میتونن برای چاپ و پخش نشریه کمک کنن بیان پیویم؟
@O_dilan_O
خداقوت
واقعا مردم میخونن و توجه بهش میکنن
بر خلاف تصور خیلیا.. هنوز جواب میده این کار
#پیاممخاطبین خداقوت🙏🌹🇮🇷
|🔎 @nufoozi_ir |
امروز ۵۰نسخه از نشریه رو شهر ری و یکی از ایستگاههای مترو تهران پخش کردم
انشاءاللّٰه روزهای بعد هم دوباره میرم برای توزیع
ممنون میشم پیاممو تو کانال بذارید اگه کسی خواست بیاد به کمک هم پخش کنیم
@MorningStar0416
من خودم شخصاً علاقهمند به این داستانهاتون هستم که برام میفرستید❤ خیلی قشنگه! سی سال دیگه داستان این روزها و کارهاتون رو برا نوههاتون تعریف میکنید😊:
...جونم برات بگه ننهجون، یه نشریه بود که ما میرفتیم با بدبختی چاپ میکردیم و پخش میکردیم... یه روزی...
«داستان من و نشریه»
#قسمتاول
دیروز که داشتم از مدرسه برمیگشتم بعد از ۷ ماه دیدم آسمون اصفهان گرفتهس
خوشحال بودم که قراره بارون بیاد
بعد مدت ها
آخه وقتی دل آسمون میگرفت، دل منم گرفته میشد
از اتوبوس که پیاده شدم به دنبال یه کافی نت راه افتادم
ساعت ۳ بود ولی از اول مهر تا الان ندیده بودم خیابونا انقدر خلوت باشه
هر چی میگشتم مغازه ها بسته بود.
انگار تخمشو ملخ خورده بود، حتی کافی نت بسته هم پیدا نمیکردم.
دیگه آروم آروم داشتم ناامید میشدم
که دیدم یه چاپخونه بازه و خلوت!
خیلی خوشحال شدم و تو دلم خدا رو شکر کردم
یه نگاهی از بیرون انداختم، کاغذ کاهی هم داشت وای عالی بود.
رفتم تو و سلام کردم
گفتم : ببخشید رو کاغذ کاهی هم چاپ میکنید؟
فروشنده گفت: کاغذ مثل همیناست دیگه چه فرقی میکنه؟
گفتم: نه آخه میخوام نازک باشه
مثل اونا که دم دره
گفت: اونا A3اس بزرگه شما چه سایزی میخواید؟
گفتم: من A4 میخوام اگه ندارید خودم A3 رو از وسط نصف میکنم.
گفت: چرا اتفاقا کاغذ اون شکلی A4 داریم.
گفتم: قیمتش چقدر میشه؟
گفت: بستگی داره چقدر میخواید؟
گفتم: آخه باید ببینم هزینش چقدر میشه
گفت: هر برگه ۳۰۰۰ تومن
گفتم: من صدتا میخوام.
گفت: صدتا رو ۱۵۰۰ حساب میکنیم.
قبول کردم و ازش صدتا چاپ کردن
موقعی که میخواستم کارت بکشم یادم اومد که کل پول توجیبی آبان ماهم ۲۰۰ هزار تومن بود و حالا ۱۵۰ هزار تومنش رو باید تو هفته اول خرج کنم!
تا اومدم کارت بکشم فروشنده گفت شما ۱۳۰ هزار بکشید.
انقدر خوشحال شدم که نگو
به هر حال ۲۰ تومنم واسه منی که هیچی نداشتم خیلی بود.
خسته و کوفته راه افتادم به سمت خونه
انقدر خوشحال بودم که خستگیم یادم رفته بود
تو کوچه که میرفتم به جای خلوتی رسیدم بلند داد کشیدم خدایااااااااااا دمت گررررررم
خیلی مشتی هستی
اصلا حال خودمو نمیفهمیدم.
#یهکنکوری
|🔎 @nufoozi_ir |
• شیطان حکومت خویش را بر ضعفها و ترسها و عادات ما بنا کرده است و اگر تو نترسی و از عادات مذموم خویش دست برداری و ضعف خویش را با کمال خلیفه الهی جبران کنی، دیگر شیطان را بر تو تسلطی نیست.
#سیدمرتضیآوینی
«داستان من و نشریه»
#قسمتدوم
صبح که پاشدم هم خسته بودم هم مامان و بابا گفتن تو خونه مردم انداختن خطرناکه
برا همین راه افتادم سمت مدرسه
همین که تو پیاده رو میرفتم، باخودم فکر میکردم که چطوری میتونم نشریه ها رو پخش کنم.
من رشتم معارفه و خداروشکر مدرسه مذهبی داریم.
تو مدرسه نیاز به روشنگری خاصی نبود ولی به هر حال بچه ها شبهاتی داشتن که دوست داشتم رفع بشه
با اینکه مدرسه معارف هستیم، اما مدیرمون اصلا انقلابی نیست و کارای انقلابی رو قبول نداره
حتی سال قبل هم که فرمانده بسیج مدرسه بودم، خیلی کارشکنی کردن و حسابی اذیتم میکردن
چه برسه به امسال که کنکوری بودم و بهونه هم داشت
ولی ایندفعه شده بود از مدرسه اخراجم کنن به خودم قول دادم که حداقل یدونه از این نشریه ها رو بزنم به پانل مدرسه
امروز ظهر قبل از اینکه با دوستم بریم کتابخونه، از چندتا دوستام پرسیدم که نظرشون برای پخش این نشریه ها چیه
به جز دو تا از دوستای صمیمیم کسی از کارم خوشش نیومد و استقبال نکرد
اصلا براشون جذابیت و اهمیتی نداشت
فقط بهم نگاه میکردن و میگفتن نمیدونیم
اصلا نمیدونم چرا بچه مذهبیا انقدر بی حال و بی انگیزه شدن
بعد از اینکه تو کتابخونه درس خوندنمون تموم شد و چندتا تست زدیم، ساعت ۵ بود که اومدیم بیرون
به دوستم گفتم: میای بریم نشریه ها رو پخش کنیم؟
گفت: نه خیلی خستم بعدشم میریم بیرون
گفتم: باشه خودم میرم
رفتم تو پیاده رو و کاغذا رو از تو کیفم درآوردم و گرفتم تو بغلم که تا به چند نفر رسیدم بهشون بدم
وای تا حالا خیابون احمدآباد رو انقدر خلوت ندیده بودم
حتی اطراف بیمارستان امیرالمومنین هم فقط ۳ نفر بودن
اصلا باورم نمیشد حس کسیو داشتم که بمب گذاشته تو کیفش و پلیسا دنبالشن
دندونام میخورد به هم
نمیدونم از استرس بود یا از سرما
احساس میکردم همه به من نگاه میکنن
انقدر از استرس پوست لبمو جویده بودم که داشت خونی میشد
یکمی که رفتم ۲ تا آیت الکرسی و یه حمد و سوره خوندم و دلمو زدم به دریا
توکل کردم و یه برگه درآوردم و دادم به یه خانم
یه نفس راحتی کشیدم. اومدم لبخندی بزنم که از پشت سرم صدای دادی شنیدم: خانوم بیا بگیر نمیخوام
اصلا انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن روم😐
یه حال بدی بهم دست داد
داشت گریم میگرفت
ولی یه حسی گفت هیچی نگو و برنگرد و به راهت ادامه بده
به رو خودم نیووردم و راهمو کشیدم و رفتم ولی دلم آشوب بود
انتظار نداشتم دقیقا نفر اولی که نشریه بدم بهش، اینطوری بزنه تو ذوقم و انقدر حالمو بگیره
یه دفعه به خودم تشر زدم که اِ دختر تو که اهل نا امید شدن نبودی
این حرفا یعنی چی؛
تا اینکه دیدم یه خانمی نشسته کنار خیابون و داره بستنی میخوره😄
یکی درآوردم و دادم بهش
اما انقدر دست پاچه بودم که صدام میلرزید و کاغذو نمیتونستم بگیرم تو دستم.
یکمی که رفتم دیگه بریدم
تو دلم بغض کردم و گفتم نه من دیگه کاری نمیکنم
اگه یکی از دوستام باهام میومد اینجوری نمیشد
من از پسش نمیام اصلا ولش کن
اینا رو هم اشتباه کردم چاپ کردم
میرم خونه میگیرم میخوابم بعدشم میرم سر درسام
منو چه به این کارا
هر چی میخواستم به خودم دلداری بدم نمیشد
واقعا روحیم خراب شده بود
#یهکنکوری
|🔎 @nufoozi_ir |
«داستان من و نشریه»
#قسمتسوم
تا اینکه رسیدم سر خیابون
رفتم و سوار اتوبوس شدم
داخل اتوبوس دیدنی بود
همه بدحجاب بودن و ۳ نفر چادری
اونا هم پیرزن بودن
نصف بد حجابا هم کشف حجاب کرده بودن و یه نگاهی میکردن که نگو
رفتم و نشستم یه گوشه
خیلی گرفته بودم
یکمی فکر کردم و با خودم گفتم این برگه ها رو میدم به بابام پخش کنن خودمم دیگه این کارا رو نمیکنم
همینجوری با خودم غصه میخوردم
که رسیدیم سر فلکه
یه دفعه به ذهنم اومد که برم تو امامزاده محلمون بدم که اینا رو پخش کنن
اتوبوس داشت راه میوفتاد که پیاده شدم
با خودم گفتم یا الان یا هیچ وقت
اگه ایندفعه نشد واقعا پا پس میکشم و دیگ کاری نمیکنم.
رفتم تو امامزاده
دیدم رو یه کاغذ فلش زده مدیریت آستان
رفتم اونجا دیدم چراغا خاموشه
وای حواسم نبود اذانو گفته
نماز جماعت بود ولی وضو نداشتم اونجا هم نمیشد وضو گرفت
با خودم گفتم میرم تو امامزاده یکم دردودل میکنم حالم خوب شه
کفشامو درآوردم برم تو، دیدم اِ خانم کریمی روبروم نشسته. دم در دفتر مدیریت بانوان!
با خوشحالی رفتم سمتش و سلام احوالپرسی کردیم
گفت: کاری داری دخترم؟
گفتم: اینجا مسئول فرهنگی داره؟
گفت: آره چیکار داری باهاش؟
گفتم: شمایید؟
گفت: بله خودمم
خیلی خوشحال شدم و برگه هارو درآوردم دادم بهش.
گفتم: میخوایم اینا رو پخش کنیم
اما امروز خیابون خیلی خلوت بود نشد. اومدم ببینم شما میتونید تو امامزاده پخش کنید؟
گفت: اینجا یه جای مذهبیه و جای اینکارا نیست و اینکه اینجا جوونا نمیان اکثرا سناشون بالاست.
گفتم: خب چیکار کنیم؟
یه نگاهی به برگه ها کرد و گفت: آفرین متنش خیلی خوبه کی نوشته؟
کمی براش توضیح دادم و از روند کارم گفتم
گفت: میتونیم تو حوزه خواهران ببریم و پخش کنیم.
یه چندتاش رو هم ازم گرفت و گفت که تو جلسه میخواد به مسئولین حوزه نشون بده
بعدشم شمارشون رو دادن بهم که براشون مطالب خوب رو بفرستم.
اصلا نفهمیدم چطوری از امامزاده اومدم بیرون خیلی خوشحال بودم و میخندیدم
آره خدا جوابمو داد و نذاشت که ببرم و ناامید بشم
خودش دستمو گرفت و تو اوج تنهایی رهام نکرد.
همینطور که راه میرفتم با خودم زمزمه میکردم: برپاخیز از جا کن بنای کاخ دشمن...♡
انشاءالله قراره فردا بقیه نشریه شماره ۱ رو تو محله مسجد پخش کنم و شماره دو هم میره برای چاپ
و من الله توفیق:) تمام
#یهکنکوری
|🔎 @nufoozi_ir |